سنگ‌بنای حضور انگلیسی‌ها در ایران چهلستون قزوین، کاخ شاه‌عباس

مردمان آنجا خیلی خوش‌رفتار بودند و میل داشتند که به ما خدمتی بنمایند. نیز قریب صد نفر سرباز در آنجا بودند زیرا که پادشاه ایران در تمام سرحدات خود قراول قرار داده است. همگی سوار بودند و لباس قرمز پوشیده و عمامه‌های قرمز با پرهای قرمز به‌سر می‌نهادند و همیشه تیر و کمان و شمشیر و نیزه و اسلحه آتشی را همراه حمل‌ونقل می‌کنند. این سربازها به‌طور احترام با ما رفتار کردند و گفتند که پادشاه ما وقتی ورود شما را بشنود نهایت خوشحال خواهد شد. بنابراین بعد از یک شبانه‌روز استراحت در آنجا سفر خود را به سمت قزوین که شهری است مشهور و خیلی قدیم امتداد دادیم. قصبه‌های زیاد در عرض راه دیدیم ولی هیچ‌یک چندان اهمیتی نداشت همین‌قدر بود که هر قدر پیش‌تر می‌رفتیم مهربانی نسبت به ما بیشتر می‌گردید. در هر قریه که سکنی می‌کردیم، هر شب روسای آنجا پیش ما آمده لوازم ما را به ما پیشکش می‌دادند و هرکس که خانه‌اش بهتر بود ما را در آن منزل می‌داد. از این امر نهایت خوشوقت می‌گردید و همچنین زنان آنها می‌آمدند به ما تعارف می‌کردند و ما از این امر خیلی متعجب می‌شدیم. زیرا که مدت طویلی بود که صدای زنی نشنیده بودیم.

در عرض راه قزوین بنایی دیدیم که به منتها درجه اسباب حیرت گردید و آن را پادشاه حالیه بنا کرده است. در بعضی نواحی مملکت آب کم است و این پادشاه با کثرت اهالی خود نهری حفر نموده است که بیست منزل راه است و از رودخانه آب به مملکت خود آورده است و نهر را به‌طوری حفر کرده‌اند که به فاصله شصت زرع روی آب باز است. خلاصه در اثنای سفر چون دیدیم که امنیت در کار است سر آنتوان، آنجلو را که راهنمای ما بود با یک نفر انگلیسی موسوم به جون وارد چهار روز جلو فرستاد که به‌طور مخفی به قزوین داخل شده تهیه منزلی برای ما ببیند و دوباره به استقبال ما تا دو سه میل آمده از مغرب گذشته ما را راهنمایی کرده به منزل خودمان ببرد، بدون اینکه اهالی شهر مطلع شوند، زیرا که اسباب و لوازم تشریفات به‌طوری‌که شایسته شأن ما باشد نداشتیم و به واسطه سفر طولانی خود همه چیز از دست رفته بود. ولی آنها نتوانستند به‌طوری‌که باید به اختفا بپردازند و ناظر پادشاه و حاکم شهر این مطلب را شنیده پیش آنها آدم فرستادند و پرسیدند که این شخص که به حضور پادشاه می‌آید کیست؟

آدم‌های ما حقیقت حال را به آنها گفتند، ولی در باب روز ورود ما به آنها اطلاع ندادند. هم آنها و هم اهالی شهر از این مطلب نهایت افسرده خاطر بودند زیرا که تهیه زیاد می‌دیدند که ما را با شئون لازمه پذیرایی کنند. ولی ما بنا بر میل خود شب‌هنگام وارد شدیم و آنها از این بابت ملول شدند. روز بعد ناظر به خانه ما آمد و جمع کثیری از خدمتگزاران و مردمان متشخص همراه بودند و با سر آنتوان تعارفات کرده، بعد ناظر به قدر بیست لیره طلا پیش سر آنتوان گذاشته، گفت از جانب پادشاه ولی نعمت خود که اکنون در جنگ‌های تاتارستان است خواهش می‌کنیم که این هدیه ناچیز را قبول کنید، زیرا که سفرهای دراز کرده‌اید و چون در مملکت ما غریب هستید ممکن است نتوانید فی‌الفور مقاصد خود را حاصل کنید. پس از شما خواهش می‌کنم که عفو بفرمایید که نمی‌توانم تمام شرایط مهمانداری را به جا بیاورم. بعد گفت همه‌روزه همین‌قدر پول برای مخارج یومیه و سایر لوازم به شما داده خواهد شد، اینقدر را من از جانب خود خدمت می‌کنم تا اینکه پادشاه مراجعت فرمایند و آن‌وقت یقین دارم که سه مقابل این به شما داده می‌شود.

