آخرین دقایق پلاسکو

زمانی که از حمام خارج شدم با مخابرات آتش‌نشانی تماس گرفتم و جویای موضوع شدم که گفتند ساختمان پلاسکو آتش گرفته است و چندین ایستگاه همزمان اعزام شدند. سپس روی پشت بام رفتم و دیدم که دود شدیدی از ساختمان پلاسکو به هوا می‌رود، تصمیم گرفتم به کمک بچه‌ها بروم و به عنوان یک آتش‌نشان کار کنم. تا محوطه آمدم که متوجه شدم گوشی موبایلم همراهم نیست، انگار به من الهام شده بود که قرار است زیر آوار گرفتار شوم به همین دلیل بازگشتم و گوشی موبایل را با خود بردم تا اگر زیر آوار گرفتار شدم بتوانم با آن تماس بگیرم و اطلاع بدهم. به سمت محل حریق رفتم و خودم را به محل حادثه رساندم، زمانی که به پلاسکو رسیدم متوجه شدم رئیس ایستگاهمان دچار دود‌گرفتگی شده است و قصد داشتند که او را با آمبولانس به بیمارستان منتقل کنند. من فراموش کرده بودم لباس مخصوص را با خودم ببرم به همین دلیل از رئیس ایستگاهمان خواستم تا لباسش را به من بدهد، پس از اینکه لباس را پوشیدم دستگاه تنفسی را تحویل گرفتم و به همراه دو نفر از همکارانم وارد ساختمان شدیم و شروع به‌کار کردیم. بچه‌ها به دو گروه تقسیم شده بودند، عده‌ای ساختمان را تخلیه می‌کردند و دیگران نیز حریق را اطفا می‌کردند. پس از دقایقی که مشغول کار بودم متوجه شدم دستگاه تنفسی‌ام خالی شده است به همین دلیل پایین رفتم تا دستگاهم را تعویض کنم، ۱۰ دقیقه نیز استراحت کردم و سپس به داخل ساختمان پلاسکو بازگشتم و دوباره شروع به‌کار کردم.

همه مشغول اطفای حریق بودند که ناگهان اولین آوار ریزش کرد و همه ما در ضلع شمال غربی زیرآوار ماندیم. همراه با آوار دو طبقه به پایین سقوط کردیم. هیچ‌کس فکرش را نمی‌کرد آوار بریزد، اولین آوار که فروریخت به ما امان نداد و همه ما را گرفتار کرد، همه در آنجا زیرآوار گرفتار شدند و فقط خواست خدا بود که من تا کمر در زیر آوار گرفتار شدم، در همان محل با گوشی موبایل با یکی از همکارانم تماس گرفتم و به او گفتم که به دادم برس زیر آوار گیر افتادم. پس از اینکه گوشی را قطع کردم با خود گفتم زمان فکر کردن نیست، به همین دلیل با هر سختی که بود خودم را از زیر آوار خلاص کردم و سینه‌خیز تا لب پله‌ها رفتم، در آنجا آتش‌نشانانی که برای کمک آمده بودند متوجه حضور من شدند و مرا روی دست بلند کردند و به کمک پله‌ها یک طبقه به پایین بردند اما درد خیلی زیادی داشتم به بچه‌ها گفتم مرا روی زمین بگذارند و برانکارد بیاورند، بالاخره راضی شدند و مرا در راهروی طبقه هفتم یا هشتم گذاشتند، دو دقیقه بیشتر نگذشته بود که صدای ریزش آوار جدید به گوشم رسید، با خودم گفتم این بار دیگر تمام خواهم کرد. نمی‌دانم چگونه با آن دردی که داشتم ایستادم و به سمت پنجره دویدم، در آن لحظه اصلا امید به زنده ماندن نداشتم و فقط می‌خواستم خودم را به بیرون پرتاب کنم تا جنازه‌ام زیر آوار نماند، همین‌طور که به سمت پنجره می‌دویدم آوار پشت سرم ریزش می‌کرد، پاهایم را که بر‌می‌داشتم سقف طبقات فرو می‌ریخت، زمانی که به پنجره رسیدم با اینکه اکثر پنجره‌ها فنس داشت، آن پنجره‌ای که من از آن خارج شدم فنس نداشت که باز کار خدا بود، زمانی که خواستم خودم را به پایین پرتاب کنم اصلا نمی‌دانم که نردبان آتش‌نشانی از کجا آمد، به محض اینکه مرا دید یکی از همکارانم مرا به داخل آن کشاند.

منبع: خاطرات گودرزی، آتش‌نشان، سایت تاریخ شفاهی