برابری‌طلبی طغیانی علیه طبیعت

موری روتبارد

مترجم : محسن رنجبر- مریم کاظمی

این مقاله خلاصه از کتاب مهم روتبارد، به نام«برابری‌طلبی، طغیان عیه طبیعت و مقالات دیگر» است. که برای اولین بار به خوانندگان فارسی زبان معرفی می‌شود. مقدمه

سوالی که چندین سال، ذهن من را به خود مشغول داشته، این است که «چرا اقتصاد را ادامه نمی‌دهی؟» این سوال به دلایل مختلف، از سوی اقتصاددانان هم عقیده من و نیز از سوی متفکران و فعالان سیاسی با مرام‌های کاملا متفاوت فکری از من پرسیده شده است. محافظه‌کارها، لیبرال‌ها و لیبرتارین‌هایی که با دکترین سیاسی من مخالفند و از این دیدگاه من که یک اقتصاددان باید به خود اجازه اظهارنظر در خارج از رشته خود نیز دهد، عصبانی‌اند، چنین سوالی را از من پرسیده‌اند.

این سوال در بین اقتصاددانان، انعکاسی تاسف‌آور از تخصص‌‌‌گرایی بیش از حد روشنفکران عصر حاضر تلقی می‌شود. به نظر من، آشکار است که تنها تعداد بسیار کمی از متخصصان اقتصادی، حتی آنهایی که بیشترین تعهد و علاقه را به کار خود دارند، کار خود در اقتصاد را به این دلیل آغاز کرده‌اند که نسبت به نمودارهای هزینه، منحنی‌های بی‌تفاوتی و دیگر ابزارهای تئوری مدون اقتصادی علاقمند بوده‌‌‌اند. می‌‌‌‌‌‌توان گفت، تقریبا همه این اقتصاددانان به این خاطر به اقتصاد علاقه‌مند شده‌‌‌اند که به مسائل سیاسی و اجتماعی علاقه داشته‌‌‌اند و دریافته‌‌‌اند که مشکلات و معضلات سیاسی را نمی‌توان بدون درک اقتصاد حل نمود. در واقع، اگر این گروه واقعا تنها به معادلات و نمودارها علاقه‌مند بودند، به ریاضیدانان حرفه‌ای تبدیل می‌شدند و توان خود را صرف تئوری‌‌‌‌های اقتصادی که در بهترین حالت، کاربردی درجه سوم از علم ریاضیات است، نمی‌کردند.

متاسفانه اتفاقی که معمولا در این مورد رخ می‌دهد، آن است که این افراد معمولا چنان تئوری‌‌‌‌های اقتصادی و ابزارهای آن را می‌آموزند و جزئیات این فن آنچنان آنان را جذب می‌کند که بینش خود را نسبت به مسائل سیاسی و اجتماعی که علاقه آنها را در وهله نخست به وجود آورده بود، از دست می‌دهند.

این سندروم، در میان برخی از اقتصاددانان ، چنان غالب و فراگیر شده است که هر گونه توجه به مشکلات اقتصادی- سیاسی را با برچسب عدم شفافیت رد می‌کنند، (حتی زمانی که این توجه از سوی اقتصاددانانی صورت گیرد که در دنیای فنون تخصصی تاثیرگذار بوده‌اند.) همچنین هر گونه توجهی از سوی اقتصاددانانی که واقعا با مسائل سیاسی سر و کار دارند، به مسائل بزرگ‌تر و فراتر از اقتصاد، از قبیل حقوق مالکیت، سرشت دولت یا اهمیت عدالت، با این توجیه که به طرز مایوس‌کننده‌ای «متافیزیکی» بوده و غیرقابل قبول هستند، تحقیر می‌شوند.

با این وجود، تصادفی نیست که اقتصاددانان این قرن- قرن گسترده‌ترین دیدگاه‌ها و گزنده‌ترین بینش‌ها- همچون لودویگ فن میزس، فرانک نایت و هایک خیلی زود به این نتیجه رسیدند که غلبه تئوری اقتصادی صرف، کافی نیست و باید مسائل اساسی و مرتبط با اقتصاد را در حوزه‌های فلسفه، سیاست و تاریخ نیز بررسی کرد. به ویژه دریافتند که ایجاد یک تئوری گسترده‌تر سیستماتیک که رفتار انسانی را به صورت کامل شامل شود و جایگاه اقتصاد در آن به عنوان یک بخش منسجم، اما فرعی ووابسته حفظ شود، ممکن بوده و بسیار بااهمیت است.

به عنوان مثال در رابطه با خود من، در سه دهه گذشته، توجه اصلی در علایق و نوشته‌هایم، به جزئی از همین دیدگاه گسترده‌تر مرتبط با آزادی- لیبرتارینیسم- معطوف بوده است. من به این نتیجه رسیده‌ام که لیبرتارینیسم، در واقع یک رشته و یک «علم» از نوع خاص خود است، حتی اگر در میان چندین نسل، کمتر توسعه یافته باشد. لیبرتارینیسم، گرایش جدید و نوظهوری است که با بسیاری از حوزه‌های مطالعات انسانی، مثل اقتصاد، فلسفه، سیاست و حتی زیست‌شناسی ارتباط نزدیکی دارد. این علوم همگی مقدمات، جزئیات و کاربردهای لیبرتارینیسم را به شیوه‌های مختلف فراهم می‌‌آورند. شاید روزی برسد که آزادی و مطالعات لیبرتارینی به عنوان بخش مستقل اما مرتبط، در برنامه آموزش آکادمیک در نظر گرفته شود. در همین راست، من در مقاله‌ای که در کنفرانسی با موضوع «تمایز انسان‌ها» ارائه شد که توسط موسسه مطالعات انسانی GSTAAD سوئیس در تابستان ۱۹۷۲ برگزار گردید این ایده را مطرح ساختم. من خاطرنشان ساختم که دلیل بنیادین و اساسی در دفاع از آزادی، واقعیت‌‌های بیولوژیک انسان و به ویژه این واقعیت است که هر فرد یک انسان متمایز و منحصر به فرد است و از بسیاری جهات، از همه افراد دیگر متفاوت است. اگر تنوع افراد، یک قانون عمومی نبود، آنگاه مباحثه بر سر آزادی، چندان مستدل نمی‌نمود، چرا که اگر افراد به همان اندازه مورچه‌ها، قابل جانشینی باشند، دیگر چه نیازی است که به دنبال آن باشیم که فرصت‌های در اختیار هر فرد را حداکثر کنیم تا قوه تفکر و توانایی‌ها و شخصیت‌اش تا بالاترین حد ممکن بهبود یابد؟ از این جهت در این کتاب، نگرانی عمده از سوسیالیسم(تلاش مساوات‌طلبانه برای سرکوب تنوع میان افراد و گروه‌ها) مطرح شده است. به‌‌طور خلاصه این کتب نشان‌دهنده اتکای لیبرتارینیسم به فردگرایی و تفاوت‌ها و گوناگونی‌های فردی است.(موری روتبارد ۱۹۷۴)

برابری‌طلبی، طغیانی علیه طبیعت

در طی یک قرن گذشته معمولا چنین فرض شده است که «چپ»، مسلما اخلاق، عدالت و «آرمان‌گرایی» را در خود دارد و رقیب محافظه‌کار آن، عمدتا به «غیرعملی بودن» ایده‌هایش متهم شده است، مثلا یک دیدگاه رایج این است که «سوسیالیسم، در تئوری بی‌نظیر است، اما در واقعیت نمی‌تواند موثر باشد».