سر آنتوان بنا بر مناعت و بزرگ‌منشی خود آن پول را با پای خود دور کرده گفت: ای ایرانی جوانمرد بر شما پوشیده نباشد که من برای گدایی پیش پادشاه نیامده‌ام. بلکه شهرت بزرگی و رشادت او را شنیده غنیمت دانستم که به حضور او برسم و دست او را ببوسم و جان خود را در معاونت او و امداد در محاربات ملوکانه او فدا نمایم. ایرانی چون این جواب را شنید دفعتا عقب رفت و تعظیم زیادی کرده، جواب داد ببخشید من اکنون می‌فهمم که شما خودتان شاهزاده بزرگی هستید. زیرا که از کلمات شما و جواب با مناعت شما پیداست. سر آنتوان جواب داده، گفت: خیر من شاهزاده نیستم، بلکه ولد دوم یکی از نجبای انگلیس می‌باشم. ولی در فنون حربیه تعلیم و تربیت یافته و در دربار شاه خود طرف امتیاز واقع شده‌ام و به این جهت آمده‌ام که خدمات خود را به پادشاه شما بنمایم، اگر آن اعلیحضرت قبول فرمایند.

ایرانی جواب داد که من یقین دارم که پادشاه ما از آمدن شما خیلی خوشوقت خواهد شد و کمال مسرت برای او دست خواهد داد که مثل شما شخص متشخص را در دربار خود قبول کند. بعد از این حرف یکی یکی با همه تعارف کرده خداحافظی کرد و رفت. به مجرد رفتن او حاکم شهر با جمعیت و مردمان متشخص که همه اسب‌های ممتاز داشتند به دیدن ما آمد. خود حاکم شخصی بود مهربان و خوش وضع و با تشخص. او هم با سر آنتوان و همه ماها تعارف زیاد کرد و گفت که هر خدمتی که از دست من برآید مضایقه نخواهم کرد. سر آنتوان از او تشکر زیاد کرده، گفت: امیدوار هستم که اسباب تصدیع و مزاحمت زیاد فراهم نکرده باشم. او هم خداحافظی کرده رفت.

آن شب هم ناظر و هم حاکم به قدری هدایای مختلف برای سر آنتوان فرستادند که ما متحیر شدیم و هر روز همین مهربانی را کردند و گویا در ملاطفت با ما با هم رقابت می‌نمودند. خلاصه بعد از پنج شش  روز از ورود ما البسه فاخر و اسب‌های ممتاز به هم رساندیم آن وقت ناظر پادشاه سرآنتوان را با همه ما در عمارت پادشاه به مهمانی دعوت کرد. سر آنتوان قبول نمود. وقتی به آنجا رفتیم ناظر با چهل نفر مردمان متشخص سواره تا نصف راه به استقبال ما آمده از ما پذیرایی ملوکانه کردند. وقتی به عمارت رسیدیم وضع با شکوهی مشاهده کردیم. درب عمارت را با کمال قشنگی زینت داده با سنگ‌های گرانبها مکلل نموده بودند به‌طوری که نظیر آن در دنیا وجود ندارد. هفت پله بالا رفته به این درب رسیدیم که به قدر شش یارد عرض داشت و از یک سنگ بسیار سختی بود. وقتی از آن پایین آمدیم و به آن در نزدیک شدیم، ناظر به سر آنتوان گفت که رسم این است که هرکس از آن در داخل شود باید پله اول آن را ببوسد و این رسم مخصوصا برای اهل خارجه است اما شما مختار هستید و به‌طور میل خود رفتار کنید.

سر آنتوان جواب داد که محض احترام پادشاه من نیز این رسم را معمول خواهم داشت. این را گفته خود و برادرش سر رابرت شرلی تعظیم کردند ولی کلیه ماها پله را بوسیدیم. این امر اسباب منتهای خوشوقتی ناظر و همراهان شد. بعد داخل خانه شدیم و هر اتاق آن به‌طور باشکوه مزین بود از دیوارها پارچه‌های زردوزی ممتاز آویخته بود و زمین از قالی‌های بسیار خوب فرش بود. ولی نمی‌توانم تفصیل اقسام غذاها را بنویسم. در هر غذایی برنج بود و آن را به الوان مختلف ملون ساخته بودند. نیز دسته مطرب پادشاه هم در این مجلس و هم در منزل خودمان همیشه برای ما حاضر بود. نیز در آن مهمانی ده نفر زن بسیار خوشگل بودند که لباس‌های قیمتی پوشیده به رسم مملکت خود می‌رقصیدند و در تمام مدت جشن می‌خواندند. آن روز را در آنجا گذراندیم و در وقت مراجعت به خانه خود همه مردمان متشخص از ما مشایعت کرده تشریفات ملوکانه به‌جا آوردند و شیپور و طبل می‌زدند. حاکم هم به همین قسم از ما مهمانی کرد، و همه کس می‌خواست اظهار محبت نسبت به ما بنماید.

