چرا تشویق مردم به کارآفرین شدن یک سیاست عمومی نادرست است
مترجم: وحید فعالیت
در سالهای اخیر کارآفرینی به شدت مورد توجه محققان و سیاستگذاران قرار گرفته است که این مساله اغلب منتج از این دیدگاه است که کارآفرینی میتواند یکی از راهبردهای مناسب برای رشد اقتصادی و رفع بیکاری باشد. دیدگاه مذکور به طور زیادی مورد توجه مسوولان کشور ما نیز قرار گرفته است که نمود بارز این مساله را میتوان در سخنرانیها، مکاتبات و مصوبات مقامات ذینفوذ کشور مشاهده کرد. این مقاله نگاه نقادانه و عمیقتری به سیاستهای کارآفرینی رایج دارد و میتواند در تصمیمسازی و تصمیمگیریهای آتی سیاستگذاران حوزههای مربوطه بسیار مفید باشد.
مترجم: وحید فعالیت
در سالهای اخیر کارآفرینی به شدت مورد توجه محققان و سیاستگذاران قرار گرفته است که این مساله اغلب منتج از این دیدگاه است که کارآفرینی میتواند یکی از راهبردهای مناسب برای رشد اقتصادی و رفع بیکاری باشد. دیدگاه مذکور به طور زیادی مورد توجه مسوولان کشور ما نیز قرار گرفته است که نمود بارز این مساله را میتوان در سخنرانیها، مکاتبات و مصوبات مقامات ذینفوذ کشور مشاهده کرد. این مقاله نگاه نقادانه و عمیقتری به سیاستهای کارآفرینی رایج دارد و میتواند در تصمیمسازی و تصمیمگیریهای آتی سیاستگذاران حوزههای مربوطه بسیار مفید باشد.
در اهمیت این مقاله باید اشاره کرد که اسکات شن برنده «جایزه جهانی برای تحقیقات حوزه کارآفرینی» در سال ۲۰۰۹ است. همچنین منبع اصلی این مقاله کتاب اخیر او با عنوان «توهم کارآفرینی: افسانه پرهزینهای که کارآفرینان، سرمایهداران و سیاستگذاران با آن زندگی میکنند» است و این مقاله در مراسم اهدای جایزه، در استکهلم سوئد توسط وی ارائه شده است.
چکیده
سیاستگذاران اغلب براین عقیده هستند که ایجاد شرکتهای نوپای بیشتر، موجب خروج از رکود اقتصادی و کسادی و ایجاد شغل و خلق نوآوری میشود. این دیدگاه دارای نقص است و کاستی این تفکر در این است که شرکتهای نوپای معمولی نوآورانه نیستند و اشتغال و ثروت اندکی ایجاد میکنند. رشد اقتصادی و ایجاد شغل از طریق کارآفرینی، تنها یک بازی شانسی و تصادفی نیست؛ بلکه از طریق تشویق به تشکیل شرکتهای باکیفیت و رشد بالا حاصل میشود. سیاستگذاران باید اعطای یارانه به شرکتهای نوپای معمولی را متوقف سازند و روی ایجاد مجموعههایی با پتانسیل رشد بالا تمرکز کنند. اگرچه دولتمردان قادر به انتخاب بهترینها نیستند؛ اما در عوض آنها میتوانند شرکتهای نوپایی که پتانسیل اندکی برای ایجاد شغل و بهبود رشد اقتصادی دارند را شناسایی کنند و به وسیله حذف مشوقهای ایجاد اینگونه شرکتها، موجب بهبود میانگین عملکرد کسبوکارهای جدید شوند.
1- مقدمه
سیاستگذاران به یک افسانه پرخطر معتقد هستند. آنها فکر میکنند که شرکتهای نوپا در حکم یک نسخه جادویی هستند که اقتصاد منطقه را از حالت رکود خارج خواهند ساخت، باعث خلق نوآوری و ایجاد شغل خواهند شد و به صورت اعجابآوری اقتصاد را به حرکت در خواهند آورد. حتی اقتصاددان برجستهای نظیر ادوارد لیزیر (۲۰۰۴، ص ۶۴۹) نیز بیان میکند: «کارآفرین، تنها بازیگر مهم در اقتصاد مدرن است». بنابراین دولتها با ارائه تسهیلاتی نظیر پرداخت وجوه، وام، یارانهها، معافیتهای مقرراتی و مالیاتی مردم را تشویق به راهاندازی کسبوکار
(هر نوع آن) مینمایند. برای مثال اظهارات رییسجمهور سابق ایالات متحده آمریکا، جورج بوش، در کنفرانس مربوط به هفته کسبوکارهای کوچک را مدنظر قرار دهید (بوش، 2006):
«کسبوکارهای کوچک برای نیروی کار ما حیاتی است..... به همین دلیل، منطقی است که کسبوکارهای کوچک را به عنوان شالوده سیاستهای اقتصادی محرک رشد نگاه کنیم.... سازمان کسبوکارهای کوچک به طور جد تلاش میکند که فرآیند ایجاد شرکت را برای مردم آسانتر سازد. ما میدانیم که بعضی وقتها، مردم ایدههای خوبی دارند؛ اما آنها مطمئن نیستند که چگونه باید آن را شروع کنند.... و بنابراین تعداد وامها در SBA نسبت به زمان شروع ریاستجمهوری من، دو برابر شده است.»