آنچه محافظه‌کارها نتوانستند درک کنند، این است که می‌توان با قضاوت درباره غیرعملی بودن تغییرات رادیکال، در کوتاه مدت از وضع موجود بهره برد. همچنین نتوانستند درک کنند که محدود شدن اخلاقیات و «آرمان‌ها» به تفکرات چپ در بلندمدت محکوم به شکست خواهند بود. چرا که اگر یک طرف از ابتدا اخلاق و «آرمان» را به خود منتسب کند خواهد توانست تغییرات آهسته، اما قطعی در جهت مطلوب خود اعمال کند و با انباشته شدن این تغییرات، برچسب «غیرعملی بودن»، کم اثر و کم اثرتر می‌‌‌‌‌‌شود. هر چه وضع موجود بیشتر به سوی تفکر «چپ» سوق پیدا کند، رقیب محافظه‌کار که همه توان خود را صرف تحلیل نسبتا مطمئن «عملی بودن» کرده است، بیشتر محکوم به شکست خواهد بود. این استالینیست‌های مرتجع- که به‌‌طور کلی «محافظه‌کاران» اتحاد جماهیر شوروی به حساب می‌آیند- لطیفه‌ای به جا و منطقی درباره محافظه‌کاری هستند، چراکه در روسیه، سیاستمداران قاطع و سرسخت، در حقیقت گنجینه‌ای از «عملی بودن» حداقل به صورت سطحی هستند. هیچ گاه این ویروس «عملی بودن» از آنچه که در ایالات متحده وجود داشته، گسترده‌تر نبوده است، چرا که آمریکایی‌ها، خودشان را افرادی «اهل عمل» و لذا مخالف «چپ» می‌دانند، حال آنکه این مساله چپ در آمریکا از هر جای دیگری رایج‌‌تر بوده است. آنچه خنده می‌انگیزد اینکه امروزه طرفداران بازار آزاد و جامعه آزاد هستند که باید با اتهام رایج «غیرعملی‌ بودن» روبه‌رو شوند.

چپ، عدالت و اخلاق را در هیچ زمینه‌ای، به اندازه جانبداری‌اش از برابری جمعی، وارد نساخته است. در عین حال، به ندرت می‌توان فردی، به ویژه روشنفکر را در آمریکا یافت که زیبایی و خوبی آرمان مساوات‌خواهی را زیر سوال ببرد. لذا همه قبول دارند که «غیرعملی بودن» یعنی تضعیف انگیزه‌های اقتصادی، در عمل تنها انتقادی بوده که نسبت به برنامه‌های برابری‌طلبانه، حتی نسبت به عجیب ترین آنها مطرح شده است. روند حرکت بی‌وقفه مساوات‌خواهی دال بر غیرممکن بودن پرهیز از تعهد اخلاقی است. آمریکایی‌های بسیار «عملگرا» که تلاش می‌کنند از مکاتب اخلاق‌گرا پرهیز کنند، نمی‌توانند در ایجاد چنین عقایدی تاثیرگذار باشند، اما امروزه می‌توانند این کار را تنها به گونه‌ای غیر آگاهانه، موقتی و غیرسیستماتیک انجام دهد. این ایده معروف کینز که «افراد عملگرایی که اعتقاد دارند از هر گونه اثرات ذهنی مبرا هستند، معمولا تحت تاثیر شدید برخی اقتصاددان‌هایی قرار می‌گیرند که افکارشان منسوخ شده است»، در مورد بیشتر قضاوت‌ها و تئوری‌های اخلاقی کاملا درست است.

معمولا جایگاه اخلاقی انکارناپذیر «برابری» را می‌توان در میان اقتصاددانان، مشاهده کرد. اقتصاددان‌ها که معمولا در قید داوری ارزشی گرفتارند و مشتاق به اظهارنظرهای سیاسی هستند، چگونه می‌توانند این کار را انجام دهند اما در عین حال «علمی» و فارغ از قضاوت بمانند؟ آنها توانسته‌اند قضاوت ارزشی صریحی را به نفع برابری انجام دهند که معافیت و بخشودگی قابل ملاحظه‌ای در آن وجود دارد. این قضاوت برخی مواقع کاملا مشخص و صریح بوده است. در عین حال نتیجه یکسان است. به عنوان مثال هنری سیمونز (Henry C.Simons) فقید را در نظر بگیرید. وی بعد از آنکه استدلال‌های مختلف «علمی» از مالیات تصاعدی را به خوبی نقد می‌کند، به طریق زیر بی‌پرده به دفاع از تصاعد می‌پردازد:

- اعمال تصاعد شدید در مالیات، باید علیه نابرابری باشد و بر این قضاوت اخلاقی یا زیبایی‌شناختی مبتنی باشد که توزیع فعلی ثروت و درآمد، نشان‌دهنده درجه‌ای (یا نوعی) از نابرابری است که به وضوح، زیانبار و ناخوشایند می‌باشد.

