زیتون سیدزاده
رفتن زودهنگام کاپیتان سرخ در ذهن زمزمه‌ می‌کند که مرگ همینقدر بی‌رحم و بی‌مهابا حمله خواهد کرد. رنگی که اگر نبینیم‌اش، می‌تواند بالاتر از با هم بودن بر شانه همه ما بنشیند.

یادداشت بازیگر جوانی که مانند دیگران از پرکشیدن هادی نوروزی دلش به درد آمده، بهانه‌ای شد برای نگاهی دوباره به آنچه پیش روی ماست.
ترانه علیدوستی در صفحه اینستاگرام خود نوشت:
«زمانی که همسر هادی نوروزی به پیست تارتان ورزشگاه آمد با فریادهایی خطاب به حضار می‌گفت: «دیدید بالاخره به ورزشگاه آزادی آمدم، اما ای کاش هیچ وقت نمی‌آمدم، هادی من الان کجاست.» مرگ واقعیت دارد و همیشه تلخ است.

اما این جمله، ورای آن حس شوم و آشنایی که از سوگ عزیزانمان می‌شناسیم، یکی از هولناک‌ترین چیزهایی بود که در حاشیه‌ این حادثه تلخ شنیدم.
پدرم عمری بازیکن و ملی‌پوش فوتبال بود. در دوران اوج جوانی و درخشش او حضور مادرم هنوز در ورزشگاه ممنوع نبود.
اینکه همسر ورزشکار حق نداشت هم‌نفس او در پیروزی و شکست کنارش باشد، اما اجازه دارد اولین بار چمن ورزشگاه را در روز از دست رفتن عزیزش لمس کند، یعنی ما مشکل بزرگی داریم. مشکلمان فرهنگی‌ست که در آن سوگ، جایگاه والاتری از حقوق ما، و هم‌قدمی ما و مردانمان را دارد.

به زنی که هر چه گشتم نام خودش را در اخبار پیدا نکردم، صمیمانه این روزهای سخت را تسلیت می‌گویم.»

و این کلام یادمان می‌اندازد که همواره به سوگ نشستن را بیشتر از زیستن با مهر کنار یکدیگر ارج نهاده‌ایم. نگاهی به آنچه در فوتبالمان می‌گذرد گواه تلخی‌است بر این مدعا. روزهایی که حتی ورزش هم، به چشم‌مان میدانی برای نبرد می‌آید. مهم پیروزی است و نه احترام به حقوق یکدیگر و بودن در عرصه‌ای که برای لذت از زندگی انسان‌ها به سراغش می‌روند؛ زمین فوتبال، والیبال، زمین ورزش. مربی را در کنار صندلی‌های ورزشگاه به مسلخ می‌بریم، تنها با یک باخت! و آنقدر ناشکیباییم که با یک باد هوایمان عوض می‌شود. آنچه بر ناصر حجازی گذشت خود سندی است بر تیرگی‌هایی که به رخ یکدیگر می‌کشیم؛ جنجالی که با پخش فیلم زندگی‌اش دوباره سر ناسازگاری برداشته است؛ شکایت و تهدید و رسوایی برای آنی که «ما» نیستیم.

داوران دشمن شماره یک ما هستند اگر پای باخت در میان باشد؛ رحم در کارمان نیست. چهره‌ای را نشان داور خواهیم داد که با هیچ یک از ارزش‌های اخلاقی تعریف‌شده برایمان همسو نیست. اما اگر پای مرگ به میان آید...!
علی دایی از مایلی‌کهن شکایت می‌کند تا زندان در انتظارش باشد، مربی معترض هم برای شاگرد سابق خود چیزی کم نمی‌گذارد؛ اما تنها نام بیمارستان، بر تمام این جدال خسته‌کننده پایان می‌دهد؛ گویی که مرگ باید حتما خود را به رخ بکشد تا دست از سر نامهربانی برداریم. حق پاسداشت کرامت انسانی زیر پوسته‌های خشک خصم کم‌رنگ می‌شود، از نفس می‌افتد.

در میان هیاهوی جنگمان جایی برای شنیدن صدای خواسته نیمی از مردمان این سرزمین نمی‌ماند؛ زنانی که از ورزش تماشاگر بودنش را می‌خواهند و نصیبشان نمی‌شود؛ والیبال می‌شود عرصه‌ای برای احقاق حق پنجاه درصد مردم، دختران ایران؛

اما همین نجوا هم پشت رجزخوانی - که حالا پا به میدان این ورزشِ آرام گذاشته- گم می‌شود. زنانی که شاید اگر فرصتی برای قدم‌گذاشتن به استادیوم‌ها را بیابند، آرامش با ورزش سر صلح بردارد و کمی از این خشم بی‌پایان بکاهد.
گویی تنها دلیل موفق نشدن ما دیگران باشند، دشنام بر روی لبمان می‌نشیند؛ بازیکن علیه بازیکن، سرمربی علیه داور، تماشاگر بر ضد هر که نتیجه نگیرد؛ و بعد ناگهان مرگ پا به میدان می‌گذارد، تمام هیاهو در لحظه‌ای آرام می‌شود، به یاد می‌آوریم آن که برایش شمشیر کشیده بودیم انسانی است مانند خودمان با تمام کاستی‌ها و خوبی‌هایش؛ سوگ، ما را با هم آشتی می‌دهد، شانه‌به شانه یکدیگرمی‌شویم، لباس‌هایمان یکرنگ می‌شود، شعارهایمان یکی می‌شود؛ نیمه دیگر را، زنان را به خاطر می‌آوریم؛ همه‌ی آن‌هایی را که نمی‌دیدیم؛ خاطرات مشترکمان را به یاد می‌آوریم، غریو شادی‌های جمعی و اشک‌های دوشادوش؛ اما سیاه را که از تن درمی‌آوریم، سایه سوگ که بالای سرمان نباشد، همه چیز دوباره آغاز می‌شود، و این چرخه آنقدر تکرار خواهد شد که روزی حق دیگری را «بخواهیم» و «ببینیم».