آقای گوردون براون، نخست وزیر انگلیس، در سخنرانی خود در صندوق بینالمللی پول چنین بیان کرده است (براون، 1998): «در حالی که سطح بهرهوری در بریتانیا، 40درصد پایینتر از آمریکا و 20درصد کمتر از فرانسه و آلمان است، نمیتوان بستر و تجهیزات را در بریتانیا مناسب توصیف کرد. بنابراین ما قصد داریم با مشارکت صنایع مختلف در طول سال آینده، وظیفه برطرفسازی هرنوع مانع را در مقابل بهرهوری، رونق و ایجاد شغل آغاز کنیم. این کار نیازمند سیاستهایی در جهت توسعه کارآفرینی و کسبوکارهای کوچک است.»
این یک سیاست نادرست است. تشویق مستمر مردم برای شروع کسبوکار موجب تقویت رشد اقتصادی یا ایجاد شغل بیشتر نخواهد شد، چراکه در حالت کلی، شرکتهای نوپا، منبع تحرک رشد یا ایجاد اشتغال نیستند.
شاید شما شگفتزده شوید؛ چرا که این مساله در تضاد با مباحث رایج است و حتی شاید به نظر غیرمنطقی برسد. به هر حال، شرکتهایی نظیر SAP در صنعت نرمافزار، Google در اینترنت و Genentech در بیوتکنولوژی همه مثالهای موفقی از شرکتهای نوپا هستند و این فهرست به این شرکتها محدود نمیشود. EasyJet و Wal-Mart نیز شرکتهای نوپایی هستند که زمان طولانی از عمرشان نمیگذرد. آیا به طور حتم این شرکتها در رشد اقتصادی میتوانند موثر باشند؟
2- افسانه رشد اقتصادی
شرکتهای نوپای ذکر شده به طور یقین در رشد اقتصادی موثر هستند، اما این شرکتها از نوع معمولی نیستند. در ایالات متحده، شرکت نوپای رایج، شرکتی است که در حوزه خدمات شخصی یا خردهفروشی فعالیت میکند و حدود ۲۵۰۰۰دلار در آن توسط موسس بنگاه سرمایهگذاری صورت پذیرفته است (هورست و لوساردی، ۲۰۰۴) و به احتمال زیاد این کسب و کارها خانگی هستند (پرات، ۱۹۹) و موسس بنگاه در آرزوی به دست آوردن ۱۰۰.۰۰۰ دلار درآمد در پنج سال است. (هاینس، ۲۰۰۱). اکثریت افرادی که اقدام به تاسیس کسبوکار جدید میکنند، جزو شرکتهای رشدکننده و مولد اشتغال و ثروت به شمار نمیآیند، بلکه این کسب و کارها بیشتر در راستای جایگزین یابی برای شغل دستمزدبگیری تاسیس شدهاند و اغلب آنها به جای آنکه با هدف ایجاد شرکتهای با رشد بالا تاسیس شده باشند، بیشتر با خوداشتغالی همخوانی دارند. (۱)
این پدیده منحصر به ایالات متحده نیست. با نگاهی به مجموعه دادههای مربوط به 34 کشور عضو دیدهبان جهانی کارآفرینی (GEM) مشخص میشود که تاسیس یک شرکت نوپای معمولی در بین سالهای 1998 و 2003 به 11400دلار سرمایهگذاری نیاز داشته است، بنابراین حتی درآن زمان که شرکتهای معروفی همچون SAP، Google یا EasyJet تاسیس شدهاند؛ به هیچوجه شبیه کسب و کارهای جدید معمولی نبودهاند.
برای برخورداری از رشد اقتصادی بیشتر از طریق ایجاد شرکتهای نوپای بیشتر، شرکتهای جدید باید بهرهوری بیشتری نسبت به شرکتهای موجود داشته باشند، اما این موضوع اغلب اتفاق نمیافتد. هالتیوانگر، لین و اسپلتزر (۱۹۹۹) با استفاده از دادههای سرشماری ایالات متحده و سایر دادهها، رابطه بین بهرهوری و طول عمر بنگاه را مورد آزمون قرار دادند و نشان دادند که بهرهوری بنگاه با بیشتر شدن طول عمر بنگاه افزایش مییابد. این موضوع بدین معنی است که حداقل در ایالات متحده، به طور میانگین بنگاههای جدید نسبت به بنگاههای موجود استفاده ناکارآیی از منابع میکنند و این مساله نشانگر آن است که توسعه بنگاههای موجود، بیشتر از ایجاد بنگاههای جدید برای رشد اقتصادی مفید و موثر واقع میشود. توجه کنید که بهرهوری اندک شرکتهای نوپای مورد بحث، زمانی که سابقه آنها زیادتر میشود، بهبود نخواهد یافت؛ زیرا اغلب این نوع شرکتها در طول پنج سال اول از بین خواهند رفت.
این الگو به دلیل آنکه رابطه مثبتی بین رشد اقتصادی و نرخ تشکیل شرکتهای نوپای معمولی در بلندمدت وجود ندارد، به نظر صحیح میرسد. با ثروتمند شدن کشورها، نرخ ایجادشرکتهای نوپا کاهش مییابد. ثروت اجتماعی موجب افزایش میانگین دستمزدها میشود و این مساله سبب میشود صاحبان کسب و کارها ماشینآلات را جایگزین نیروی انسانی کنند. سرمایه (ماشینآلات) نسبت به نیروی کار از صرفهجوییهای ناشی از مقیاس (2) بیشتری برخوردار است. در نتیجه، افزایش استفاده از سرمایه موجب بزرگتر شدن بنگاه و استخدام افراد بیشتری میشود که در غیر این صورت این افراد در
کسبوکارهای خودشان فعالیت میکردهاند (نیلز نوردرهاون و دیگران، ۲۰۰۴)
به علاوه زمانی که کشورها ثروتمندتر میشوند و دستمزدهای واقعی افزایش مییابد، هزینه فرصت مدیریت کسبوکارهای شخصی افزایش مییابد
(چون که میزان دستمزدی که افراد از طریق کارکردن برای دیگران به دست میآورند، زیادتر شده است) و این افزایش هزینه فرصت سبب میشود مردم نسبت به زمانی که دستمزدهای واقعی کمتر است، بیشتر برای افراد دیگر کار کنند (کاری و دیگران، ۲۰۰۲).