- یک تکنیک نوعی دیگر را می‌‌توان از متون درسی استاندارد مربوط به اقتصاد مالی عمومی استخراج کرد. آنگونه که پروفسور جان دوو (Professor John F.Due) می‌گوید، قوی‌ترین دفاع از تصاعد در مالیات، مبتنی بر این واقعیت است که امروزه،‌ افکار عمومی جامعه، آن را به منظور تحقق برابری لازم می‌دانند. این نکته نیز به نوبه خود بر این اساس قرار دارد که الگوی توزیع درآمد، قبل از اعمال مالیات‌ها، نابرابری شدیدی در خود دارد. این مورد اخیر را می‌توان «در چارچوب استانداردهای پذیرفته شده در جامعه» براساس ناعادلانه بودن ذاتی آن، رد کرد. چه اقتصاددان‌ها، قضاوت‌های ارزشی خود را جسورانه ابراز کنند و چه به خود اجازه دهند که ارزش‌های «جامعه» را بیان کنند، در هر صورت مصونیت آنها از مورد انتقاد واقع شدن قابل توجه بوده است. اگرچه صراحت فرد در بیان ارزش‌ها قابل تحسین است، اما مسلما کافی نیست. در جست‌وجوی حقیقت، بیان قضاوت‌های ارزشی فرد به تنهایی کفایت نمی‌‌‌‌‌‌کند. و این قضاوت‌های ارزشی، باید تا حدودی معتبر، معنادار، مستدل و درست باشند. «در واقع به ندرت می‌توان کسی را در ایالات متحده یافت که زیبایی و خوبی آرمان برابری‌طلبی را به چالش بکشد؟» مطرح کردن چنین ملاحظاتی، نادیده گرفتن معیارهای آزادی محض در علوم اجتماعی، از ماکس وبر به این سو است. همچنین سنت فلسفی قدیمی‌تر تمایز میان «واقعیت و ارزش» نیز نادیده گرفته می‌شود، اما شاید اینجا جای مطرح ساختن این گونه سوالات اساسی نباشد. مثلا فرض کنید که قضاوت اخلاقی یا زیبایی شناختی پروفسور سیمون، در جانبداری از برابری نباشد، بلکه بر این اساس، یک آرمان اجتماعی بسیار متفاوت مطرح باشد. به عنوان مثال فرض نمایید که وی طرفدار آن بوده است که همه انسان‌های کوتاه‌قد، یعنی همه افراد بزرگسالی که قدشان کمتر از پنج و نیم فوت باشد، کشته شوند. همچنین فرض نمایید که وی چنین نوشته باشد: «قتل همه افراد کوتاه‌قد به معنای مخالفت با وجود افراد کوتاه‌قد است و بر اساس این قضاوت اخلاقی یا زیبایی‌شناختی است که تعداد معمول افراد کوتاه‌قد، مشخصا زیانبار و ناخوشایند است.» کسی ممکن است چنین فکر کند که تلقی اقتصاددانان یا دانشمندان علوم اجتماعی هم سنخ پروفسور سیمون از اظهار نظر وی، دقیقا به همین گونه خواهد بود یا می‌توان این مطلب را در ذهن آورد که پروفسور دوو، در آلمان دهه ۱۹۳۰، به همین شیوه راجع به برخورد جامعه با یهودیان، مطابق «نظم جامعه امروزی» می‌نوشت. نکته اینجا است که اگرچه در همه این موارد، برداشت جامعه روشنفکری آمریکا از گفته‌های سیمون و دوو، بسیار متفاوت خواهد بود، اما جایگاه منطقی این اظهارات دقیقا یکسان خواهد بود. تا به حال دو نکته را خاطرنشان ساخته‌ایم:

۱ - کافی نیست که یک روشنفکر یا متخصص علوم اجتماعی، تنها قضاوت‌های ارزشی خود را بیان کند. این قضاوت‌ها، باید از نظم منطقی قابل دفاع برخوردار بوده و بتوان نشان داد که معتبر، استوار و صحیح هستند. مختصرا اینکه، نبایدصرفا به عنوان انتقادات روشنفکرانه با آنها برخورد کرد.

۲ - برای مدت بسیار طولانی، با آرمان برابری‌طلبی، به گونه‌ای کورکورانه ، به عنوان یک آرمان اخلاقی برخورد شده است.

بنابراین اقتصاددانان طرفدار برنامه‌های مساوات‌طلبانه، نوعا «آرمان» نقد شده خود را با توجه به احتمال اثرات منفی آنها بر روی بهره‌وری و تولید اقتصاد، تعدیل می‌کنند، اما خود این آرمان، به تردید مورد سوال قرار گرفته است. حال بیایید به نقد خود آرمان برابری‌خواهی بپردازیم. آیا باید جایگاه فعلی برابری به عنوان یک آرمان اخلاقی انکارناپذیر را پذیرفت؟ در درجه اول، باید این ایده را مبنی بر آنکه، میان آنچه که «در تئوری، درست است» اما «در عمل اعتباری ندارد» تمایز دقیقی وجود دارد، زیر سوال ببریم. اگر یک تئوری صحیح باشد، حتما در دنیای واقعی معتبر است و اگر در دنیای واقعی کارگر نیفتد، آنگاه تئوری مناسبی نخواهد بود، تمایز رایج میان تئوری و عمل، یک تمایز مصنوعی و بی‌اساس است، اما همانند هرچیز دیگری در اخلاقیات صحیح می‌باشد. اگر یک ایده اخلاقی، ذاتا «غیرعملی» باشد،‌ یعنی نتواند در دنیای‌واقعی معتبر باشد، یک آرمان ضعیف بوده و باید بی‌درنگ از آن چشم‌ پوشید. به بیان دیگر، اگر یک آرمان اخلاقی، برخلاف طبیعت انسان یا جهان باشد و بنابراین در دنیای ‌واقعی بی‌ارزش باشد، آرمان مناسبی نبوده و باید به عنوان یک هدف، کنار گذاشته شود. اگر خود هدف با طبیعت انسان مغایر باشد، آنگاه فعالیت در راستای آن هدف آرمان ضعیفی است.

به عنوان مثال فرض کنید که اینکه همه انسان‌ها بتوانند با تکان دادن دست‌هایشان پرواز کنند، به عنوان یک آرمان اخلاقی جهانی پذیرفته شده باشد. همچنین فرض کنید که مدافعان این عمل عموما زیبایی و خوبی هدفشان را پذیرفته باشند، اما آن را به این دلیل که «غیرعملی» است، نقد می‌کنند. در هر حال، نتیجه این امر یک مصیبت اجتماعی پایان‌ناپذیر است. چرا که جامعه پیوسته تلاش می‌کند تا به سوی هدف پرواز با دست حرکت کند و مبلغان این هدف، زندگی همه افراد را به فلاکت می‌کشانند، چرا که آن قدر خطاکار و بی‌قید و بند هستند که نمی‌توانند طبق این آرمان، زندگی کنند. در این جا، نقد مناسب نقدی است که از خود این «آرمان» صورت گرفته و هدف آن را به چالش بکشد و نشان دهد که خود این هدف، با توجه به طبیعت فیزیکی انسان و جهان، غیرممکن است. به این شیوه باید انسان را از اسارت در بند یک هدف ذاتا غیرممکن و لذا زیانبار آزاد کرد. اما این آزادسازی هیچ‌گاه نمی‌تواند به آن اندازه طول بکشد که مخالفان پرواز با دست، تنها بمانند و اصول اخلاقی و «آرمان‌گرایی» را به مبلغان بلندمرتبه پرواز با دست واگذار کنند. بنابراین اصل مطلب این است که برتری اخلاقی مسلم یک هدف مهمل، باید به چالش کشیده شود. به نظر من همین مطلب درباره آرمان برابری‌طلبی نیز صادق است. با این تفاوت که عواقب اجتماعی آن نسبت به آرزوی بی‌پایان انسان برای پرواز، بسیار خطرناک‌تر است، زیرا شرایط برابری، خسارت بسیار بیشتری به نوع بشر وارد خواهد کرد.

