دیگر با این وضع نمی‌شود ماند!

گروه تاریخ و اقتصاد: آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات ناصرالدین شاه به هنگام تدارک سفر سومش به فرنگ است. سفر سوم ناصرالدین شاه از ظهر روز شنبه دوازدهم شعبان ۱۳۰۶ ق آغاز شد. وی در این روز و در این ساعت از باغ عشرت‏آباد به باغ شاه رفت و ناهار را در آنجا خورد و سپس به راه افتاد اما یادداشت‌ها، از روز ۱۳ رجب تقریبا یک ماه قبل از سفر آغاز می‌شود. امان امان از دست مرد و زن و عوام‌الناس،‌ حقیقت غلط کردیم اعلان سفر فرنگ کردیم، روز سه‌شنبه هشتم شعبان است و ما باز گرفتار و مشغول. ناهار را رفتیم بالاخانه سردر شمس‌العماره خوردیم، بعد آمدیم پایین دور دریاچه، مثل ملخ‌ آدم ایستاده است، از همه قسم و همه جنس دو تا چادر هم برپا بود معلوم شد معیر آورده است دو تا چادر فرنگی کتان بسیار قشنگی است با یک قایق کوچک سفری که مسافرین فرنگی برای حمل و نقل به سهولت همراه برمی‌دارند و در رودخانه‌ها سوار کرده روی آب می‌اندازند چیز خوب و قشنگی است.

چادرها را سپردیم به آقادایی اینجا نگاه دارند سفر همراه نخواهند آورد. اجتماع زیادی ایستاده بودند، امین‌السلطان، امین‌الدوله، سایرین همه بودند، عزیزالسلطان هم با اتباعش ایستاده‌اند توی قایق تقی‌خان و آقا مردک نشستند اما من می‌دانستم این قایق پر و پایی ندارد و اگر از میزان وسط آن خارج شوند لابد برمی‌گردد. بعد من مغزم پر از خیال و کار بود، رفتم طرف نارنجستان دراز، امین‌الدوله و امین‌السلطان را همراه برده با آنها گفت‌وگو می‌کردم و روی نیمکت نشسته حرف می‌زدم، در این بین دیدم قیه و آشوبی برپا شد و از طرف پای تالار موزه داد و بیدادی بلند است، گفتم چه خبر است، خیال کردم شاید عزیزالسلطان اصرار کرده توی قایق نشسته است و طوری شده توی آب افتاده است، خیلی متوحش شدیم، یکبار دیدیم خود عزیزالسلطان از دور می‌‌دود و به سمت ما می‌آید و قسمی خنده می‌کند که دلش را گرفته است، خواجه و غلام بچه پیشخدمت و غیره همه آمدند طرف ما، معلوم شد محمدحسن میرزا و باشی را عزیزالسلطان توی قایق نشانده آنها هم آمده‌اند وسط حوض جوش، باشی خواسته است محمدحسن میرزا را نزدیک فواره بیاورد که آب فواره به‌رویش بریزد او نمی‌گذاشته، کشمکش کرده یکبار قایق برگشته است و این دو نفر با لباس و کلاه زیر آب رفته‌اند قایق وارونه هم روی آنها تقریبا ده دقیقه بوده است، بعد بیرون می‌آیند و مثل موش آب کشیده می‌روند توی اطاق سیاه سرایدارباشی و می‌فرستند از خانه‌شان رخت و کلاه تازه می‌آورند و عوض می‌کنند. همین امروز عصرش سفرا آمدند به حضور برای وداع سفر فرنگستان و اجماعا ملاقات شدند، دالغورکی وزیرمختار روس احضار شده است. می‌رود به پطر، ولف وزیرمختار انگلیس هم می‌رود به انگلیس، مسیو بالوا وزیرمختار فرانسه هم با زنش می‌رود به پاریس، بارون شنک وزیرمختار آلمان هم می‌رود به آلمان، از سفرا کسی که می‌ماند وزیر مقیم ینگی دنیا است و وزیرمختار اطریش و شارژ دافر ایطالیا، خالد بیگ سفیر عثمانی هم می‏ماند، در سفارت روس پوچیو شارژ دافر خواهد بود و در سفارت فرانسه هم شارژ دافری که تازه آمده و آدم پوسیده‌ای است.

این اوضاعی که برای رفتن فرنگ ما فراهم آمده بود در حقیقت نمی‌توان نوشت، از بس از بیرون و اندرون کار سرِ ما ریخته بود هرکس را نگاه می‌‌کردی یک جور عرض داشت. هر گوشه می‌رفتیم یکی عریضه می‌داد یکی عرض می‌کرد یکی چرند می‌گفت، یکی انعام می‌خواست، دیگر آدم زله می‌شد، روزی سه هزار کاغذ و برات و فرمان صحه می‌گذاشتیم امین‌السلطان بیچاره که از بس کار داشت هیچ پیدا نمی‌‌شد گاهی هم که می‌آمد با صد من کاغذ، از این روزها یک روز بعد از اینکه سه هزار برات و فرمان صحه گذاشتیم رفتم جایی توی جایی نشسته بودم دیدم یکی صورتش را چسبانده به درِ جایی و داد می‌زند و عرض می‌کند که من اینجا می‌مانم و انعام می‌خواهم وچه وچه هی عرض می‌کند آمدم بیرون دیدم نایب برادر باشی است، ایستاده است با مهدی‌خان فراش خلوت قلمدان آورده‌اند پشت جایی انعام می‌خواهند، برات آنها را هم صحه گذاشتم، دیدم دیگر با این وضع نمی‌شود ماند.