در نهایت با ثروتمندتر شدن کشورها، نحوه ایجاد ارزش افزوده در آنها تغییر مییابد (از کشاورزی به صنعت و سپس از صنعت به خدمات). دیوید بلو (1987) بیان میکند: زمانی که منبع ارزش افزوده ناشی از فعالیتهایی که خوداشتغالی در آنها رایج است (مانند کشاورزی) به سمت فعالیتهایی که در آنها خوداشتغالی رواج چندانی ندارد (مانند صنعت) تغییر پیدا میکند، نسبت افرادی که در کسب و کارهای خودشان فعالیت میکنند، کاهش مییابد. در
ایالاتمتحده، کاهش اهمیت کشاورزی نسبت به کل اقتصاد منجر به کاهش نرخ خوداشتغالی ثبت نشده (فاقد شخصیت حقوقی) از ۱۲درصد در سال ۱۹۴۸ به ۵/۷درصد در سال ۲۰۰۳ شده است (هیپل، ۲۰۰۴). نمونههای مشابه در اغلب کشورهای OECD نیز قابل مشاهده است.
بنابراین اگر کمیت کارآفرینان مورد نظر باشد، باید کشورهای آفریقایی یا آمریکای جنوبی را مدنظر قرار بدهیم. همانطور که شکل شماره (1) نشان میدهد همبستگی بین «درصد تولیدناخالص داخلی ناشی از کشاورزی یک کشور» و «سطح فعالیتهای کارآفرینانه» برابر 66/0 است که نشاندهنده یک رابطه نسبتا قوی است.
کشورهای ثروتمند، به دلیل آنکه نرخ رشد اقتصادی زیادتری در گذشته داشتهاند، ثروتمندتر از کشورهای فقیر هستند. بنابراین اگر میزان ایجاد
کسب و کارهای جدید و رشد اقتصادی در طول یک دوره بلندمدت به منظور بررسی تفاوت در رشد اقتصادی بین کشورها مورد بررسی قرارگیرد، متوجه خواهیم شد که کشورهایی که رشد اقتصادی مستمری را تجربه کردهاند (کشورهای ثروتمند) در حقیقت نرخ کاهندهای از تشکیل بنگاههای جدید را داشتهاند. به بیان دیگر، اگر همبستگی بین نرخ تشکیل بنگاههای جدید و رشد اقتصادی در میان مدت و بلندمدت مورد ارزیابی قرارگیرد، شاهد آن خواهیم بود که نرخ تشکیل بنگاههای جدید با افزایش رشد اقتصادی کاهش مییابد. برای مثال، همبستگی بین نرخ واقعی رشد اقتصادی و نرخ خوداشتغالی در فرانسه، آلمان غربی و ایتالیا بین سالهای 1953 تا 1987 و در سوئد بین سالهای 1962 تا 1987 منفی بوده است (بوگنهولد و استابر، 1991) و همچنین برای 19 کشور OECD
(که دادههای آن از سال ۱۹۷۵ تا ۱۹۹۶ وجود دارد) نیز این رابطه منفی وجود دارد (بلانچفلور، ۲۰۰۰).
همچنین شواهد مناسبی وجود دارد که نشان میدهد زمانی که دولتها با دخالت خود موجب ایجاد
کسب و کارهای جدید میشوند، آنها در حقیقت با تحریک افراد بیشتر سبب میگردند کسبوکارهای جدید نامناسبی در صنایع رقابتی ایجاد شوند که دارای موانع کمتری برای ورود هستند و نرخ شکست آنها بالا است. چرا که کارآفرینان معمولی در انتخاب صنایع مناسب، خوب عمل نمیکنند و معمولا به جای انتخاب بهترین و مناسبترین مورد، آسانترین از جهت ورود را انتخاب مینمایند (جوهانسون، ۲۰۰۴). اغلب کارآفرینان بیشتر از آنکه صنایعی را برگزینند که شرکتهای جدید در آنها موفق هستند، صنایعی را برای ورود انتخاب میکنند که در آنها شرکتهای نوپا اغلب شکست میخورند. در بخش صنایع ایالات متحده، همبستگی بین نرخ شرکتهای نوپا و نرخ شکست شرکتهای نوپا، رقم بزرگ ۷۷/۰ است. بنابراین به طور کلی با ایجاد انگیزه برای افراد جهت ایجاد کسبوکارها، در حقیقت تشویقهایی برای شروع کسبوکارهای معمولی ارائه میشود؛ کسبوکارهایی که در طول چندسال کوتاه از بین میروند.
چه کسانی با احتمال زیاد به چنین تشویقهایی علاقه نشان میدهند و کسبوکار جدیدی را شروع میکنند؟ مسلما این افراد کارآفرینان ممتاز نیستند. مشخص است که افراد بیکار به دلیل آنکه چیزهای کمتری برای از دستدادن در مسیر کارآفرینی دارند (یا همان هزینه فرصت اندک) به احتمال زیاد بیشتر از افراد شاغل به راهاندازی کسبوکار گرایش دارند. به عبارت دیگر، شروع کسبوکار جدید برای کسی که بیشتر وقتش را برای نگاه کردن تلویزیون صرف میکند نسبت به کسی که حقوق ثابت از شغل خاصی دریافت میکند، کمتر هزینهبر خواهد بود.