«برابری» واقعا چیست؟ افراد بسیاری به این واژه متوسل شده‌اند، اما به ندرت آن را تحلیل نموده‌اند. دو فرد A و B در صورتی با یکدیگر برابر هستند که در رابطه با یک ویژگی خاص، کاملا با یکدیگر مساوی باشند، لذا اگر مثلا قد اسمیت و جونز، دقیقا شش‌فوت باشد، آنگاه گفته خواهد شد که از نظر قد، «برابر» هستند. اگر طول دو تکه چوب، مساوی باشد، آنگاه از نظر طول «برابر» خواهند بود و ... بنابراین، تنها یک راه وجود دارد که هر دو فردی، بتوانند واقعا و به تمام معنا، «برابر» باشند و آن، این است که از لحاظ همه ویژگی‌ها کاملا یکسان باشند، این امر البته بدان معنا است که برابری همه انسان‌ها

(آرمان برابری‌طلبی)، تنها در صورتی می‌تواند برآورده شود که همه انسان‌ها، دقیقا از تمام لحاظ یکسان و همانند باشند. دنیای برابر، لزوما دنیایی از داستان‌های ترسناک خواهد بود و دنیایی متشکل از موجودات ناشناس و یکسان، عاری از هرگونه فردیت، گوناگونی و خلاقیتی ویژه خواهد بود. به راستی هم هرجا که تاثیر منطقی دنیای برابر آشکار شده، دقیقا منطبق بر یک رمان ترسناک بوده است!

پروفسور شوئک (Professor Shoeck) تجسم چنین دنیایی را در رمان انگلیسی و ضد اتوپیایی «عدالت در چهره‌ها» نوشته هارتلی (J.Phartley) برای ما زنده کرده است. در داستان این کتاب، حکومت در تلاش است تا صورت همه دخترها به یک اندازه زیبا باشد و بدین طریق حسادت را نهادینه می‌کند. برای این کار، هم روی صورت دخترهای زیبا و هم روی صورت دخترهای زشت، عمل جراحی پزشکی صورت می‌گیرد تا چهره‌ همه آن‌ها به یک شکل مشترک عمومی، کاهید شده یا ترقی یابد. همچنین در داستان کوتاهی که کورت ونگات (Kurt Vonnegat) نوشته است، ‌جامعه کاملا برابر حتی جامع‌‌تر از این توصیف می‌شود. ونگات داستانش با نام «هریسون برگرون» (Harrison Bergeron) را این گونه آغاز می‌کند: سال ۲۰۸۱ بود و بالاخره همه برابر شده بودند. آنها تنها در مقابل خدا و قانون برابر نبودند، بلکه از همه لحاظ یکسان بودند. هیچ کس با هوش‌تر از دیگری نبود. هیچ کس از دیگران زیباتر نبود. هیچ‌کس قوی‌تر یا سریع‌تر از بقیه نبود. همه این‌ها به خاطر متمم‌‌های ۲۱۱، ۲۱۲ و ۲۱۳ قانون اساسی و همین‌‌طور به خاطر هوشیاری همیشگی ماموران «اداره کل برقرار کننده تعادل‌ ایالات متحده» به وجود آمده بود.این متعادل‌سازی تا حدودی به این گونه عمل می‌کرد: هازل از هوش کاملا متوسطی برخوردار بود، یعنی تنها به صورت امواج کوتاهی می‌‌‌‌‌‌توانست به هر چیزی فکر کند و جورج که بسیار باهوش‌تر از حد نرمال بود، یک رادیوی کوچک متعادل‌کننده ذهنی در گوش خود داشت و طبق قانون مجبور بود که همیشه آن را به همراه داشته باشد. این رادیو طوری تنظیم شده بود که پیام‌های یک فرستنده دولتی را دریافت کند. تقریبا در هر ۲۰ ثانیه صداهای گوش‌خراشی از این فرستنده ارسال می‌شد تا افرادی مثل جورج نتوانند از ذهن‌شان به‌‌طور ناعادلانه استفاده کنند.

ترسی که همه ما به‌‌طور واضح در این گونه داستا‌ن‌ها می‌بینیم، ناشی از تایید شهودی این نکته است که انسان‌ها، یکسان «نیستند» و نوع انسانی، به واسطه درجه زیادی از گوناگونی، تنوع، تفاوت و به‌‌طور خلاصه، نابرابری به‌‌طور بی‌نظیری از یکدیگر متمایز است. یک جامعه برابری‌طلب تنها می‌تواند امیدوار باشد که با شیوه‌های فشار توتالیتر، به اهداف خود دست یابد. همه باور داریم و امیدواریم که روح فردی انسانی، به‌پا خواسته و مانع از هرگونه تلاش برای ایجاد یک دنیای توده‌ای شود. خلاصه این که تصویر یک جامعه برابری‌طلب، همان داستان ترسناک است، زیرا اگر مفهوم چنین دنیایی را کاملا شرح دهیم درخواهیم یافت که جهانی از این نوع و تلاش‌هایی از این دست، عمیقا ضدانسانی هستند. به عمیق‌ترین معنا ضدانسانی هستند. از این رو، هدف برابری‌طلبی شوم بوده و هرگونه تلاش برای نیل به چنین هدفی را نیز باید شوم به حساب آورد.

واقعیت بزرگ‌ تفاوت و تنوع افراد، (یعنی نابرابر بودن آن‌ها)، با توجه به پیشینه طولانی تجربه بشر، آشکار است. بنابراین مشخص است که دنیایی که در آن به اجبار همانندی به وجود آید، ضد طبیعت انسانی است. این تنوع از لحاظ اقتصادی و اجتماعی، خود را در تقسیم جهانی کار و در «قانون آهنین الیگارشی» نشان می‌دهد. قانون آهنین الیگارشی به این معنا است که در هر سازمان یا در هر نوع فعالیت، تعداد معدودی که معمولا بیشترین توانایی یا بیشترین علاقه را به رهبری داشته باشند، به عنوان رهبر تعیین خواهند شد و توده اعضا، صف‌های پیروان را پر خواهند کرد. در هر دو حالت، پدیده مشابهی رخ می‌دهد. رهبری یا موفقیت‌های قابل ملاحظه در هر فعالیتی، توسط چیزی حاصل می‌شود که جفرسون (Jefferson)، ‌آن را «آریستوکراسی طبیعی» می‌نامد. آنهایی به موفقیت می‌رسند یا به عنوان رهبر تعیین می‌شوند که بیشترین هماهنگی را با آن فعالیت داشته باشند.

پیشینه کهن نابرابری نشان می‌دهد که این تنوع و گوناگونی، ظاهرا ریشه در طبیعت زیست‌شناختی انسان دارد. اما یقینا این نتیجه‌گیری درباره طبیعت و بیولوژی انسان، آزاردهنده‌ترین عامل ممکن برای برابری‌طلب‌ها است. حتی برابری‌طلب‌ها نیز نمی‌توانند اسناد تاریخی را رد کنند، اما پاسخی که در این باره می‌دهند این است که مقصر «فرهنگ» است و از آن جا که اعتقاد دارند، فرهنگ عملکرد محض اراده است، بنابراین از دید آن‌ها، تغییر فرهنگ جامعه و القای برابری در آن، ممکن است. آن‌ها در این رابطه از شر هرگونه تظاهر به دقت‌های علمی نجات می‌یابد. مساوات‌طلب‌ها به زحمت حاضرند بپذیرند که بیولوژی و فرهنگ، اثرات متقابلی بر یکدیگر دارند.