اندرون هم که می‌رویم زن‌ها می‌‌ریزند سر آدم می‌خواهند نعره بزنند یخه‌شان را پاره کنند و گریه کنند اما خودشان را نگاه می‌دارند، برای روز دوازدهم همه وعده روز دوازدهم را به ما می‌دهند، فروغ‌الدوله، افسرالدوله، ضیاء‏السلطنه، والیه، دخترهای ما هم همه اندرون آمده بودند و وعده روز دوازدهم را می‌دادند، خلاصه دیدم با این اوضاع محال است بتوانیم بمانیم تا روز دوازدهم، خیال کردم روز دهم بی‌خبر دربرویم، هیچ‌کس هم خبر نداشت به هیچ‌کس بروز ندادم غیر از امین‌السلطان که به همان یک نفر گفته بودم او می‌دانست شب هم گفتم فردا سوار می‌شوم ناهار گرم خبر کردیم سلطنت‌آباد و صبح روز پنج‌شنبه دهم از خواب برخاستیم همه زن‌ها خواب بودند، هیچ‌کس خبر نداشت، رخت پوشیدم رفتم حیاط لیلا خانم که ایرانی را ببینم که می‌رویم و آنها خبر ندارند، رفتم دیدم خاله لیلا خانم نشسته کنار باغچه، یک دیگ کوچک گذاشته است چیز می‌پزد و ایرانی دور دیگ بازی می‌کرد و لیلا خانم هم خوابیده است، از خاله پرسیدم چه می‌پزی گفت: خورش چغاله می‌پزم توی دلم گفتم امروز این خورش زهرمار خواهد شد خیلی هم خورش تمیز خوبی بود، بعد آمدم دوباره اندرون، باز دیدم هیچ‌کس نیست فروغ‌الدوله را توی حیاط دیدم می‌گفت امروز می‌روم دیدن فخرالدوله باز عصر می‌آیم تا روز دوازدهم هستیم بعد از اندرون رفتم بیرون و دیدم الحمدلله هیچ‌کس نفهمید، یواش توی کالسکه نشستم و راندیم برای سلطنت‌آباد اما تا دمِ درِ بازار زنها و خواجه‌ها و کنیز و غیره خیلی جمعیت بود شیرازی کوچک، ضیاءالسلطنه، فروغ‌الدوله، خواجه‌ها اینها خیلی بودند، حتی عزیز‌السلطان هم نمی‌دانست ما می‌رویم، بازی می‌کرد من هم عقب او نفرستادم، سوار کالسکه شده راندیم، رسیدیم به سلطنت‌آباد، رفتیم عمارت آینه، امین‌‌حضور، امین‌حضرت، سایر پیشخدمت‌ها بودند، ناهارخوردیم بعد از ناهار پیاده رفتم باغ گبرها و عمارت کنت و غیره را گردش کردیم بعد آمدیم کلاه فرنگی پیشخدمت‌ها بودند می‌خواستم بخوابم که امین‌السلطان از شهر وارد شد، با یک دستمال بسته کاغذ دیگر، خواب از سرم بیرون رفت تا نشستم کاغذها و کتابچه و غیره را خواندیم خواب از سرم پرید، بعد عزیز‌السلطان آمد با آقاعبداله و آقامردک، عزیزالسلطان تعریف می‌کرد که همین که شما رفتید، امین‌السلطان به اعتمادالحرم و آقا نوری گفت که شاه رفته است، آقا نوری رفته بود اندرون خبر کرده بود که انیس‌الدوله و امین‌اقدس و کتاب‌خوان و اقل بکه و اهل قهوه‌خانه که باید تا سرحد بیایند، چادر کنند بروند عشرت‌آباد که شاه امشب می‌رود عشرت‌آباد که زن‌ها همه گریه کرده بودند، یک محشری شده بود، قال مقال و همهمه شده بود، کنیزها، زن‌ها همه گریه کرده بودند، امین‌السلطان تعریف می‌کرد که در اندرون و دیوانخانه و فراش‌ها، سرایدارها، مردم، نوکرها همه مات شده بودند، توی شهر همهمه غریبی پیچیده بوده است، صبح هم من با امین‌السلطان و نایب‌السلطنه و امین‌السلطنه کار داشتم، صبح زود رفتم دیوانخانه، آنها را خواستم رفتم گرمخانه میدان، حاجی حیدر ریش‌ ما را تراشید، بعد امین‌السلطنه آمده بود، آنها نیامده بودند دیدم دیر می‌شود امین‌السلطنه را نشاندم، دستورالعمل دادم و خودم آمدم اندرون و سوار شدیم، خلاصه چای عصرانه خورده از درِ باغ هزار خیابان بیرون آمده سوار کالسکه شده راندیم، از درِ دیوانخانه عشرت‌آباد وارد عشرت‌آباد شدیم. آمدم توی باغ دیدم امین‌اقدس و اقل بکه و کنیزها و کتاب‌خوان آمده‌اند، شب اطاق انیس‌الدوله خوابیدیم شب هم مردانه شام خوردیم، اعتماد‌السلطنه بود، روزنامه خواند، مهتاب خوبی بود، قدری توی باغ گردش کردیم بعد خوابیدیم، آغا محمد‌خان با محمدابراهیم برادرش و بار و بُنه می‌روند کرمانشاه و کربلا به این جهت که می‌رود این دو شب پیش ما بود...