صدیقه محمودی
افغانستان از پنجره رسانه‌ها یعنی نیروهای افراطی طالبان، نیروهای نظا‌می خارجی، عملیات انتحاری، خیابان‌های خاکی، آسفالت‌های تکه تکه و زنان و دخترانی که مجبورند چهره‌شان را با برقع بپوشانند.

اما در پس این روایات منفی، این کشور زیبایی‌های خاص خودش را دارد؛ مردمانی که هر چند در دقایق اول کمی‌دلگیری از بالا و بلندی‌های زندگی در ایران و فضای اجتماعی ضد مهاجران، مهربانی‌شان را پنهان می‌کند اما مهمان‌نوازند و همیشه آماده دعوت کردنت به صرف چند فنجان چای سبز؛ مرد‌می که صداقت گفتارشان ممکن است کمی دلتان را بیازارد اما شیفته سادگی و صداقتشان می‌شوید؛ خیابان‌هایی شلوغ با رستوران‌هایی با غذاهای خوشمزه و طعم‌های جدید؛ کافه‌هایی دودزده و پر از عاشقانه‌های سیاسی و اجتماعی. سفر به افغانستان سفر به کشوری خارجی نبود بلکه سفر به سرزمینی بود که هیچ وقت در آن احساس غربت نکردم. و کابل شهر خون بود؛ خونی که در خیابان، بازار، دانشگاه و کافه در رگ زندگی می‌چرخد و چند قدم آن‌سوتر در عملیات انتحاری برای مرگ می‌ریزد. هفته گذشته بخشی از تجربه من در افغانستان را خواندید. این هفته نیز باقی‌مانده آن را خواهید خواند.

تجربه تلخ مهاجرت به ایران
چند روزی از حضورمان در کابل گذشته است. به دعوت یکی از دوستان عکاس در کابل به کافه‌ای می‌رویم. حالا دیگر کابل برایمان همچون تهران است. به راحتی تاکسی خطی سوار ‌می‌شویم و مردم هم با ما به مهربانی برخورد ‌می‌کنند. هر چند در این میان کسانی هم هستند که از ایرانی‌ها دل خوشی ندارند. آنها مهاجرانی هستند که چندسالی در ایران زندگی کرده‌اند. بیشترشان از تجربه‌های تلخی که در تهران، مشهد، شهریار و... داشته‌اند، ‌می‌گویند. بسیاری از آنها زمانی که در ایران زندگی ‌می‌کردند، به کارگری در ساختمان یا جاهای دیگر مشغول بودند اما در کشورشان شغل‌های مهمی‌ دارند؛ گویا این موضوع مشترکی برای آدم‌هایی است که پیه مهاجرت را به تن ‌می‌مالند؛ فرار از موقعیتی بد و زندگی در شرایطی سخت و با آدم‌هایی که آنها را غریبه ‌می‌دانند. امروز اما آنها خوشحالند که وضعیت افغانستان بهتر شده است. بیشترین درصد مهاجران افغان به کشورهای همسایه از جمله ایران، مردم هزاره هستند که مذهبشان شیعه است. در افغانستان قومیت و مذهب موضوع بسیار مهمی‌ است. افغانستان‌ تیره‌های‌ جمعیتی‌ متفاوتی‌ دارد و همین‌ امر مشکلات‌ فراوانی‌ را برای‌ حکومت‌ آن‌ به‌ همراه‌ داشته‌ است‌. براساس آمارهایی که دولت ارائه ‌می‌دهد، حداقل ۳۸درصد از افغانستانی‌ها «پشتون»، ۲۵ درصد «تاجیک»، ۱۹ درصد «هزاره»، ۶ درصد «ازبک‌» و مابقی‌ «ترکمن»، «بلوچ» و سایر تیره‌های‌ نژادی‌ هستند؛ موضوعی که بسیاری از مردم افغانستان همچنان به آن اهمیت ویژه‌‌ای ‌می‌دهند. هزاره‌ها تنها شیعه‌مذهبان افغانستان هستند و به‌دلیل همین موضوع در دوران حضور طالبان از کشورشان گریختند.