اجازه دهید مثالی را بررسی کنیم که عمدا تا حدودی سطحی انتخاب شده است. فرض کنید که فرهنگ‌مان را بررسی می‌کنیم و به این ضرب‌المثل رایج می‌رسیم که «موقرمزها زود‌رنج‌ترند.» این یک قضاوت درباره نابرابری‌ است و این چنین نتیجه‌گیری می‌کند که مو قرمزها، به عنوان یک گروه، از افراد دیگر متفاوتند. حال فرض کنید جامعه‌شناس‌های برابری‌طلب، این مساله را بررسی کنند و به این نتیجه برسند که واقعا موقرمزها از لحاظ آماری نسبت به افراد دیگر، بسیار زودرنج‌ترند. حال فرد برابری‌طلب به جای آن که وجود نوعی تفاوت بیولوژیکی را بپذیرد، سریعا در ادامه خواهد گفت که «فرهنگ» مسوول این پدیده است: این نظم کلیشه‌ای که عموما پذیرفته شده و می‌گوید موقرمزها زودرنج‌ترند، از اوان کودکی در ذهن بچه‌های موقرمز، رسوخ کرده است و آن‌ها، این قضاوت‌ها را به راحتی پذیرفته‌اند و به گونه‌ای عمل می‌کنند که جامعه از آن‌ها انتظار دارد. به‌‌طور خلاصه، فرهنگ مسلط افرادی که موقرمز نیستند آن‌ها را «شستشوی مغزی» داده است. اگرچه امکان وقوع چنین فرآیندی را رد نمی‌کنیم، اما این ادعای رایج برابری‌طلب‌ها، در تحلیل منطقی، بسیار نامحتمل به نظر می‌رسد. این افراد بدون آن که به واقعیت‌های جامعه اشاره کنند، چنین فرض می‌کنند که «فرهنگ» از راه رسیده و به‌‌طور تصادفی انباشته می‌شود. این ایده که موقرمزها، زودرنج‌ترند در خلاء شکل نیافته و حکم الهی نیست. پس چگونه به وجود آمده و در میان مردم، رواج یافته است؟

یکی از روش‌های مورد علاقه برابری‌طلب‌ها این است که همه حکم‌هایی از این دست را که هویت یک گروه را تعیین می‌کنند، به انگیزه‌های مبهم و گنگ روان‌شناختی نسبت می‌دهند. عامه مردم از لحاظ روانی نیاز داشته‌اند که گروه اجتماعی خاصی را به زودرنج‌ بودن متهم کنند و موقرمزها، برای ارضای این نیاز فدا شده‌‌‌اند. اما سوال این است که چرا موقرمزها انتخاب شدند؟ چرا موبورها یا موخرمایی‌ها انتخاب نشدند؟ این شک به وجود می‌آید که موقرمزها شاید به این دلیل انتخاب شدند که واقعا زودرنج بوده و هستند و بنابراین «تصور کلیشه‌ای» جامعه، تنها دریافتی کلی از واقعیت‌ها است. مشخص است که این توضیح داده‌ها و فرآیند‌های مرتبط بیشتری را به حساب می‌آورد و علاوه بر آن بسیار ساده‌تر می‌باشد.

به نظر می‌آید که اگر این توضیح، منصفانه مورد ملاحظه قرار گیرد بسیار معقول‌تر از ایده فرهنگ که ایده ای من‌درآوردی و خلق‌الساعه است، خواهد بود. در این صورت می‌توان نتیجه‌گیری کرد که موقرمزها از لحاظ بیولوژیکی زودرنج‌تر هستند و این حرف توخالی برابری‌طلب‌ها که اصرار می‌کنند موقرمزها در واقعیت زودرنج‌ نیستند، تلاشی است برای آن که آن‌ها را متقاعد کنند تا برخلاف طبیعت‌شان رفتار کنند. بنابراین در واقع امر، این مطلب اخیر است که می‌تواند به گونه‌ای دقیق‌تر، «شستشو‌دهنده مغز» نام گیرد. البته منظور این نیست که جامعه هیچ گاه نمی‌تواند اشتباه کند و قضاوت‌های آن درباره هویت جمعی، همیشه ریشه در واقعیت دارد. اما به نظر من استدلال برابری‌طلب‌ها نسبت به رقیبان ظاهرا «ناآگاه» آنها، ضعیف‌تر است.

در واقع بدین خاطر که برابری‌طلب‌ها بحث خود را از این فرض اولیه شروع می‌کنند که همه افراد و لذا همه گروه‌ها یکسان و برابر هستند، به این نتیجه گیری می‌رسند که هرگونه تفاوتی میان گروه‌ها از نظر موفقیت، جایگاه اجتماعی و قدرت در جامعه باید «نتیجه فشار» ناعادلانه و «تبعیض» غیرمنطقی باشد. اثبات آماری این «فشار» در رابطه با مو قرمزها به شیوه‌ای انجام می‌شود که به زندگی سیاسی آمریکا، بسیار شبیه است. ممکن است نشان داده شود که درآمد متوسط

مو قرمزها، نسبت به افراد دیگر کمتر است و علاوه بر آن، درصد مدیران اجرایی شرکت‌ها، استادان دانشگاه‌ها یا اعضای کنگره که مو قرمز باشد، کمتر از نسبت آنها در جامعه است.

جدیدترین و برجسته‌ترین نمود از این نوع تفکر سهمیه‌ای، در نهضت McGorern در «پیمان دموکراتیک ۱۹۷۲» بود. گروه‌های کمی وجود دارند که درباره آنها چنین گفته می‌شود که به واسطه کم بودن تعداد نمایندگانشان نسبت به سهمی که در کل جمعیت دارند، به آنها ظلم شده است. به ویژه این‌طور گفته می‌شود که زنان، جوانان، سیاه‌ها و جهان سومی‌ها مورد ستم قرار گرفته‌اند. در نتیجه، حزب دموکراتیک که تحت تاثیر تفکر برابری سهمیه‌ای قرار دارد، توجه چندانی به انتخاب‌های رای‌دهنده‌ها نکرد تا تعداد نمایندگان متناسب و شایسته‌ای را به این گروه‌های خاص اختصاص دهد. در برخی موارد، توجیه «فشار» تقریبا مضحک و خنده‌دار است. جوان‌های ۱۸ تا ۲۵ ساله‌ای که تعداد نمایندگان کافی نداشتند، به راحتی می‌توانستند به جایگاه مناسبی برسند. یقینا برخی از اصلاح‌گران هیجان‌زده McGovern می‌توانستند با توجه به سهمیه گروه خود مساله دردناک «نمایندگی ناکافی» کودکان پنج ساله‌ را در مجمع متذکر شوند و تاکید کنند که جبهه پنج ساله‌ها، باید به مطالبات فوری خود برسند. این تنها یک بینش اجتماعی و بیولوژیکی است، مبنی بر آنکه جوان‌ها مسیر خود در جامعه را از طریق یک فرآیند آموزشی به پیش می‌برند. آگاهی و تجربه جوان‌ها نسبت به بزرگترها کمتر است و لذا مشخص است که چرا نسبت به آنها، منزلت و قدرت کمتری دارند. اما اگر این نکته را بپذیریم، اعتقادات برابری‌طلبانه به‌طور عمده مورد تردید قرار خواهند گرفت و علاوه بر آن، مخالف تمایل جوانان است و برای مدتی طولانی، مشکلی جدی در فرهنگ آمریکا بوده است. لذا جوان‌ها، آن‌چنان که باید و شاید، به عنوان «طبقه مظلوم» در نظر آورده شده‌اند و تعیین اجباری نسبت جمعیتی آنها، تنها به عنوان جبران شرایط استثمار شده سابق آنها مورد ملاحظه قرار گرفته است.