مشکل دیگری که وجود دارد این است که عملکرد افراد بیکار در تاسیس شرکت بدتر از افرادی است که به منظور شروع کسبوکار، از شغل قبلی خود استعفا میدهند و احتمالا این مساله مربوط به ضعیف بودن قدرت شناسایی کسبوکارهای موفق توسط آنها است. بنابراین سیاستهای طراحی شده برای افزایش مجموع کسبوکارهای جدید، به طور نامتناسبی ضعیفترین کارآفرینها را جذب میکند.
۳- افسانه ایجاد شغل
ممکن است این بحث مطرح شود که بهرغم غیرموثر بودن تشکیل بنگاههای جدید در تقویت رشد اقتصادی، بنگاههای جدید به طور یقین مشاغل بیشتری از بنگاههای موجود ایجاد میکنند. همانطور که
جان کیس (۱۹۹۵) بیان میکند:
«منشا بیشتر از 20میلیون شغل جدید ایجاد شده در طول 15 سال اخیر ناشی از بنگاههای عظیم باسابقه (شرکتهایی که منبع رشد اقتصادی آمریکا تا آن زمان بودهاند) نیست، بلکه منشا این شغلها شرکتهای کوچکتر یا جدید هستند. به عبارت دیگر، این شغلها از بخش کارآفرینانه مستقل ناشی میشوند.»
بهرغم سخنان آقای کیس و افراد دیگری که مباحث مشابهی مطرح میکنند، این مساله نادرست است و افراد بسیار اندکی در بنگاههای جدید شاغل هستند. طبق یافتههای اسز و آرمینگتون (۲۰۰۴)، شرکتهایی که حداقل یک کارکن دارند و کمتر از دو سال سابقه فعالیت دارند، تنها یکدرصد اشتغال در ایالات متحده را پوشش میدهند. برعکس، شرکتهایی که حداقل یک کارکن دارند و بیش از ده سال سابقه دارند، ۶۰درصد مجموع اشتغال ایالاتمتحده آمریکا را تشکیل میدهند.
شرکتهایی که سال قبل وجود نداشتند، کارکنهای جدید استخدام میکنند؛ در حالیکه شرکتهای موجود سال گذشته ممکن است افزایش یا کاهش کارکن داشته باشند. بنابراین سوال این است که شرکتهای جدید چه مقدار شغل ایجاد میکنند؟ دادههای موجود در وبسایت اداره آمار نیروی کار ایالات متحده آمریکا نشان میدهد که در سال 2004 معادل 31 میلیون و472 هزار شغل در ایالات متحده آمریکا ایجاد شده است. (اداره آمار نیروی کار ایالات متحده آمریکا، 2008)
در همان سال، ۵۸۰۹۰۰ شرکت جدید با حداقل یک کارکن تاسیس شده است که به طور میانگین هرکدام۸/۳ کارکن داشتهاند. بنابراین در سال ۲۰۰۴، شرکتهای جدید ۲.۲۰۷.۴۲۰ شغل در ایالات متحده ایجاد کردهاند که این مقدار برابر ۷درصد مجموع شغلهای ایجاد شده در همان سال است.
این مساله تنها به ایالات متحده محدود نمیشود. داویدسون و دلمر (2000) نشان دادند که در طول ده سال، تنها 7/1درصد رشد اشتغال ناشی از بنگاههای بقایافته در سوئد توسط بنگاههای با طول عمر دو سال و کمتر ایجاد شده است. برعکس، 5/74 درصد رشد مشاغل توسط بنگاههای با طول عمر 10 سال و بیشتر ایجاد شده است.
اندازهگیری خالص ایجاد شغل (شغلهای جدید ایجاد شده منهای شغلهای قدیمی از دست رفته) بسیار سختتر از اندازهگیری ناخالص ایجاد شغل است. بنابراین تخمینهای کمتری در این زمینه وجود دارد. اما تخمینهای مربوط به خالص ایجاد شغل توسط بنگاههای جدید، به طور قابلتوجهی شبیه تخمینهای مربوط به ناخالص ایجاد شغل است. دیویس وهالتیوانگر (۱۹۹۲) نشان میدهند که در بخش صنعت ایالات متحده، بنگاههای با طول عمر یکسال ۴/۶درصد خالص شغلهای جدید را ایجاد کردهاند و این تخمین با توجه به نوع صنعت، مناطق، اندازه بنگاه و نوع مالکیت بنگاه ثابت است.
بنگاههای جدید جزء کوچکی از خالص و ناخالص ایجاد شغل را پوشش میدهند. در حقیقت، اگر بیان شود که 50درصد خالص مشاغل جدید توسط بنگاههای جدید ایجاد شده است؛ باید تمام بنگاههایی که نه ساله یا کمتر هستند را «بنگاه جدید» قلمداد کنیم و همه میدانیم که بنگاه با نه سال سابقه فعالیت را نمیتوان «جدید» نامید.
گروه بنگاههای جدیدی که هر سال تاسیس میشوند، حدود ۷درصد ایجاد شغل در همان سال را پوشش میدهند. اما این بنگاهها چه مقدار شغل در سال دوم فعالیتشان ایجاد میکنند؟ در سال سوم چه مقدار و در سالهای بعد چقدر؟ به طور میانگین جواب هیچ است. برای نمونه ناپ (۲۰۰۵) نشان میدهد که مجموعه بنگاههای جدید تاسیس یافته در سال ۱۹۹۸ در ایالات متحده، ۷۹۸,۰۶۶ نفر کارکن در سال اول استخدام کردهاند و در سال ۲۰۰۲، تنها ۶۷۰.۱۱۱ نفر را استخدام کردهاند. (جدول شماره یک). به عبارت دیگر، تعداد مشاغل از دست رفته ناشی از بنگاههای جدیدی که در سال دوم، سوم، چهارم و... فعالیتشان متوقف شده بیشتر از مقدار اشتغال افزایشیافتهای است که توسط بنگاههای بقا یافته ایجاد شده است (کیرچوف ۱۹۹۴، پیرسون ۲۰۰۴، وانگر ۱۹۹۴). در مجموع، بنگاههای جدید را نمیتوان ایجادکننده اشتغال نامید، چون پس از سال اول خالص شغل ایجاد شده در آنها رو به فنا است.