pic۱



«ده افغانان» را به سمت «پل سرخ» و خیابان «کارت سه» ‌می‌رویم تا با دوستانمان در کافه هنر دیداری تازه کنیم. ورودی کافه هنر در آهنی بزرگی است که دو مرد با جثه بزرگ جلوی آن ایستاده‌اند. یکی از آنها اسلحه‌ای در دست دارد. وارد حیاط ‌می‌شویم. کافه در ساختمانی دوطبقه و تقریبا نوساز قرار دارد. در چوبی ورودی به سالن کافه را باز ‌می‌کنم. جیرینگ جیرینگ صدای زنگوله‌های جلوی در، همه نگاه‌ها را به سمت ما جلب ‌می‌کند. پسری ریزنقش که لباس سفیدی برتن دارد دستی در موهای ژل زده‌اش ‌می‌برد و به سمت ما ‌می‌آید. خوشامدگویی ‌می‌کند. طبقه پایین کافه با میز و صندلی‌های مربع و مستطیل شکل پر از پسران جوانی است که در حال کشیدن قلیان هستند.

به طبقه بالا ‌می‌رویم. رضا و ساحل بالا نشسته‌اند. طبقه بالا به شکل اتاق‌هایی است که در آنها تخت یا قالی پهن شده و محیط راحت‌تری دارد. در اینجا دختران و پسران در گوشه‌ای کنار یکدیگر نشسته‌اند، حرف ‌می‌زنند، چای ‌می‌نوشند و قلیان ‌می‌کشند. محمد همکار مستندسازم با رضا بغل‌کشی (یکدیگر را بغل کردن) ‌می‌کند و ‌می‌نشینیم. بنابر گفته دوستانم پل سرخ و خیابان کارت سه -منطقه‌ای در غرب کابل- به محمل فرهنگی کابل‌نشینان تبدیل شده است. اینجا محلی برای پذیرایی هنرمندان، شاعران، دختران و پسران جوانی است که با هم دیدار تازه ‌می‌کنند؛ جوانانی که ‌می‌خواهند کابل چهره دیگری به خود بگیرد. جوانان کابلی درحالی‌که با هم حرف ‌می‌زنند، با تلفن‌های هوشمند خود صفحه فیس‌بوکشان را چک ‌می‌کنند و گهگاه جدیدترین اخبار انتخابات را مرور ‌می‌کنند. کافه برای آنها محیطی امن فارغ از آنچه است که در خیابان‌های شهر ‌می‌گذرد.

هر چند مدت زمان زیادی از تشکیل حکومت دموکراتیک در افغانستان ‌می‌گذرد اما فضای سنتی جامعه همچنان به قوت خود باقی است. استقبال از کافه‌ها برای جوانان افغان بهترین گزینه برای قرارهایی است که امکان آن در فضاهای عمو‌می ‌جامعه نیست. در این کافه معماری سنتی و مدرن با هم تلفیق شده است؛ همچون دختران و پسرانی که پوشش‌شان میان سنت و مدرنیته است.


pic2


زوارک‌ها در کابل
جوانان درحالی‌که چای سبز یا قهوه اسپرسو ‌می‌نوشند و سیگار و قلیان ‌می‌کشند، با هم گپ و گفت‌های اجتماعی و سیاسی ‌می‌کنند. ردپای ایرانی‌ها در سبک و سیاق کافه‌های افغان مشهودتر از آن است که انکار شود. بشیر، پسر جوان درشت‌اندا‌می‌ است که در کافه هنر کار ‌می‌کند. او سفارش مشتری‌ها را ‌می‌گیرد و با آنها بحث‌های اجتماعی و سیاسی ‌می‌کند. بشیر در ایران به دنیا آمده است و مادرش اهل کاشان است. او دو سالی است که به کابل آمده و از برگشتن به افغانستان پشیمان است. ایران را وطن خود ‌می‌داند اما گرفتن ویزای ایرانی را بسیار سخت ‌می‌داند و اینکه دیگر اجازه زندگی در ایران را ندارد.

بیشتر افرادی که در کافه هنر کار ‌می‌کنند، لهجه افغانستانی ندارند. بسیاری از آنها در ایران بزرگ شده‌اند و چند سالی است که به کشور خود بازگشته‌اند. محمد، پسر جوان لاغر‌اندا‌می ‌است که سه سال است به همراه خانواده‌اش به کابل بازگشته و در دانشگاه کابل درس ‌می‌خواند. محمد اصلا لهجه افغان ندارد و فارسی را به شیوه ما صحبت ‌می‌کند. او که پیراهنی سفید به همراه شلواری جین بر تن دارد، به گر‌می‌از ما استقبال ‌می‌کند و درباره وضعیت کابل ‌می‌گوید. علت بازگشت محمد و خانواده‌اش به افغانستان بهتر شدن فضای افغانستان و تحصیل در دانشگاه است. او دراین باره ‌می‌گوید: «افغانستان هر چند از دست طالبان آزاد شده است و امروز دولتی دارد که توسط مردم انتخاب ‌می‌شود، اما فضای جامعه همچنان سنتی است و این مشکل بیشتر برای دختران محسوس است تا پسران. ما سعی کردیم در اینجا فضایی را برای جوانانی ایجاد کنیم که مثل ما خواستار محیط و فضای آزاد هستند. ما در طراحی این کافه از تجربه‌هایی که در ایران داشتیم استفاده کردیم تا بتوانیم یک محیط خوب و آرام را برای خودمان و همسن و سال‌هایمان داشته باشیم.»

