در جست‌وجوی ایده ناب

ساده به نظر می‌رسد. درست است؟ به هر حال، ایده‌ها فراوانند و یافتن آنها نباید چندان دشوار باشد. حداقل بسیاری از ما اعتقاد داریم که ایده‌ها آسان و فراوانند. آنچه بیش از همه اهمیت دارد، «اجرا» و عملی کردن این ایده‌ها است. البته نمی‌توان به چنین طرز تفکری خرده گرفت، اما واقعیت به همین جا ختم نمی‌شود؛ چرا که دست یافتن به یک ایده «خوب» دشوار است. ایده‌های خوب را به سختی می‌توان پیدا کرد و به سختی می‌توان اجرایی ساخت. اما پس از پیدا کردن آنها، به سختی می‌توان چشم‌ها را به رویشان بست. به این دلیل است که ایده‌های خوب، ترسناک هم هستند. بحث این نیست که هیچ‌گاه به چنین ایده‌ای نخواهید نرسید اما این کار زمان می‌برد و زمانی که به آن برسید، به احتمال زیاد دیگر زندگی‌تان مثل سابق نخواهد بود.

با این حساب، کجا یکی از این ایده‌های خوب را پیدا خواهید کرد؟ کجا باید به‌دنبال آن گشت؟ آیا می‌توانید دنبالش بگردید؟ یا آنکه مجبور هستید منتظر فرشتگانی بمانید که آن را در گوش شما زمزمه کرده یا یکباره چراغش بر فراز سرتان روشن شود؟ برخی افراد خوش‌شانس هستند و جرقه ایده نابشان در سال‌های ابتدایی زندگی می‌خورد. یک ایده مانند الهامی آسمانی به ذهنشان خطور می‌کند و مسیرشان را تغییر می‌دهند. اما برای بقیه ما، کار به این سادگی نیست. ما مجبور هستیم به‌دنبال ایده‌های خوب بگردیم یا دست‌کم ذهنی باز برای ظهورشان داشته باشیم.

یکی از سوالات همیشگی کارآفرینان این است که آیا می‌توان یک ایده خوب پیدا کرد یا ایده باید شما را پیدا کند؟ پاسخ هر دو سوال، یکی است: بله.

آشپز و مدیر رستورانی به اسم خوزه آندرس به من گفت که ایده‌ها زمانی پیدا می‌شوند که «فعالانه در حرکت و جست‌وجویشان باشید». او که نخستین رستوران خود را در اوایل دهه ۹۰ میلادی با نام خالیو (Jaleo) در شهر واشنگتن آمریکا افتتاح کرد (و به‌عنوان بنیان‌گذار رستوران‌های سبک بشقاب‌کوچک بود و پیش‌غذاها و مجموعه‌ای از غذاهای مختلف را به سبک اسپانیایی‌ها به همراه یکدیگر ارائه می‌داد)، در پاسخ به اینکه چگونه این ایده به ذهنش رسید، ساده گفت: «در جست‌وجو بودم».

در آن سو، لیسا پرایس، موسس شرکت آرایشی کارولز داتر (Carol’s Daughter) که بعدها شرکت خود را به اورآل فروخت، به‌دنبال ایده نمی‌گشت. لیسا برای من توضیح داد: «فکر می‌کردم شغلی را پیدا کرده‌ام که تا پایان عمر آن را ادامه خواهم داد.» او که فارغ‌التحصیل دبیرستان موسیقی و هنر نیویورک است، در اواخر دهه دوم زندگی و پس از سال‌ها کار دفتری طاقت‌فرسا (ابتدا برای شرکت پستی امریکن اکسپرس و پس از آن در سازمان ملل و یک شرکت پزشکی/ سلامتی) و شکست در حوزه موسیقی، زندگی‌اش تغییر کرد. لیسا در آن زمان که اواخر دهه ۸۰ میلادی بود، در یک آپارتمان محقر در بروکلین با همسر خود زندگی را آغاز کرده بود. در این زمان، یکباره خود را در شغلی دید که یکی از دوستانش معرفی کرده بود: دستیار نویسنده سریال دی کازبی شو (The Cosby Show). لیسا فکر می‌کرد شغل رویایی‌اش را پیدا کرده است.

