زندگی، زندگی است

برادرم، دوست عزیزم، همه چیز تمام شد! محکوم شدم به چهارسال کار اجباری در زندان و بعد از آن هم خدمت سربازی.

برادرم! اصلا غمگین و ناامید نیستم. هرجا که باشی زندگی، زندگی است، زندگی درون ماست نه بیرون ما. آنجا تنها نخواهم بود. انسان بودن میان دیگر آدمیان و انسان ماندن، نومید نشدن و سقوط نکردن در مصیبت‌هایی که ممکن است سرت بیاید، زندگی یعنی همین، کار زندگی همین است. من این را درک کرده‌ام. این اعتقاد وارد گوشت و خون من شده است. بله واقعا همین طور است. سری که خلاق بود، با متعالی‌ترین جلوه‌های هنر بشری زندگی می‌کرد، با نیازهای متعالی روح، بالیده و به عرصه رسیده بود، آن سر از روی شانه‌هایم قطع شده است. خاطره‌ها و خیال‌هایی که آفریده‌ام و هنوز جسمیت‌شان نبخشیده‌ام، باقی می‌مانند. شک نیست که آزار و شکنجه‌ام خواهند داد! ولی قلب و گوشت و خون من باقی می‌مانند که می‌توانند عشق بورزند، رنج ببرند، آرزو کنند، به یاد بیاورند و بالاخره، این زندگی است. (خورشید را می‌بینیم). خب، خدانگهدار برادر! برایم غصه نخور!

همسر و بچه‌هایت را ببوس. همیشه یاد من را برایشان زنده نگه دار. مراقب باش فراموشم نکنند. شاید روزی همدیگر را ببینیم. برادر، مراقب خودت و خانواده‌ات باش. آرام و بااحتیاط زندگی کن. به فکر زندگی خودت و بچه‌هایت باش. مثبت‌اندیش باش. تا حالا هیچ‌وقت این‌قدر احساس سلامت روانی نکرده‌ام اما آیا جسمم طاقت می‌آورد؟ نمی‌دانم. فعلا که بیمارم. اسکرافیولا (سل غدد لنفاوی گردن) آزارم می‌دهد اما اهمیتی ندارد. برادر، تا همین حالا هم آن‌قدر در زندگی پیش رفته‌ام که دیگر کمتر چیزی هست که من را بترساند. بگذار هرچه می‌خواهد بشود. در اولین فرصت ممکن درباره خودم برایت می‌نویسم.