کامران، دوست عکاسمان، در ایران بزرگ شده اما مدتی است که به کابل بازگشته است. او فارسی دری را به خوبی حرف ‌می‌زند و از زندگی در کشورش خوشحال است؛ با این حال از اذیت و آزار پسران و دختران جوانی ‌می‌گوید که به شیوه مرسوم جامعه لباس نمی‌پوشند: «اگر کسی منطبق با شرایط جامعه لباس نپوشد، به او نگاه بدی ‌می‌کنند؛ حتی ممکن است به خاطر مدل مو و لباسش کتک بخورد.» به گفته او افرادی که در ایران بزرگ شده باشند را «زوارک» ‌می‌نامند. «زوارک» کنایه‌ای است به کسانی که در ایران بزرگ شده‌اند و فارسی را به شیوه ایرانی‌ها صحبت ‌می‌کنند و لهجه افغان ندارند. او پیراهنی سفید و جلیقه بافتی آبی رنگ و شلوار جین بر تن دارد و معتقد است که مردم افغانستان باید لباس‌های سنتی‌شان را تغییر دهند و به جای آن لباس مرسوم یعنی پیراهن و شلوار به تن کنند، اما آنچه که در جامعه دیده ‌می‌شود متفاوت با خواسته کامران است. مردم افغانستان به پوشش رسمی‌خود اهمیت بسیاری ‌می‌دهند. در خیابان کمتر مردی را ‌می‌توان دید که پیراهن و تنبان نپوشیده باشد. بسیاری از پسران جوان و تحصیلکرده نیز به جای پوشیدن لباس‌های غربی (به گفته آنها) لباس سنتی کشورشان را ‌می‌پوشند.

تغییر پوشش جوانان افغان
هر چند تغییر پوشش در جامعه افغانستان در فضاهای عمو‌می ‌چون کوچه و خیابان مشهود نیست، اما در فضاهایی چون دانشگاه، کافه، رستوران، ادارات و... پسران و دختران جوان پوشش خود را تغییر داده‌اند. در ابتدای ورودم به افغانستان، فکر ‌می‌کردم همه زنان پوشش چادر به همراه برقع را دارند، اما گشت و گذارهایم در شهر نشان داده است که پوشش زنان به‌خصوص دختران جوان نیز تغییر بسیاری داشته است. بسیاری از دختران مانتو و شلوار ‌می‌پوشند و آرایش ملایمی ‌بر چهره دارند. موهای رنگ‌شده‌شان نیز در شال‌های رنگارنگ و زیبایی که بر سردارند، خودنمایی ‌می‌کند؛ هر چند دخترانی با چنین پوششی در خیابان‌ها کمتر دیده ‌می‌شوند که علت آن به گفته آنها آزار و اذیت‌ها و نگاه‌هایی است که توسط مردم صورت ‌می‌گیرد. فرشته دختر جوانی که به همراه خواهر خود به کافه هنر آمده در ایران ازدواج کرده است. او بعد از جدایی از همسرش به همراه خانواده به افغانستان بازگشته. فرشته کافه‌نشینی در کابل را فرار از اجتماعی ‌می‌داند که همه چیز را برای دختران نهی کرده است.


pic3


صدای بلند آهنگ «گودبای مای لاورز» جیم بلانت با صدای قل قل قلیان‌هایی که در کافه کشیده ‌می‌شوند، در هم موسیقی عجیبی را ایجاد کرده است؛ موسیقی که اصلا مورد پسند اعضای طالبان و حتی برخی از مردم کوچه و بازار نیست. پس از این آهنگ نوبت به «شام مهتاب» ‌می‌رسد. جوانان استقبال ‌می‌کنند تا رد دیگری از تاثیر ایرانی‌ها بر کافه نشینی افغان‌ها باقی بماند.