همانند مورد قبلی این پدیده تنها به ایالات متحده محدود نمیشود. مطالعات انجام شده در سوئد و آلمان نشان میدهد که مجموعه بنگاههای جدید، در سال اول فعالیت خود، افراد بیشتری را نسبت به سالهای بعد فعالیت استخدام میکنند (کیرچوف 1994، پیرسون 2004، وانگر 1994).
برای ایجاد یک شغل پایدار نیاز به کارآفرینان زیادی است. برای آنکه یک کسب و کار حداقل یک نفر در طول 10 سال استخدام کند، نیاز است که 43 کارآفرین فرآیند تاسیس شرکت را آغاز کنند. به طور میانگین آن شرکت نوپا بعد از 10 سال چه مقدار شغل خواهد داشت؟ برای ایالات متحده جواب 9 نفر است. به طور خلاصه، 43 نفر باید در جهت ایجاد شرکت اقدام نمایند تا ما بتوانیم در طول یک دهه آتی 9 شغل داشته باشیم. این دستاورد جالبی برای کسانی که گزارشهای مربوط به ایجاد شغل توسط شرکتهای نوپا را میخوانند، نیست.
تاکنون ما در مباحث فوق، کیفیت اشتغال ایجاد شده توسط شرکتهای نوپا را همانند بنگاههای موجود فرض کردهایم، در حالی که این مساله به این صورت نیست. واگنر (۱۹۹۷) نشان میدهد که مشاغل در بنگاههای جدید، دارای پرداختیهای اندک، مزایای جانبی ضعیفتر و امنیت شغلی کمتری نسبت به اشتغال بنگاههای موجود دارند.
دادهها نشانگر آن است که اشتغال در بنگاههای جدید نسبت به بنگاههای موجود دارای اشتغال پارهوقت زیادتری است و همچنین، میانگین پرداختیها برای مشاغل در بنگاههای جدید کمتر از پرداختیهای بنگاههای موجود است. رینالدز و وایت (1997) نشان میدهند که در ایالات متحده، میانگین پرداختی مشاغل جدید در سال اول تاسیس حدود 72درصد میانگین دستمزدهای ایالتی است و دستمزدها در سال چهارم نیز پایینتر از میانگین ایالت است.
همچنین شغلها در بنگاههای جدید از مزایای جانبی کمتری نسبت به بنگاههای موجود برخوردار هستند. طبق تجزیه و تحلیل تحقیقات پیمایشی کمیته فدرال رزرو در خصوص مسائل مالی کسب و کارهای کوچک، احتمال قرارگرفتن کارکنان کسب و کارهای ایالات متحده در پوشش برنامههای حقوق بازنشستگی و بیمههای درمانی با بیشتر شدن سابقه فعالیت شرکتها افزایش مییابد. (برنستین ۲۰۰۲)
در رابطه با تمایل بنگاههای جدید و موجود، جهت زیرپوشش قرار گرفتن بیمههای درمانی نیز تفاوتهای اساسی وجود دارد. در ایالات متحده، مردانی که برای دیگران کار میکنند سه برابر بیشتر از مردهایی که برای خود کار میکنند احتمال داشتن بیمه درمانی را دارند و این رقم برای زنان شش برابر است. (ولینگتون 2001) همچنین دادههای اولیه از تحقیقات پیمایشی کافمن (در سطح بنگاه) نشان میدهد که در سال 2004 تنها 2/23درصد بنگاههای جدید ایالات متحده برای کارکنان تماموقت خود بیمه درمانی تهیه کردهاند.
احتمال پایداری شغلها در بنگاههای جدید کمتر از اشتغال بنگاههای موجود است که دلیل اصلی این مساله نرخ بقای اندک بنگاههای جدید است. احتمال اینکه شغلهای ایجاد شده توسط بنگاههای جدید در بخش خدمات ایالات متحده آمریکا همچنان بعد از ۴ سال پابرجا باشد، ۱۰ الی ۱۳درصد کمتر از احتمال آن در کل کسب و کارها (جدید و استقرار یافته) در آن بخش است. در بخش صنعت، ارقام وضعیت نامناسبتری دارد. احتمال آنکه یک شغل ایجاد شده در بنگاه جدید تا ۴ سال دیگر برقرار باشد ۲۰درصد کمتر از مشاغل ایجاد شده در کل کسب و کارها است. (آرمینگتون و اسز ۲۰۰۳)
۴- راهکار سیاستی
به طور روشن، ایجاد شرکتهای نوپای معمولی، روش مناسبی برای تقویت رشد اقتصادی و ایجاد شغل نیست. بنابراین روش مناسب کدام است؟ پاسخ تقریبا مشخص است و آن توقف یارانهدهی به تشکیل بنگاههای نوپای معمولی و تمرکز بر کسب و کارهای با پتانسیل رشد بالا است. به دست آوردن رشد اقتصادی و ایجاد شغل از کارآفرینی یک نوع بازی شانسی نیست، بلکه ناشی از تشویق به ایجاد شرکتهایی با رشد و کیفیت بالا است.