زنان نیز «طبقه مظلوم» دیگری هستند که اخیرا به آنها بیشتر توجه شده است. امروز، این مساله که بیش از ۵۰درصد نماینده‌های سیاسی، معمولا مرد بوده‌اند، به عنوان نشانه‌ای روشن و آشکار از ستم به زنان در نظر گرفته می‌شود. اینکه چه کسانی به مجمع‌های سیاسی فرستاده شوند، به مرتبه فعالیت آنها بستگی دارد و از آنجا که زنان، تقریبا به اندازه مردان فعال نبوده‌اند، تعداد آنها به طرز چشمگیری کمتر بوده است. اما نیروهای رو به افزایش «آزادی زنان» در آمریکا که با این امر مواجه شده‌اند، دوباره به بحث طلسم شده مربوط به «شست‌وشوی مغزی» از طریق «فرهنگ» باز می‌گردند، چرا که فعالان عرصه آزادی زنان، نمی‌توانند این واقعیت را انکار کنند که هر تمدن و فرهنگی در تاریخ، از ساده‌ترین آنها گرفته تا پیچیده‌ترین آنها، تحت تسلط مردها بوده است. باز هم پاسخ آنها این است که از زمان‌های بسیار قدیم، فرهنگ مردسالار، زنان تحت ستم را شست‌وشوی مغزی داده و آنها را به تربیت بچه، خانه و مسائل خانه محدود کرده است. کار این آزادی‌خوا‌هان، این است که با اراده قوی و با «بالا بردن آگاهی»، انقلابی را در شرایط زنان به وجود آورند. اینکه اغلب زنان همچنان به وابستگی‌های خود به امور خانه متعهد بمانند، تنها نشانگر «آگاهی غلطی» است که باید ریشه‌کن گردد.

البته پاسخی که به آن توجهی صورت نگرفته، این است که مردان واقعا توانسته‌اند در هر فرهنگی، به جایگاه مسلطی دست یابند که خود، نشانگر تفاوت جنس مذکر است، چرا که اگر هر دو جنس با هم برابر باشند، چگونه مردان توانسته‌اند در هر موردی تسلط پیدا کنند؟ اما فارغ از این مساله، خود بیولوژی نیز انکار شده و رها گردیده است. فریاد بر می‌آورند که هیچ تفاوت زیست‌شناختی بین دو جنس وجود ندارد و نمی‌تواند و نباید وجود داشته باشد و همه تفاوت‌های گذشته و فعلی میان این دو را باید به شست‌وشوی مغزی توسط فرهنگ‌ها نسبت داد. ایروینگ ‌هاو (Irving Howe) در رویه استادانه‌ای که در پاسخ به کیت میلت (Kate Millet)، از فعالان آزادی‌خواه زنان پیش گرفت، چند تفاوت بیولوژیک مهم میان دو جنس را مشخص می‌کند، که آن‌قدر اهمیت دارند که می‌توانند اثرات اجتماعی بلندمدت به جای بگذارند.

این تفاوت‌ها عبارتند از:

۱ - تجربه خاص زنان از حاملگی، که مردم‌شناسی به نام مالینوفسکی (Malinowshi) آن را چنین توصیف می‌کند: «ارتباط نزدیک و کامل با کودک ... که تاثیرات فیزیولوژیک و احساسات قوی به همراه دارد.»

۲ - هورمون بدن انسان، که نه تنها بین دو جنس، بلکه میان افراد از یک جنس، اما با سنین مختلف نیز تغییر می‌کند.

۳ - امکانات متفاوت برای فعالیت، که نتیجه دستگاه عضلات و کنترل‌های فیزیکی متفاوت است.

۴ - عواقب روان‌شناختی نگرش‌ها و امکانات متفاوت جنسیتی و به ویژه، تفاوت اساسی میان نقش‌های مختلف جنسیتی، که از لحاظ بیولوژیکی، به ترتیب در مردها و زن‌ها وجود دارد.

دکتر الینور مکبای (Dr.Eleanor Maccoby) در مطالعه‌ای که بر روی هوش زنان انجام داده است، می‌پذیرد که این امکان کاملا وجود دارد که عوامل ژنتیکی، دو جنس مذکر و مونث را از یکدیگر متمایز ساخته و در کارآیی ذهن آنها تاثیرگذار باشند... به عنوان مثال، دلیل خوبی وجود دارد تا قبول کنیم که پسرها ذاتا پرخاشجوتر از دخترها هستند. منظور من از پرخاشجو بودن، به معنای وسیع کلمه است و تنها دعوا را در بر نمی‌گیرد، بلکه تسلط و ابتکار آنها را نیز شامل می‌شود. اگر این خصوصیت سبب رشد تفکر تحلیلی در آینده می‌شد، پس پسرها نسبت به دخترها مزیت دارند، چرا که جنس مونث در غلبه بر این مشکل با دشواری‌هایی روبه‌رو است. دکتر مکبای می‌افزاید که «جنس مونث به جداسازی پسرها و دخترها در مکان‌های آموزشی نیاز دارد، اما جنس مذکر، خیر.»

جامعه‌شناسی به نام آرنولد گرین (Arnold W.Green) به ظهور مکرر پدیده‌ای اشاره می‌کند که برابری‌طلب‌ها آن را با این عنوان که «نقش‌های جنسیتی کلیشه‌ای شده» هستند، مردود می‌شمارند. وی مشاهدات خود از یک کیبوتسر(مزارع اشتراکی) اسرائیلی را چنین بیان می‌کند: این یک پدیده عمومی است. زنان در زمینه‌هایی تمرکز بیشتری دارند که- تنها و یا در ترکیب با دیگر مهارت‌ها- به مهارت‌‌‌‌های خانه‌داری، صبوری، یکنواختی، مهارت‌های دستی، جنسیت خاص و ارتباط با کودکان نیاز دارد. در این کیبوتسر، با در نظر گرفتن همه جوانب، جنس مذکر و دیدگاه‌های سنتی مردانه، غلبه دارند.