در این بین چاپاری از نزد پادشاه  از تاتارستان آمده اعلانی آورد که پادشاه به دست خود نوشته بودند و آن را یکی از نجبای قزوین برای استماع اهالی قرائت کرد و ما همگی برای شنیدن آن رفتیم. مضمون آن این بود که باید برای مهمان‌های ما جمیع لوازمات از قبیل اسب و نوکر و ... حاضر و مهیا باشد و هر کس اطاعت نکند جان او در خطر خواهد بود، و اگر احدی به پست‌ترین شخص از ملازمان آنها بدرفتاری کند باید سر او بریده شود. چون این اعلان خوانده شد همه اهالی با میل آن را بوسیدند.

خلاصه خوب است که صرف‌نظر از شرح پذیرایی خود کرده به بعضی تفصیلات بپردازیم که چگونه این پادشاه به تخت و تاج خود رسیده است. بعد درباب مراجعت او از پذیرایی که از ما کرد خواهم نگاشت. باید دانست که در ایران قانون یا رسمی در کار است که وقتی پادشاه می‌میرد پسر ارشد او چشم‌های برادرهای خود را در می‌آورد که مبادا آنها طرف میل اهالی واقع شوند و اسباب عصیان فراهم آورند. پادشاه حالیه که موسوم به شاه عباس است پسر دوم بود و وقتی خبر فوت پدر خود را شنید به کردستان فرار کرد. و یک چندی در سرحدات ایران زندگی می‌کرد. و به قدر هزار نفر تا بین همراه داشت. برادر بزرگش چون بر تخت نشست کاغذ‌های ملاطفت‌آمیز به او نوشت که اگر برگردی و متابعت کنی جان تو در امان خواهد بود و هیچ صدمه‌ای به‌تو نخواهد رسید. بلکه شئون زیاد داده خواهد شد. ولی او اطمینان به حرف پادشاه نداشت و در وضع خود باقی ماند. بلکه تابین‌های او روز‌به‌روز زیاد شدند.

شخصی از نجبا که پیش شاه خیلی مقرب بود به‌طور مخفی کاغذی به شاه‌عباس نوشت که اگر والی‌گری فلان مملکت را که بزرگ‌ترین ولایت ایران است به من وعده کنی، می‌توانم اسباب قتل پادشاه را فراهم بیاورم. به‌طوری‌که شما شاد شوید. شاه‌عباس جواب داد که با محبتی که پادشاه حالیه برادر من نسبت به شما دارد، اگر شما او را به‌قتل برسانید و سلطنت او به من برسد البته برای این خدمت شما را بزرگ‌ترین والی ایران خواهیم کرد. این کاغذ را با خون خود نوشته فرستاد. زیرا که برای ثبات عهد این رسم را به کار می‌بردند. آن شخص چون کاغذ را تحصیل کرد نهایت خوشحال شد و اسباب هلاکت پادشاه ولی نعمت خود را که زیاده از حد او را دوست داشت، چنانکه خود من به‌گوش خود از ایرانیان شنیدم، فراهم آورد. ولی خود پادشاه طرف میل اهالی نبود، وزیر مقرب این تدبیر را به‌کار برد و به‌دلاک پادشاه پول گزافی داد که وقت تراشیدن سر پادشاه سر او را ببرد. وقتی دلاک این کار را کرد وزیر فورا پیش پادشاه جدید خود پناه برد و او به‌طور محبت او را بوسید. تمام مملکت منقلب  شد. پنج شش نفر پادشاه شدند. بعضی برادرهای کور و عموهای کور خود را پادشاه نامیدند و ملت بر حسب میل خود نسبت به هر کدام از آنها حمایت می‌کردند.

در این اثنا شاه عباس با قوایی که داشت به میان آمده قزوین را محاصره کرد زیرا که اهالی آن نمی‌خواستند او را قبول کنند. ولی بعد از چند روزی شهر را تسخیر کرده، اول اهالی را از دم شمشیر گذرانید. بنابراین قوای او روز‌به‌روز زیادتر شد و به سمت اصفهان که بزرگ‌ترین شهر مملکت است و از قزوین ده منزل راه است یورش برد. از هر طرف مملکت را تسخیر کرد و مردم به اجتماع تحت بیرق او آمدند.

منبع: سفرنامه برادران شرلی

ترجمه: آوانس، به کوشش علی دهباشی