روشنفکری ایرانی و فقر فرهنگی‌گری

دکتر محمدمهدی مجاهدی استاد مدعو اندیشه سیاسی مقایسه‌ای، دانشگاه برلین هفته گذشته گفت‌وگویی درخشان در هفته‌نامه «تجارت فردا» میان محمود دولت‌آبادی و محمدمهدی بهکیش منتشر شد که در ژانر مبادلات روشنفکری در این سامان، اگر نگویم بی‌نظیر، قطعا نادر و کم‌نظیر است: اولا، غبار «فقر فرهنگی‌گری»۱ فضای این گفت‌وگو را تیره نکرده است؛ ثانیا، گفت‌وگویی، همزمان، نقادانه و همدلانه است؛ ثالثا، هیچ یک از دو سوی گفت‌وگو پشت برج‌وباروهای این یا آن دیسیپلین یا کیش شخصیت سنگر نگرفته است و برای رساندن صدای خود به دیگری فریاد نمی‌کشد و بالاخره، از همه مهم‌تر، هر دو سوی گفت‌وگو می‌کوشند از چارچوب‌های سفت‌وسخت اید‌ئولوژیک فاصله بگیرند، بر گسل‌های تحمیلی میان روشنفکری، دانشوری و مدیریت اقتصادی پل بزنند و دیدگاه‌های خود را از خلال گفت‌وگویی افق‌گشایانه، به مخاطبانی متنوع عرضه کنند. نگارنده به احترام مبتکران و شرکت‌کنندگان آن گفت‌و‌گو، فارغ از موافقت‌ها و مخالفت‌هایی که با محتوای آن دارد، ‌این یادداشت را به این امید می‌نویسد که این‌گونه گفت‌وگوها ادامه یابد و گشایش افقی نوین را در مبادلات فکری، تعاملات اجتماعی و سیاسی نوید دهد.

روشنفکری بیداری و بیدارگری از خواب زمانه و بیرون آمدن از غار عرف، عادت، جزم، جمود، تعصب، رخوت و غفلت است. روشنفکران اصیل لاینحل ماندن مسائل اساسی را بیش از هر چیز دیگر معلول سیطره همان چارچوب‌های جاافتاده‌ای می‌بینند که مرسوم است قاب و قالب تفکر ما باشند، مسائل اساسی ما را برای ما صورت‌بندی کنند و راه‌حل‌ها را به ما نشان دهند؛ یعنی همان رویکردهای متعارفی که کمتر کسی به خود جرات یا فرصت می‌دهد نقدشان کند و به پرسش‌شان بکشد. یکی از علت‌های وضعیت تراژیک روشنفکری در جامعه ما این است که بسیاری از نخبگان فکری و سیاسی ما خودشان در همین چارچوب‌های صلب و سخت به خواب زمانه فرو رفته‌اند. از یک سو، اغلب روشنفکران و نواندیشان دینی در جامعه ما روشنفکری را «حرکت در شکاف سنت و مدرنیته» دانسته‌اند و کار ویژه روشنفکری را «پل زدن بر این شکاف» تعریف کرده‌اند. از سوی دیگر، روشنفکران غیردینی، برعکس، روشنفکری را برنامه یا روندی مدرن‌ساز دانسته‌اند که جامعه را از شر گذشته می‌رهاند، درهای «عصر جدید» و «دنیای شگفت‌انگیزنو» را به روی جامعه می‌گشاید، پل‌های پشت‌سر را می‌سوزاند تا رجعت به سنت، خصوصا‌ سنت دینی را ناممکن سازد. از دیگر سو، سنت‌گرایان و سنتیان ضد روشنفکری گروه نخست را به التقاط و گروه دوم را به دین‌ستیزی متهم می‌کنند و هر دو را گونه‌هایی از غرب‌زدگی می‌دانند؛ اما همه این فهم‌ها از کاروبار روشنفکری نشانی غلط می‌دهند و در یک خطای بنیادین با هم شریکند. ایشان همگی«شکافی» ژرف و گسستی شگرف میان سنت و مدرنیته را مفروض می‌گیرند؛ شکافی معرفت‌شناختی و گسستی هستی‌شناختی. بله، مدرنیست‌ها، یعنی سکولاریست‌های سنت‌ستیز که چندین دهه است کمر استدلال‌شان زیر بار نقدهای سنگین تاریخی و فلسفی خم شده است، روزگاری نظریه‌ای رادیکال را می‌پراکندند که مطابق آن مدرنیته اصلا یعنی «گسست» از سنت. روشن‌گری یا روشنفکری نزد ایشان همان تیغ بی‌دریغی بود که از یکسو سنت را از پای درمی‌آورد و از دیگر سو راه مدرنیته را می‌گشود.