البته این تصور، مدت‌ها پیش از آن بود که بیل کازبی (که نام سریال از او اقتباس شده بود) درگیر دادگاه شود و به جرم آزار جنسی محکوم شود. در آن زمان، دی کازبی شو محبوب‌ترین سریال تلویزیون آمریکا بود و بدون شک یکی از مهم‌ترین برنامه‌های تلویزیونی تاریخ سیاه‌پوستان به حساب می‌آمد.

لیسا توضیح می‌دهد: «به‌عنوان یک زن سیاه‌پوست، همکاری در چنین سریالی اهمیت فراوانی برای من و خانواده‌ام داشت. کمک به تولید سریالی که چنان تصویر مثبتی از سیاه‌پوستان به نمایش می‌گذاشت، بسیار لذت‌بخش بود. صبحانه‌ام را در محیطی می‌خوردم که بازیگران در حال تمرین و ضبط فیلم‌نامه بودند و این موضوع روزم را می‌ساخت.»

او به یاد می‌آورد که در سال‌های پس از آن تجربه می‌توانست هر شغلی در تولید برنامه‌های تلویزیونی داشته باشد: از سرپرستی فیلم‌نامه تا هماهنگی تولید یا تهیه‌کنندگی. «فکر می‌کردم همین شغل را ادامه خواهم داد.»

بر حسب اتفاق، یک روز مقاله‌ای درباره یکی از بزرگ‌ترین (و ظاهرا خوش‌عطرترین) موسیقی‌دان‌های تاریخ می‌خواند. لیسا توضیح می‌دهد: «من حسابی طرفدار پرینس (پرینس راجرز نلسون) بودم و مقاله‌ای هم که می‌خواندم در این باره بود که او چطور همیشه بوی خوش عطر و ادوکلن می‌دهد. مشخص شد که او ترکیبی از عطرهای مختلف استفاده می‌کند و ادوکلن شماره ۵ شنل را در پوتینش می‌زند.»

لیسا هم از عطر خوشش می‌آمد اما هیچ‌گاه علاقه‌اش فراتر از قدردانی از مشتریان این صنعت نرفته بود. پرینس باعث شد او بفهمد که عطر چیزی بیشتر از یک ماده تجملاتی است. عطر نوعی بیان خلاقانه بود. یک هنر بود.

لیسا درباره آن مقاله می‌گوید: «از ایده ترکیب عطرها و ایجاد یک رایحه جدید به شدت خوشم آمد.» مجذوب عطر شدن نه فقط به‌دلیل علاقه لیسا به موسیقی‌دان محبوبش بود (که البته هیچ ایرادی هم در آن نیست)، بلکه به‌دلیل ایده‌ای بود که در ذهنش جرقه زد.

لیسا شروع به مطالعه و تحقیقی چندساله کرد. در مورد رایحه‌های مختلف خواند (پیش‌رایحه، رایحه ثانویه و رایحه پایه عطرها) و شیوه ترکیب آنها را آموخت. او شیوه کاربردی کردن آموخته‌هایش را هم فرا گرفت. لیسا به زبان ساده از یافته‌هایش برایم می‌گوید که مطمئنم برای هزاران نفر دیگر هم گفته است: «رمز ماندگار کردن عطرهای مختلف، پوشاندن آن با لایه‌های مختلف است. روی آن را می‌شویید، از مرطوب‌کننده استفاده می‌کنید و در نهایت عطر دیگری بر آن می‌پاشید.»