قهوه با طعم عملیات انتحاری
ساعت نزدیک ۳ ظهر است و کافه هنر دائم شلوغ و شلوغ‌تر ‌می‌شود. خیل جوانان برای لحظه‌ای استراحت و آرامش به اینجا ‌می‌آیند و حرفهای‌شان برایمان گذر زمان را از بین ‌می‌برد. این آرامش اما دیری نمی‌پاید. صدای مهیبی در نزدیکی کافه به گوش ‌می‌رسد. همه سرآسیمه به بیرون ‌می‌رویم. دود غلیظ سفید و سیاه رنگی ۱۰۰ متر آن طرف‌تر در آسمان پخش ‌می‌شود. همه از عملیات انتحاری ‌می‌گویند. به سرعت به محل اطراف حادثه رسیدیم. صدای آژیر ماشین‌های پلیس از دور به گوش ‌می‌رسد. ‌می‌خواهم جلوتر و نزدیک محل حادثه بروم. دوستانم نمی‌گذارند. دوست عکاس افغانم و همکار مستندسازم به محل حادثه ‌می‌روند. صدای بوق و آژیرها بیشتر و نزدیک‌تر ‌می‌شود. ماشین‌های مختلف نیروهای پلیس، نیروی امنیت و گارد ویژه و ارتش خود را رسانده‌اند. همه منطقه اطراف حادثه حالا در دست نیروهای پلیس است. ۵ دقیقه‌ای گذشته و مردم متفرق شده‌اند. گویا اتفاقی نیفتاده است. به گفته ماموران پلیس، مهمانسرای خارجی‌ها را گرفته‌اند. از حیاط یکی از خانه‌های درون خیابان محل حادثه ماشینی که با گل و روبان تزیین شده است، بیرون ‌می‌آید. گویا ماشین عروس است. در ماشین مردی با لباس سفید نشسته است اما خبری از عروس نیست. با صدای چند بمب دستی بی‌خیال دنبال کردن ماشین عروس ‌می‌شوم. صدای شلیگ گلوله به گوش ‌می‌رسد و ممتدتر ‌می‌شود. همه دوستانم به جلوی در مهمانسرا رفته‌اند. مامور پلیس به من اخطار ‌می‌دهد که بروم چون حضورم در اینجا خطرناک است.


pic4


این مامور حادثه را شرح ‌می‌دهد: یکی از اعضای طالبان با ماشینی پر از مهمات، در حیاط مهمانسرا را منفجر ‌می‌کند تا ۴ عضو دیگر طالبان وارد مهمانسرا شوند. حدود ۳۰ نفر گروگان گرفته شده‌اند. یک ساعتی گذشته و همچنان از هیچ‌کس خبری نیست. یکی از دوستان عکاس را ‌می‌بینم. از من درخواست ‌می‌کند که به کافه بروم تا بچه‌های دیگر بیایند. صدای شلیک‌ها به‌دلیل مبارزه نیروهای پلیس و امنیت با طالبان دائم شنیده ‌می‌شود. محمد، قوری چایی برایم ‌می‌آورد. در طبقه پایین کافه نشسته‌ام و زمان نمی‌گذرد. من از شدت تشویش و اضطراب نمی‌دانم چه کنم اما بقیه راحت قلیان ‌می‌کشند. سه ساعتی از زمان عملیات انتحاری گذشته است و صدای شلیک‌ها همچنان به گوش ‌می‌رسد. نمی‌دانم دوستانم زنده‌اند یا مرده. لحظه‌ای آرام و قرار ندارم.

دوباره به خیابان ‌می‌روم. حالا به همه مشکوکم. هر کسی از کنارم ‌می‌گذرد با خود ‌می‌گویم نکند طالب باشد! با صدای هر گلوله فکر ‌می‌کنم یکی از بچه‌هایی که جلو رفته کشته شده است. دیگر طاقت صبر کردن ندارم به سمت خیابان ‌می‌روم که دوستانم را ‌می‌بینم و خوشحال سر از پا نمی‌شناسم. در ذهنم اما توفان است. اکنون حال بسیاری از مردم افغانستان را درک ‌می‌کنم. کسانی که وطن خود را ترک کردند و ‌می‌کنند و آنهایی که ماندند و در شرایط سخت‌تر از این در کشورشان زندگی کردند. با خودم ‌می‌گویم قطعا اگر من بودم نمی‌توانستم.