شواهد موجود در خصوص شرکتهای نوپای با رشد بالا یک موضوع منسجم و نامتناقض است. حجم زیادی از اشتغال ایجادشده و رشد اقتصادی مدیون تعداد اندکی از شرکتهای مبتنی بر فعالیتهای کارآفرینانه است. این غزالها عدم موفقیت شرکتهای نوپای معمولی در ایجاد اشتغال و ثروت را جبران میکنند. (هنرکسون و یوهانسون ۲۰۰۹) همچنین در حالی غزالها به عنوان ایجادکنندههای عمده ثروت و اشتغال مطرح میشوند که اغلب آنها نسبتا با سابقه و بزرگ هستند و در نتیجه مساله برای شرکتهای نوپا حادتر است. تعداد بسیار کمی از شرکتهای جدید به طورغیرمتناسبی ایجادکننده ثروت و اشتغال هستند و به دلیل آنکه شناسایی آنها از قبل بسیار دشوار است، طبقهبندی این شرکتها نیز پیچیده است؛ اما یکی از روشهای شناسایی آنها، منبع تامین مالی آنها است. طبق دادههای انجمن ملی سرمایههای مخاطرهپذیر، از سال ۱۹۷۰ سرمایهگذاران مخاطرهپذیر در ایالاتمتحده به طور متوسط هر سال ۸۲۰ شرکت جدید تاسیس کردهاند. این ۸۲۰ شرکت نوپا (از میان بیش از دومیلیون شرکتی که هرساله در ایالات متحده تاسیس میشوند) تاثیر عظیمی براقتصاد دارند. گزارش موجود در وبسایت Venture Impact نشان میدهد که
در سال ۲۰۰۳، شرکتهای پشتیبانی شده توسط سرمایهگذاران مخاطرهپذیر حدود ۱۰میلیون نفر را استخدام کردهاند که این رقم برابر ۴/۹درصد نیروی کار شاغل در بخش خصوصی ایالات متحده است و ارزش فروش این شرکتها ۸/۱تریلیوندلار معادل ۶/۹درصد کل فروش کسب و کارها در این کشور است. (Venture Impact ۲۰۰۴)
همچنین در سال 2000، 2180 شرکت سهامی عام که از حمایت سرمایههای مخاطرهپذیر (در بین سالهای 1972 و 2000) برخوردار بودند، 20درصد کل شرکتهای سهامی عام در ایالات متحده، 11درصد فروش، 13درصد سود، 6درصد اشتغال و یک سوم ارزش بازار (بیش از 7/2تریلیوندلار) را تشکیل میدادند. (گومپر و لرنر 2001)
به طور خلاصه، داشتن تعداد اندکی از شرکتهای نوپای بارشد بالا همواره بهتر از داشتن شمار عظیمی از شرکتهای نوپای معمولی است.
این موضوع از لحاظ مفهومی برای سیاستگذاران اهمیت زیادی دارد. سیاستگذاران به جای آنکه به طور ناآگاهانهای براین باور باشند که تمامی کارآفرینان خوب هستند و در جهت توسعه سیاستها برای افزایش تعداد متوسط کارآفرینان باشند، باید در جهت شناسایی تعداد اندکی از کارآفرینان دارای خصوصیات مذکور تلاش کنند. این افراد کسب و کارهایی را ایجاد خواهند کرد که فقر را کاهش میدهد، مشوق نوآوری، ایجادکننده اشتغال، کاهنده بیکاری هستند و موجب رقابتی شدن بیشتر بازارها و موجب تقویت رشد اقتصادی میگردند. در نتیجه با وجود آنکه به نظر ناعادلانه میرسد، اما سیاستگذاران باید از بذل و بخشش یارانه خودداری کنند.
سیاستگذاران باید بدانند که همه کارآفرینان یکسان نیستند. آنها باید همانند سرمایهگذاران مخاطرهپذیر، زمان و پول را به کارآفرینان غیرمعمولی اختصاص دهند و کمتر نگران کسب و کارهای معمولی باشند. این موضوع به مفهوم شناسایی و سرمایهگذاری روی تعداد اندکی از کسب و کارهای جدید (از میان تودهای از بنگاههایی که هرساله ایجاد میشوند) است، که دارای بهرهوری بالاتری از شرکتهای موجود هستند.
چگونه؟ اولا محرک و مشوقهایی که به کارآفرینان نهایی (حاشیهای) برای شروع کسب و کار داده میشود باید کاهش یابد و این مساله با کاهش پرداخت وجوه، وام، یارانهها، معافیتهای مقرراتی و مالیاتی برای کسب و کارهای معمولی میتواند انجامگیرد؛ چرا که به طور میانگین، بنگاههای موجود دارای بهرهوری بالاتری از بنگاههای جدید هستند و اگر سیاست تشویق مردم به شروع کسب و کار به جای کارکردن برای دیگران، دنبال نشود، در حقیقت تخصیص منابع اقتصادیتر خواهد بود.
برای مثال کاهش مالیات مشاغل خانگی را در ایالاتمتحده در نظر بگیرید. نصف تمام کسب و کارهای جدید، کسب و کارهای خانه محور هستند. بنابراین مردمی که کسب و کار خود را در خارج از خانه راهاندازی کردهاند میتوانند با انتقال آن به قسمتی از منزل خود، هزینهها را کاهش دهند (این کاهش هزینه برای مردمی که برای افراد دیگر کار میکنند وجود ندارد) این سیاست مردم را تشویق به ایجاد کسب و کارهایی میکند که در تقویت رشد و ایجاد شغل نقش بسیار اندکی دارد.