آیا ممکن است که دیگر هیچ وقت نتوانم قلم در دست بگیرم؟ امیدوارم که بعد از گذشتن این چهارسال بتوانم. هرچیزی که بنویسم برایت می‌فرستم، خدایا! اگر اصلا چیزی بنویسم. چه تخیلاتی که با آنها زندگی کرده‌ام، دوباره آنها را آفریده‌ام، یکی یکی نابود می‌شوند، یا در مغزم برای همیشه فراموش می‌شوند یا اینکه مثل سم در خونم‌ جاری می‌شوند! بله، اگر به من اجازه نوشتن ندهند، می‌پوسم، نابود می‌شوم. ترجیح می‌دهم پانزده سال در زندان بمانم ولی در عوض قلمی در دستم باشد. تا جایی که می‌توانی هراز گاهی برایم نامه بنویس، با کوچک‌ترین جزئیات، هرچه هست و نیست برایم بنویس. در همه نامه‌هایت از انواع جزئیات خانواده، مسائل به ظاهر جزئی و کم‌اهمیت برایم بنویس، یادت نرود. این کار به من امید و زندگی می‌دهد. نمی‌دانی نامه‌هایت چقدر در این زندان به من نیرو می‌دهند. در دو ماه و نیم گذشته که نامه نوشتن و نامه دریافت کردن قدغن بود، خیلی‌خیلی سخت گذشت. مریض بودم. اینکه گاهی برایم پول نمی‌فرستادی، من را نگران وضعیت خودت می‌کرد. به نظرم خودت به شدت نیازمند بودی. باز هم بچه‌هایت را ببوس؛ آن صورت‌های کوچک نازنین از یادم نمی‌روند. آه، امیدوارم شاد باشند. خودت هم شاد باش، برادر، شاد باش. تو را به خدا قسم می‌دهم غصه نخور، غصه من را نخور. باور کن که من غمگین نیستم، یادت باشد که امیدم را از دست نداده‌ام. چهارسال آینده تسکین‌بخش سرنوشت من است. بعد یک سرباز خواهم شد و دیگر زندانی نیستم. به این فکر کن که گاهی می‌توانیم همدیگر را ببینیم و در آغوش بکشیم. امروز چهل و پنج دقیقه اسیر چنگال مرگ بودم. با همین عقیده این ماجرا را پشت‌سر گذاشتم. در آستانه مرگ بودم و حالا باز زنده‌ام. اگر کسی خاطره تلخی از من دارد، اگر با کسی مشاجره‌ای داشته‌ام، اگر قلبی را رنجانده‌ام، اگر می‌توانی پیدایشان کنی، از همه‌شان طلب بخشش بکن. هیچ دشمنی و کینه‌ای در دل من وجود ندارد. همین الان که این را برایت می‌نویسم، دوست دارم تک‌تک رفقای قدیمی‌ام را در آغوش بکشم. این کار آرامش‌بخش است، امروز که قبل از اعدام با رفقایم خداحافظی می‌کردیم عملا این را تجربه کردم. همان موقع فهمیدم که خبر اعدام می‌تواند تو را دق مرگ کند. اما حالا خیالت آسوده باشد، هنوز زنده‌ام و بعد از این هم به این امید که تو را در آغوش بگیرم زنده خواهم ماند. تنها چیزی که حالا در سر دارم همین است. خودت چه کار می‌کنی؟ امروز به چه چیزهایی فکر می‌کردی؟ از ماجرای ما خبر داشتی؟ راستی امروز چقدر سرد بود! وقتی به گذشته نگاه می‌کنم و به یاد می‌آورم که چقدر وقت را هدر داده‌ام، چقدر وقت را با توهم، با اشتباه، با بطالت، با نادانی درباره چگونه زندگی کردن، با نشناختن قیمت وقت، با آلودن قلب و روحم به گناه، تلف کرده‌ام، قلبم آتش می‌گیرد. زندگی موهبت است، زندگی سعادت است، دقیقه به دقیقه زندگی می‌توانست معادل یک سال سعادت باشد. (اگر جوان می‌دانست!) حالا با تغییر زندگی‌ام دوباره متولد شده‌ام. برادر، قسم می‌خورم که امیدم را از دست نخواهم داد و نمی‌گذارم قلب و روحم آلوده شوند. در این تولد دوباره موجود بهتری خواهم بود. این همه امیدم است؛ همه آنچه که تسلی‌ام می‌دهد.  در نامه بعدی که برایت می‌نویسم وضعیت جدیدم را توضیح می‌دهم. یادت نرود چه گفتم: با برنامه‌ریزی زندگی کن. زندگی را به بطالت نگذران، سرنوشتت را خودت رقم بزن، به فکر بچه‌هایت باش. آه، به امید دیدار، به امید دیدار! خدانگهدار. اکنون از هر آنچه دوست داشتم دل می‌کنم. دل کندن دشوار است. دوپاره کردن انسان دردناک است، دوپاره کردن قلب دردناک است. خدانگهدار، خدانگهدار. مطمئنم که دوباره می‌بینمت. تغییر نکن، دوستم داشته باش، نگذار یاد من در خاطرت سرد و خاموش شود و بدان که فکر دوست داشتن تو، بهترین بخش زندگی من است. یک بار دیگر خدانگهدار، خدانگهدار.

برادرت فئودور داستایوفسکی