ایروینگ ‌هاو به درستی بیان می‌کند که نهضت آزادی زنان، ریشه در انزجار نسبت به وضعیت فعلی آنها، به عنوان موجوداتی متمایز دارد:

آنچه که ظاهرا خانم میلت را آزار می‌دهد، تنها بی‌عدالتی‌هایی که زنان تحمل کرده‌اند یا تبعیض‌هایی که همچنان نسبت به آنها روا داشته می‌شود، نیست، بلکه بیشتر صرفا نوع زندگی زنان است. وی از تمایز روان‌شناختی- زیست شناختی زنان، بیزار است و حداکثر کاری که می‌‌کند، این است که تفاوت‌های اجتناب‌ناپذیر آناتومی آنها را قبول ‌کند. وی از اینکه بسیاری از زن‌ها، اهمیت و وسعت تحقیری که نسبت به آنها انجام می‌شود را لجوجانه نمی‌پذیرند، و از وابستگی شرم‌آوری که نسبت به مردان (نه‌چندان مستقل) از خود نشان می‌دهند، و از لذت عصبانی کننده‌ای که حتی از آشپزی برای «این گروه برتر» می‌برند و از اینکه دماغ بچه‌های از خود راضی‌شان را بالا می‌کشند، منزجر و متنفر است. وی از اینکه تصور می‌شود این نقش‌ها و نگرش‌ها، دلایل بیولوژیکی دارند، عصبانی است و به نظر وی، این تفکر محض بیولوژیکی، روشی است تا همیشه زنان را به جایگاه نازل‌تر سوق دهد. با این همه، چنان طیف وسیعی از رسوم، اهانت‌ها و مصیبت‌ها را به فرهنگ نسبت می‌دهد که به نظر می‌آید، این فرهنگ نسبت به خود بیولوژی، شوم‌‌تر و غیر قابل تغییرتر باشد.

ژوان دیدیون (JOAN DIDION‌)، در نقدی هوشمندانه از نهضت آزادی زنان، ریشه آن را در طغیانی نه تنها علیه بیولوژی، بلکه همچنین علیه خود سازمان‌دهی صرف طبیعت می‌داند: اگر لزوم تولید مثل معمول گونه‌ها از نظر زنان ناعادلانه است، پس بیایید با استفاده از تکنولوژی، از «سازماندهی محض طبیعت» و از این ظلم فراتر رویم. ظلمی که به گفته شولامیت فایرسترن (SHULAMITH FIRESTONE) «براساس اسناد تاریخی، تا عالم حیوانات ادامه دارد.» مارگارت فولر (MARGARETT FULLER) نهایتا این تفاوت‌ها را پذیرفت: «من جهان را می‌پذیرم»، اما فایرستون این کار را نکرد.اعتراض دامنه دار و وسیع دیگری علیه اصول پذیرفته شده بیولوژیک جنسیتی و همچنین علیه تفاوت‌های طبیعی، فراخوان گسترده اخیری است که توسط روشنفکران چپ، در حمایت از دوجنس‌گرایی انجام شده است. قرار است که اجتناب از ناهمجنس خواهی «خشک و کلیشه‌ای» و اختیار در جنس‌گرایی، سطح آگاهی را بالا برده و تمایزهای مصنوعی میان دو جنس مذکر و مونت را حذف کرده و همه را فارغ از جنسیت‌شان به انسان تبدیل کند. ظاهرا دوباره، شست‌وشوی مغزی توسط فرهنگ مسلط (که در این مورد، همان فرهنگ گرایش به جنس مخالف است.)به اقلیت هم جنس‌گرا ظلم کرده و مانع همسانی و برابری ذاتی در دو جنس گرایی شده است. هر کس خواهد توانست با سر سختی چند شکلی که به شدت مورد علاقه فیلسوفانی اجتماعی چپ مدرن از قبیل نورمن بر اون (NORMAN BROWN) و هربرت مارکوزه (HERBERE MARCUSE) است، به «انسانیت» کامل خود دست یابد!!

در سالیان اخیر، کاملا مشخص است که زیست‌شناسی، همچون سنگ بزرگی در مقابل توهمات برابری‌ طلبانه قرار گرفته است.

تحقیقات شیمیدانی به نام راجر ویلیامز (ROJER J.WILLIAMS) مکررا گستره وسیع گوناگونی افراد از لحاظ کل ارگانسیم انسان را مورد تاکید قرار داده است. بنابراین، افراد حتی از نظر جزیی‌ترین نکات مربوط به آناتومی و شیمی و فیزیک بدن، از لحاظ بافت ریز مو، اثر انگشتان دست و پا، الگوی موی بدن، برآمدگی‌های روی انگشت‌ها و ناخن‌ها، ضخامت و رنگ پوست، میزان استعداد پوست در تاول زدن، توزیع پایه‌های عصبی روی سطح بدن، اندازه و حالت گوش‌ها و مجرای آن، طول انگشت‌ها، خصوصیت موج‌های مغزی (ضربات الکتریکی کوچک در مغز)، تعداد دقیق ماهیچه‌ها در بدن، فعالیت قلب، قدرت رگ‌های خونی، گروه‌های خونی، میزان لخته شدن خون و ... با یکدیگر تفاوت دارند. امروزه اطلاعات زیادی درباره چگونگی اثرگذاری خصوصیات ژنتیکی داریم و می‌دانیم که نه تنها این امر امکان‌پذیر است، بلکه کاملا مشخص است که هر انسان، به واسطه خصایص ارثی از تلفیق به شدت پیچیده‌ای از هزاران جز برخوردار است که تنها مختص خود وی است.

این نکته روز‌به‌روز مشخص‌تر می‌شود که نابرابری افراد از نظر هوش، مساله‌ای است که پایه ژنتیکی دارد و این، با وجود تحقیرهای احساسی زیادی است که از سوی دانشمندان هم سنخ و نیز از سوی عامه نسبت به این مطلب ابراز می‌شود. یکی از روش‌هایی که نتیجه بالا را به دست داده است، مطالعات انجام گرفته در محیط‌های مقایسه‌ای بر روی دوقلوهای همسان بوده است. پروفسور ریچارد هرنشتاین (PROFESSOR RICHARD HERRNSTEIN) اخیرا تخمین زده است که ۸۰ درصد تفاوت در هوش افراد، در اصل به ژنتیک آنها باز می‌گردد. وی چنین نتیجه‌گیری می‌کند که هر گونه تلاش سیاسی برای ایجاد برابری محیطی برای همه شهروندان، تنها میزان تفاوت‌های اجتماعی - اقتصادی ایجاد شده در اثر اختلاف‌های ژنتیکی را افزایش می‌دهد.