مطابق این روایت از نسبت سنت و مدرنیته، کار روشنفکری نفی مطلق سنت و خصوصا ‌مولفه ممتاز آن؛ یعنی تدین بود. این در حالی است که اکنون دهه‌ها است که نقدهای سنگین مورخان و فیلسوفان پساسکولار استدلال‌های قدرتمند و فراگیری را به نفع روایت «پیوند و استمرار سنت و تجدد» در میان نهاده‌اند. مطابق این روایت، دوگانه‌اندیشی‌هایی مانند دینی‌ـ‌سکولار و سنتی‌ـ‌مدرن از بن بر مجموعه‌ای از سوءتفاهم‌ها بنا شده است. مدرنیته در هر جامعه‌ای، درواقع، مدرنیته سنت‌های همان جامعه است نه گسست از آنها. مولفه‌های سنت مانند کدهای ژنتیک در بن تک‌تک سلول‌های جهان مدرن نشسته است.

حالا، در این میان، طنز تلخی است که روشنفکران دینی ما از یکسو روایت منقرض گسست‌اندیش را درباره نسبت میان سنت و مدرنیته مفروض گرفته‌اند، ولی از سوی دیگر برخلاف همه مقتضیات نظری و عملی چنان پیش‌فرض سنگین (و البته باطلی)، در چرخشی خودویرانگر، کارویژه خود را «آشتی دادن سنت و مدرنیته»یا «پل زدن روی شکاف میان این دو جهان» می‌شمارند و همه همت‌شان را صَرف بر ساختن «تفسیرهای مدرن» از اسلام می‌کنند و همین می‌شود که در مواجهه با مسائل حاد و مشکلات اساسی جامعه ما، در جهان واقعی، اغلب نمی‌توانند از عهده تعارض درونی خود برآیند و جز دستی خالی و زبانی پرایهام و ذهنی پرابهام و مدعیاتی لغزنده چیزی برای عرضه کردن به عامی و عارف ندارند و در غیاب فهمی منقح و متوازن از اقتدار و رهایی‌بخشی و عدالت سیاسی، آزادی‌های مدنی، رشد اقتصادی و نهادها و ساختارهای جامعه، حداکثر سر از اکتیویسم سودازده و خط‌شکنی‌های خود ویران‌گر درمی‌آورند. از این هم تراژیک‌تر کاروبار گروهی دیگر از روشنفکران ما است، چه راست دین‌گریز و چه چپ سنت‌ستیز که باز مبتنی بر همان پیش‌فرض غلط درباره رابطه میان مدرنیته و سنت، راه‌حل همه مسائل ما را در دین‌ستیزی و دین‌زدایی می‌جویند و گمان می‌کنند مدرن شدن؛ یعنی روزبه‌روز سکولارتر شدن و راز سکولار شدن را هم از سنت‌ستیزی و دین‌گریزی جستن؛ برنامه خام‌اندیشانه‌ای که تاکنون چیزی جز تشدید تضادهای بی‌حاصل برای جامعه و انزوای تحمیلی یا خودخواسته برای این گروه از روشنفکران به بار نیاورده است.

برای آشنایی با یکی از سنگین‌ترین خواب‌های زمانه در چارچوب‌های سفت‌وسخت روشنفکری، خوب است نظری بیفکنیم به نحوه مواجهه روشنفکران ما با مساله خشونت که امروزه نه‌تنها بنای دولت‌ـ‌ملت را در جوامع اسلامی؛ به‌ویژه در غرب آسیا و شمال آفریقا، دستخوش بحران‌های ساختاری و مفهومی کرده است؛ بلکه دامنه آن به شکل حوادث تروریستی، پایتخت‌های اروپایی را هم به وضعیت اضطراری کشانده است؛ آخرین نمونه‌اش هم همین ترورهای پاریس. در مواجهه با این دست خشونت‌ها هربار از چهار سو صلا برمی‌دارند که علت این خشونت‌ها فرهنگ دینی تروریست‌ها است و چاره کار هم تغییر/ اصلاح این فرهنگ است.