او پیش‌تر از آن تلاش کرده بود لوسیون‌ها را با عطرهای مختلف ترکیب کند و به مرطوب‌کننده‌های معطر برسد اما نتیجه کار، افتضاح بود. برایم توضیح می‌دهد: «آنها را نمی‌توان به‌دلیل تفاوت‌های شیمیایی با یکدیگر ترکیب کرد و به همین دلیل همه چیز جدا باقی می‌ماند.» در نهایت، جست‌وجوی او به همراه همسرش در یک آخر هفته در کتابخانه‌ای در زندگی محل سکونتش به نتیجه نشست. او کتابی پیدا کرد که درباره اسانس‌های روغنی (گیاهی) توضیح داده بود و شیوه ساخت مواردی مانند روغن ماساژ، روغن مو، کرم‌ها، مرهم‌ها و روغن‌های گیاهی هم در آن به چشم می‌خورد. هر چیزی که دوست داشت، در آن کتاب یافت می‌شد.

لیسا به یاد می‌آورد: «دستورهای ساخت بسیار خلاصه بودند و اغلب شامل موادی مانند پارافین و لانولین (روغن پشم گوسفند) می‌شدند که علاقه‌ای به آنها نداشتم. من می‌خواستم با چربی‌هایی مانند کره کاکائو محصولات خود را بسازم و هر زمان که به بافت و سختی مدنظر خود نمی‌رسیدم، به کتاب مراجعه می‌کردم و روش خود را تغییر می‌دادم.»

اوایل دهه ۹۰ میلادی، تلاش‌های او به نتیجه رسید و محصولاتی برای مراقبت از پوست ساخت. اگر شما هم مانند من باشید، انتظار دارید که این آغاز امپراتوری شرکت کارولز داتر باشد. اما چنین نبود. لیسا این محصولات را فقط برای خودش می‌ساخت. سرگرمی‌اش بود و از آن لذت می‌برد. او از موادی مانند آلوئه‌ورا و کره کاکائو استفاده می‌کرد که علایقش را ارضا می‌کرد و نیازهای پوست خود را برطرف می‌کرد. به هر حال، این کار را برای خود می‌کرد و قرار نبود برای پوست دیگران چیزی بسازد. از طرفی شغلش به خوبی پیش می‌رفت و از آن بسیار راضی بود.

با این حال، شغل نویسندگی او در پایان راه بود. سریال دی کازبی شو در سال ۱۹۹۲ متوقف شد. از آن زمان، به مدت یک سال در سریال‌های تلویزیونی دیگر به دستیاری تهیه‌کننده مشغول شد تا آنکه تابستان (۱۹۹۳) فرا رسید که فصل استراحت صنعت فیلم‌سازی است. در آن زمان که خبری از کار نبود، مادر لیسا، کارول به او پیشنهاد داد محصولات دست‌ساز خود را در بازارچه‌ای بفروشد که قرار بود کلیسایشان آن را برگزار کند.

ماه مه ۱۹۹۳ بود و لیسا با خود فکر می‌کرد که بد نیست اندکی پول برای کمک‌ به هزینه‌های خانواده به دست بیاورد. اما همچنان شکاک بود. به مادرش گفت: «واقعا؟ فکر می‌کنی مردم برای این چیزها پول می‌دهند؟» ما اکنون جواب سوال او را می‌دانیم اما معما چو حل گشت، آسان شود. در آن زمان واکنش لیسا کاملا طبیعی بود. او باید به تبدیل سرگرمی شخصی‌اش به محصولی برای بازار فکر می‌کرد. باید آن را به چشم یک ایده کسب‌وکار می‌دید.

اما در نهایت، او هم مانند خوزه آندرس، کسب‌وکاری موفق را راه‌اندازی کرد. آندرس فعالانه به‌دنبال ایده‌ای خوب برای بهبود شیوه فعالیت رستوران‌های آمریکایی می‌گشت و ذهنش را به روی ایده‌ها باز گذاشته بود. با این حال، شباهت‌هایی با یکدیگر داشتند. هر دوی آنها به فعالیت در حوزه‌ای پرداختند که در آن تخصص و علاقه داشتند و هر دوی آنها می‌توانستند قالب‌ها را شکسته و شیوه جدیدی برای فعالیت کسب‌وکارها متصور شوند.