طغیان برابری‌طلبانه علیه واقعیت‌های زیست‌ شناختی، با تمام اهمیتی که دارد، تنها بخشی از یک شورش عمیق‌تر علیه ساختار هستی‌‌‌شناسانه خود واقعیت، علیه ساختار محض طبیعت و علیه دنیا به معنای دقیق‌‌تر کلمه است. در قلب عقاید چپ برابری طلب، این باور آسیب‌شناسانه قرار دارد که واقعیت، هیچ ساختاری ندارد، و همه هستی، لوح سفیدی است که در هر لحظه، تنها با عملکرد خواسته‌های انسان به جهات مطلوب تغییر می‌یابد و به‌‌طور خلاصه، واقعیت را می‌توان تنها با برآوردن آرزوها و هوس‌های انسان‌ها، به راحتی تغییر داد. مسلما در باطن تلاش شدید هربرت مارکوزه برای انکار کلی ساختار فعلی واقعیت و تبدیل آن به چیزی که وی خبر وقوع آن را می‌دهد، این نوع تفکر بچگانه وجود دارد. از همین روی حمله جناح چپ به واقعیت‌های هستی‌‌‌شناسانه، هیچ جا آشکارتر از رویاهای اتوپیایی درباره جامعه سوسیالیستی آینده نیست. آن گونه که لودریگ فن میزس، در تشریح نظرات چارلز فوریر (CHARLES FOURIER) درباره آینده سوسیالیستی می‌گوید، همه حیواناتی که به انسان ضرر می‌رسانند، از بین رفته‌اند و جای آنها را حیوان‌هایی گرفته‌اند که در کار به انسان کمک خواهند کرد و یا حتی برای انسان کار انجام خواهند داد. مخالفان سختی کار، ترتیب ماهیگیری را خواهند داد، مخالفان شکار نهنگ‌ها، قایق‌های تفریحی را به آرامی حرکت خواهند داد، و مخالفان شکار اسب آبی، قایق‌های رودخانه‌ای را بکسل خواهند کرد. به جای شیرها ضدشیرها وجود خواهند داشت. مرکب‌هایی با سرعت عالی که سوار کار به راحتی یک درشکه فنردار ، به پشت آن می‌نشیند. «زندگی در دنیا با چنین خدمتکارهایی، بسیار لذت بخش خواهد بود.»

علاوه بر آن، آن‌‌طور که فوریر می‌گوید، همه اقیانوس‌ها، به جای آن که با آب نمک پر شده باشند، از لیموناد پر خواهند شد. اصل اتوپیای کمونیستی مارکس نیز به همین صورت به خیال پردازی‌های احمقانه باز می‌گردد. هر فردی در آرمان شهر کمونیستی، آزاد از محدودیت‌های تحمیل شده به خاطر تخصصی‌شدن و تقسیم کار (که اصل در هرگونه تولید بالاتر از میزان بدوی آن و لذا اصل در هرگونه جامعه متمدن است)، همه استعدادهایش را در تمامی جهات پرورش خواهد داد.

آن‌گونه که انگلس می‌نویسد: «کمونیسم، این فرصت را برای همه فراهم خواهد آورد تا همه قابلیت‌های جسمی و ذهنی خود را در تمامی جهات توسعه داده و عملی کنند». لنین در ۱۹۲۰، مشتاقانه منتظر «الغای تقسیم کار در میان مردم ... آموزش، تحصیلات، آموزش افراد با گسترش همه جانبه آموزش و توانایی افراد برای انجام هر کاری بود. کمونیسم در حال پیشروی است و باید به سمت این هدف پیشروی کند و به این هدف خواهد رسید.»

الکساندر گری (ALEXANDER GRAY) در نقد کوبنده‌ای که از دیدگاه کمونیستی به عمل می‌آورد، این اتهام را وارد می‌کند که این که هر فردی باید از این فرصت برخوردار باشد که تمام قابلیت‌هایش، چه جسمی و چه روحی را در همه جهات گسترش دهد، رویایی است که تنها نا آگاهی مدعیان آن را نسبت به محدودیت‌ها آشکار می‌سازد.

حتی ساکنان بهشت آتی انگلس نیز دیر یا زود، باید تصمیم بگیرند که می‌خواهند اسقف اعظم کانتربری باشند. یا دریاسالار اعظم، می‌خواهد یک ویولونیست بی‌نظیر باشد یا یک بوکسورحرفه‌‌ای، می‌خواهد همه چیز را درباره ادبیات چینی یا همه زوایای پنهان زندگی یک ماهی ماکرورا بداند.

البته یک راه برای خاتمه دادن به این وضعیت بغرنج، این خیالبافی است که انسان کمونیست «آینده» یک ابر انسان خواهد بود. ابرانسانی که می‌تواند طبیعت را پشت‌سر بگذارد. ویلیام گادوین (WILLIAM GODWIN) فکر می‌کرد که اگر مالکیت خصوصی بر چیده شود، انسان فناناپذیر خواهد داشت. کارل کائوتسکی(KARL KAUTSKY)، نظریه پرداز مارکسیست، تاکید می‌کرد که در جامعه کمونیستی آینده، «یک نوع انسان جدید .... یک ابرانسان ... یک انسان بلند مرتبه ظهور خواهد کرد.» و لئون تروتسکی (LEON TROTSKY) پیش‌گویی کرد که انسان، تحت تاثیر کمونیسیم، به گونه‌ای غیرقابل مقایسه قوی‌تر، باهوش‌تر و بهتر خواهد بود. بدن وی هماهنگ‌تر، حرکات وی موزون‌تر و صدای وی دلنشین‌تر خواهد شد... متوسط انسان‌ها، به سطح افرادی چون ارسطو و مارکس ارتقا خواهد یافت. بالاتر از اینها، نقاط اوج جدیدی به وجود خواهد آمد.

این مقاله را با در نظر گرفتن این دیدگاه رایج آغاز کردیم که اخلاق و آرمان‌گرایی اخلاقی، متعلق به برابری طلب‌ها است. حال، کار خود را با این نتیجه به پایان می‌بریم که اگر چه برابری طلب‌ها، خود به صورت افرادی جداگانه از هوش متفاوت برخوردارند، اما اساس هوش و منطق انسان، را رد می‌کنند: ساختار هستی‌‌‌شناسانه واقعیت و قوانین طبیعت انسان و هستی را انکار می‌کنند. برابری طلب‌ها، از این لحاظ مثل بچه‌های به شدت لوس و ننر رفتار می‌کنند. به خاطر آن که خیالپردازهای موهوم‌شان هر چه سریع‌تر تحقق یابد، ساختار واقعیت را رد می‌کنند. نه تنها لوس و ننر هستند، بلکه بسیار خطرناک هستند، چرا که قدرت آرمان، در آن حد است که برابری طلب‌ها به راحتی می‌توانند همین دنیایی که در صدد انکار آن برآمده‌اند و می‌خواهند آن را پشت سر بگذارند، را نابود کنند. از آن جا که روش‌‌‌‌ها و اهداف مساوات طلبان، ساختار انسانی و ساختار هستی را به چالش‌ می‌گیرند، عمیقا ضد انسانی‌اند و از این رو، ایدئولوژی و عملکردهای آنها، عمیقا شیطانی نیز می‌باشد. بنابراین ایده برابری طلبی، ایده‌ای اخلاقی نیست مگر آن که اعتقاد داشته باشیم که نابودن کردن تمدن و حتی نژاد انسان، به شدت و به نحو قابل ستایشی اخلاقی است.