به طور جایگزین، سیاست فعال بازار کار در آلمان (که با هدف تبدیل افراد بیکار به کارآفرین دنبال میشود) را در نظر بگیرید. دولت آلمان سالانه حدود 12میلیارد یورو برای این سیاست هزینه میکند (بامگارتنر و کالیندو 2007). این میزان با 20میلیارددلاری که سرمایهگذاران بنگاههای مخاطرهپذیر ایالات متحده در شرکتهای نوپا میکنند، تفاوت خیلی زیادی ندارد. اما دستاورد این سرمایهگذاری برای دولت آلمان چه بوده است؟ به طور یقین این بنگاهها با بنگاههای پشتیبانی شده توسط سرمایههای مخاطرهپذیر ایالات متحده از لحاظ رشد فروش، ایجاد شغل و منافع اجتماعی قابل مقایسه نیست. در حقیقت، دستاورد این سیاست، کسب و کارهای حاشیهای است که اشتغال اندکی ایجاد میکند و نرخ شکست بالایی دارد.
به وضعیت فرانسه نیز توجه کنید. براساس یک وب سایت (Justlanded. com ۲۰۰۸) بیش از ۲۵۰ نوع کمک مالی دولتی و یارانه برای کسانی که میخواهند یک کسب و کار شخصی یا کوچک در فرانسه (بهویژه در روستاها) آغاز کنند؛ وجود دارد. این کمکها شامل یارانههای اتحادیه اروپا، کمکهای مالی از طرف دولت مرکزی، کمکهای مالی توسعهای منطقهای، کمکهای مالی وزارتخانهها و سازمانهای محلی میباشد. این برنامهها در مقایسه با حجم عظیم نیروهای استخدامی در بخش دولتی چه دستاوردی داشته است؟ جواب دادن به این سوال مشکل است؛ چرا که هیچ مطالعهای در زمینه شرکتهای حمایت شده با این یارانهها و کمکهای مالی انجام نشده است؛ اما فقدان شناسایی آسان شرکتهای با رشد بالا، مولد اشتغال زیاد و شرکتهای
Post-IPO(3) که از طریق این برنامهها حمایت شدهاند؛ نشان میدهد که دستاورد شاخصی وجود نداشته است. بنابراین سیاستگذاران در عوض چه کاری باید انجام دهند؟
آنها باید برنامههایی برای تخصیص مجدد منابع برای حمایت از شرکتهای با رشد بالا طراحی کنند. برای مثال در ایالات متحده، سیاستگذاران میتوانند منابع مالی را به سمت برنامههای تحقیقات نوآوری کسبوکارهای کوچک انتقال دهند که این مساله نیازمند است که سازمانهای دولتی قسمتی از بودجه خود را به پروژههای R&D در شرکتهای کوچک تخصیص دهند. دریافتکنندگان این منابع مالی به احتمال زیاد تاثیر بیشتری در رشد اقتصادی و ایجاد شغل نسبت به شرکتهای نوپای معمولی خواهند داشت.
در فرانسه، سیاستگذاران با تعیین اعتبار مالیاتیR&D به میزان 50درصد، سیاست معقولی را در پیش گرفتهاند. حتی زمانی که این مقدار در سال سوم و سالهای بعدی به 30درصد کاهش مییابد (InvestinFrance. org 2008) از اعتبار مالیاتی نامستمر 20درصدی مخارج تحقیق و توسعه
ایالاتمتحده بیشتر است. اعتبار مالیاتیR&D محرکها و مشوقهایی برای کارآفرینان است که اقدام به اجرای برنامههای R&D میکنند که در صورت فقدان این امتیاز، قادر به انجام آن نیستند. این بنگاههای جدید که اقدام به انجام برنامههای R&D میکنند، به احتمال زیاد نقش موثرتری در رشد اقتصادی و ایجاد اشتغال نسبت به شرکتهای نوپای معمولی خواهند داشت. اینها تنها دو مورد از سیاستهایی است که ما قادر به تغییر آنها هستیم. اصل اساسی این است که منابع باید از برنامههای حامی تلاشهای کارآفرینان معمولی به سمت حمایت از کسب و کارهای با پتانسیل بالا هدایت شود.
بعضی از صاحبنظران اظهار میکنند که به دلیل آنکه مشخص نیست کدام یک از شرکتهای نوپا تبدیل به کسب و کارهای با رشد بالا خواهند شد، نمیتوان تنها روی شمار اندکی از شرکتها تمرکز کرد. پاسخ مناسب منتقدین این است: اگر به حد کافی تلاش کنید در نهایت به هدف اصلی
خواهید رسید.
این دیدگاه از لحاظ سیاسی جذاب به نظر میرسد، ولی در حقیقت یک تفکر خام است. فرض این دیدگاه این است که ما توانایی شناسایی عوامل افزایش بقا، تولید سود، افزایش فروش و استخدام نیروی انسانی را در کسبوکارهای جدید نمیدانیم. حتی در صورتی که الگوی مورد استفاده سرمایهگذاران مخاطرهپذیر و فرشتگان کسب و کار (4) خبره را نادرست بدانیم، باز هم معیارهای متفاوتی برای تمرکز و تصمیمگیری وجود دارد. مواردی علاوه بر شاخصهایی همچون سرمایه انسانی موسس و انگیزههای آن، صنعتی که کسب و کار در آن راهاندازی میشود، ایدههای تجاری و استراتژیهای آنها و ساختار حقوقی و سرمایهگذاری. ما به احتمال زیاد اطلاعات زیادتری داریم که در انتخاب شرکتهای موفق از ناموفق موثر است.
در حقیقت بسیاری از مردم چگونگی انتخاب شرکتها را برای سرمایهگذاری میدانند. برای مثال دو نوع کسب و کار زیر را در نظر بگیرید:
شرکت شخصی در حوزه نظافت منازل و ادارات که توسط یک فرد دارای مدرک دیپلم تاسیس شده است و این شرکت به صورت دست دوم، کارهای مشتریان شرکتهای قدیمی در این حوزه را انجام میدهد و سرمایه آن حدود 10.000 دلار (ناشی از پسانداز موسس) است.