آنچه همیشه در چنین معرکه‌هایی ناپرسیده و نکاویده باقی می‌ماند این است که علت رواج این یا آن برداشت از اسلام چیست و کدام شرایط سیاسی، اجتماعی، جمعیتی و اقتصادی زمینه را برای رواج این یا آن برداشت اید‌ئولوژیک آماده می‌کند.

در این میان، نکته مغفول این است که مطالعات نظری و تجربی جدی در حوزه علوم اجتماعی و انسانی در یکی- ‌دو دهه اخیر این احتمال را فوق‌العاده تقویت کرده‌اند که رواج برداشت‌های تروریستی از اسلام و رواج ارتکاب این خشونت‌ها هر دو معلول مجموعه علل دیگری است از جنس عوارض مناسبات جهانی‌شده اقتصادی، سیاسی، اطلاعاتی و ارتباطاتی و آموزشی و پرورشی. در واقع پرسش اصلی می‌تواند این باشد که با وجود این همه تنوع آرا و قرائت‌ها از اسلام، در چه شرایطی آستانه باور و تحریک‌پذیری متدینان چندان نازل می‌شود که این قبیل توجیهات سست و دلیل‌تراشی‌های سخیف برای این فاجعه‌آفرینی‌های شنیع و داعشی‌وار را می‌پذیرند و در پی آنها روان می‌شوند.

یکی از مهم‌ترین علل این ناتوانی و تاریکی تاریخی «فقر فرهنگی‌گری» است. فقر فرهنگی‌گری، در یک کلام؛ یعنی فروکاستن جامعه، سیاست، و/یا اقتصاد به فرهنگ، چه در مقام فهم و تحلیل مشکلات، چه در موضع تبیین و علت‌کاوی آنها و چه در موقع تجویز راه‌حل‌ها، اما فقر فرهنگی‌گری درمیان اغلب روشنفکران ایرانی و مخالفان ایشان، در بسیاری موارد، فقری سیاه است، چراکه مرکب از همه یا برخی از این چهار تقلیل بی‌دلیل است: فروکاستن جامعه، سیاست، و/یا اقتصاد به فرهنگ؛ فروکاستن فرهنگ به تدین؛ فروکاستن تدین به معرفت دینی؛ و بالاخره، فروکاستن معرفت‌ها و باورهای دینی متدینان به تفسیر متون دینی.

علاوه‌بر نادرستی نظری و تاریخی مفروض‌های بنیادین این رویکرد، کمترین اشکال عملی آن این است که حاملان متنوع‌اش را با وجود همه اختلافاتی که با هم بر سر اهداف و مطلوبات داشته‌اند، به ‌یکسان ناکام نهاده است.

رهایی از افسانه‌های خواب‌آور فرهنگی‌گرایانه شرط نخست مواجهه حل‌مساله‌ای با بحران‌های فراگیر دولت‌ـ‌ملت در منطقه پرتنش ما و در مقیاس جهانی است. این مواجهه نیازمند عبور از سد مشهورات زمانه و دل زدن به دریای گفت‌وگوی نقادانه، حل‌مساله‌ای و تفهمی میان روشنفکران، دانشگاهیان و مدیران سیاسی و اقتصادی است. بیایید مدتی دین و فرهنگ را به حال خود بگذاریم!

دوران روشنفکری فرهنگی‌گرا، تک‌رشته‌ای، شخص‌محور، ستاره‌پرور و نخبه‌پسند، زمانه تک‌ستاره‌ها، سر آمده است.زمان آن گذشته است که باز بپرسیم چراغ‌ها را چه کسی روشن خواهد کرد، ولی تا چراغ امید به گفت‌وگوهای نقادانه درون «نهادهای اجتماعی» زنده است، این خانه تاریک بی‌فروغ نخواهد ماند.

............................................................................................................................

۱- «فقر فرهنگی‌گری» را نخستین بار دراین مقاله معرفی و تشریح کردم: «چشم خارپشت، نگاه روباه: فقر فرهنگی‌گری در پیام برلین به قرن بیست‌ویکم»، اندیشه پویا، آبان‌ماه ۱۳۹۳، شماره ۲۱، صص. ۳۶-۳۴.