شرکت اینترنتی که توسط یک کارمند سابق SAP با ۱۵ سال سابقه در صنعت نرم افزار، دارای مدرک MBA و کارشناس ارشد علوم کامپیوتری تاسیس شده است و فعالیت اصلی آن در حوزه نسل جدیدی از موتورهای جستوجو است و سرمایه اولیه آن حدود ۲۵۰.۰۰۰ دلار است که توسط موسس و گروهی از فرشتگان کسبوکار تامین شده است.
کدام یک را برای سرمایهگذاری انتخاب میکنید؟ روشن است که شانس کسب و کار دوم برای ایفای نقش در رشد اقتصادی و ایجاد شغل بسیار بهتر از کسبوکار اول است و ما علاقهمند هستیم در کسبوکارهایی نظیر آن سرمایهگذاری کنیم.
در حقیقت، سیاستگذاران هم با این نوع انتخابها آشنا هستند. اگرچه به نظر میرسد نمونههای واقعی از انتخاب درست سیاستگذاران وجود نداشته باشد (انتخاب کسب و کارهای موفق و حمایت از آنها)، اما باید اظهار کرد در این مورد مثالهای متعددی وجود دارد. برای مثال همکاری سرمایهگذاری کسب و کارهای کوچک در ایالات متحده مثال بارزی در این زمینه است. این برنامه پول مالیات دهندگان را برای حمایت از شرکتهای زیادی مورد استفاده قرار داده است:
اغلب سرمایهگذاران مخاطرهپذیر انگیزه زیادی برای داشتن این شرکتها در سبد سهام خود دارند. بنابراین چرا دولتها به جای تمرکز به شرکتهای بارشد بالا، به تشویق و اعطای یارانه برای تشکیل کسبوکارهای حاشیهای میپردازند؟
سیاست ناموفق در قبال کارآفرینی درحقیقت یک مساله سیاسی است. بسیاری از رایدهندگان به طور مستقیم از این سیاستها بیشتر از زمانی که تمرکز روی شرکتهای باپتانسیل بالا است؛ منتفع میشوند (با دریافت یارانهها و منافع مالیاتی ناشی از شروع کسب و کار). اما نفع بیشتر از سیاستهای بهتر ناشی میشود، زیرا حاصل آن شرکتهای دارای رشد بالا و مولد شغل است. بنابراین سیاستگذاران یک انتخاب اساسی دارند: سیاست سودمند اقتصادی را دنبال کنند یا راهکار سیاسی سودمند؟
*این مقاله ترجمهای است از:
Shane, Scott; «Why encouraging more people to become entrepreneurs is bad public policy», Small Bus Econ (۲۰۰۹) ۳۳: ۱۴۱-۱۴
• عضو هیات علمی جهاد دانشگاهی تربیت مدرس، Faaliyat@Acecr. ac. ir
پاورقی
۱- بعضی از صاحبنظران این تفاوت را با مفاهیمی همچون کارآفرینان «فرصتطلب» و کارآفرینان «از روی نیاز» یا «خوداشتغالی» و «کارآفرینی» مورد تمایز قرار میدهند. (هنرکسون، ۲۰۰۷)هرچند من با هدف این نویسندگان مبنی بر نشان دادن تمایز و عدم تمرکز دانشگاهیان و سیاستگذاران بر کارآفرینان معمولی و رایج موافق هستم؛ اما معتقد به کارآیی این تمایز نیستم. از روی نیاز یا فرصت بودن کارآفرینی در حقیقت چاشنی آغاز کسبوکار است. افراد ممکن است کسب و کار با رشد بالا، مولد شغل و ثروت ایجاد کنند؛ در حالی که انگیزه اولیه آن از روی ضرورت و نیاز بوده باشد. همچنین، اغلب کارآفرینان فرصتطلب علاقهای به رشد کسب و کار خود ندارند و حتی در صورت داشتن انگیزه کافی برای رشد، اغلب آنها فاقد این توانایی هستند. مفاهیم «کارآفرینی» و «خوداشتغالی» نیز چندان واضح نیستند، چرا که بسیاری از افرادی که اقدام به ایجاد کسب و کار با هدف استخدام افراد (فراتر از خوداشتغالی) میکنند؛ در حقیقت هیچ شغل و ثروتی تولید نمیکنند.
2- کاهش هزینههای تولید هر واحد از محصول که از تولید حجم بیشتر محصول ناشی میشود. (م)
۳- این نوع شرکتها، شرکتهایی هستند که فرآیند عرضه عمومی اولیه (Initial Public Offering) آنها انجام گرفته است. حمایت سهام در بازار ثانویه بسیار مهم و تعیینکننده است و موفقیت عرضه عمومی اولیه، به میزان زیادی به عملکرد در بازار ثانویه بستگی دارد. (م)
4- Business angels: افرادی که سرمایه اولیه لازم جهت راهاندازی یک کسبوکار جدید را برای کارآفرینان در مقابل سهیم شدن در کسبوکار فراهم مینمایند. این افراد اغلب دارای دانش صنعتی و ارتباطاتی هستند که میتوانند در اختیار کارآفرینان قرار دهند. بعضی اوقات این حامیان در شرکتهایی که در آن سرمایهگذاری میکنند نقش مدیریت اجرایی ندارند. اشخاص حقیقی (خصوصی) که علاوه بر تامین سرمایه، تخصص خود را در جهت توسعه کسبوکار بنگاههای نوپا و در حال رشد ارائه مینمایند. (م)
ارسال نظر