درک بهتر زمان حال

این امر وی را به اندیشیدن تاریخی درباره چگونگی رخ دادن امور وامی‌دارد و به ارائه شرح و وصفی درباره منشأ آن که در اصل توضیح و تبیین آن است می‌پردازد.گذشته توضیح و تبیین زمان حال است، اما گذشته تنها با تجزیه و تحلیل آثار و ردپایش (سند و مدرک) در زمان حال شناخته می‌شود. به نظر می‌رسد که دیدگاه عقل عام آن باشد که مورخ ابتدا این آثار و ردپاها را کشف می‌کند (که آنها چه هستند) و سپس کشف می‌کند که چه استنتاجات و استنباط‌هایی می‌تواند از آن آثار و ردپاها در مورد گذشته اخذ شود؛ متمایز ساختن (اینکه یک امر «چه هست؟» و اطمینان حاصل کردن از آنچه واقعیات هستند) و سپس تعیین آن («چرا؟» و کشف گذشته به‌عنوان توضیح و تبیین آنها).کالینگوود معتقد است‌ که‌ مورخان‌ مدت‌های‌ مدیدی‌ است‌ تاریخ‌ را علمی‌ درباره‌ همان‌ «کنش‌های‌ پیشین» موجودات ‌بشری‌ می‌دانند. وانگهی‌ مورخان‌ فقط‌ به‌ بعضی‌ از کنش‌های‌ بشر علاقه‌مندند.در سنت‌ مورخان‌ آنچه‌ بشر بر مبنای‌ خصلت‌های‌ حیوانی‌اش‌ انجام‌ داده‌ است‌ وآنچه‌ تحت‌ فشارهای‌ ناشی‌ از ذات‌حیوانی‌ بشر صورت‌ گرفته‌ است‌ و باعث‌ شده‌ گاه‌ سرنوشتی‌ همچون‌ سرنوشت‌ حیوانات‌ برای‌ بشر رقم‌ بخورد، بخشی‌ از تاریخ‌ به‌‌شمار نیامده‌ و نمی‌آید.

یکی‌ از بنیان‌های‌ عقلانیت‌ در حیات‌ حیوانی‌ بشر، ایجاد ساختاری‌ برای‌انجام‌ فعالیت‌های‌ آزاد است‌؛ آزاد بدان‌ معنا که‌ گرچه‌ این‌ فعالیت‌ها مبتنی‌ بر ماهیت‌ حیوانی‌ بشرند اما تابع‌ آن‌ نیستند، بلکه‌ محصول‌ خرد بشرند و در خدمت‌ اهداف‌ خرد بشری‌اند و نه‌ اهداف‌ حیات‌ حیوانی‌ بشر.بر این‌ مبنا می‌توان‌ «کنش‌های‌ پیشین‌» را این‌گونه‌ تعریف‌ کرد: «کنش‌هایی‌ که‌ توسط‌ عاملان‌ خردورز، در راستای ‌اهدافی‌ که‌ توسط‌ خرد ایشان‌ تعیین‌ می‌شود صورت‌ می‌پذیرد.‌» از نظر کالینگوود کلید کسب‌ این‌ دانش‌ نسبت‌ به‌ کنش‌های‌ پیشین کنشگری دوباره‌ است‌. کالینگوود در جایی‌ از کتاب‌ زندگی‌نامه‌ خود می‌نویسد:مورخ‌ باید قادر باشد نسبت‌ به‌ چیزی‌ که‌ می‌کوشد آن‌ را به‌ بیان‌ درآورد، مدام‌ اندیشه‌ و بازاندیشی‌ کند. اگر به‌ هر دلیلی ‌قادر به‌ انجام‌ چنین‌ کاری‌ نباشد همان‌ بهتر که‌ مساله‌ را رها کند‌ و به‌ دیگران‌ واگذارد. نکته‌ مهم‌ در این‌ میان‌، آن‌ است‌که‌ مورخ‌ باید با اندیشه‌اش‌ شناخته‌ شود؛ اندیشه‌ای‌ که‌ متعلق‌ به‌ او و مختص‌ به‌ خود اوست‌.

کالینگوود معتقد است‌ اگر واژه‌ «علم‌» را به‌ معنای‌ «هر پیکره‌ سازمان‌یافته‌ای‌ از دانش‌» تعریف‌ کنیم‌ آنگاه‌ بایداعتراف‌ کنیم‌ که‌ تاریخ‌ نیز چیزی‌ جز علم‌ نیست‌. تاریخ‌ علمی‌ است‌ که‌ دغدغه‌اش‌ بررسی‌ وقایعی‌ است‌ که‌ به‌ مشاهده‌ درنمی‌آیند و برای‌ بررسی‌ این‌ نوع‌ وقایع‌، چاره‌ای‌ جز تبعیت‌ از شیوه‌ استنتاجی‌ وجود ندارد؛ به‌این‌ معنا که‌ باید بر مبنای‌ چیزهایی‌ که‌ قابل‌ مشاهده‌اند استدلال‌کرد و دست‌ به‌ استنتاج‌ زد. این‌ همان‌ چیزی‌ است‌ که‌ مورخان‌، آن‌ را «شواهد» وقایع‌ مورد علاقه‌ خود می‌نامند. با این‌ حال‌، نباید این‌ دیدگاه‌ را با دیدگاهی‌ که‌ خود کالینگوود آن‌ را نظریه‌ «چسب‌ و قیچی‌» می‌نامد، اشتباه‌ گرفت‌. نظریه‌ «چسب‌ و قیچی» در حیطه‌ تاریخ‌، ناشی‌ از تن‌ دادن‌ به‌ ایده‌های‌ باور و اقتدار است‌. طبق‌ این‌ دیدگاه‌، موضوع‌تاریخ‌، باور به‌ چیزهایی‌ است‌ که‌ شخص‌ خاصی‌ می‌گوید. مورخ‌ شخصی‌ است‌ که‌ این‌ گفته‌ها را باور می‌کند و فردی‌که‌ مورخ‌ به‌ گفته‌های‌ او باور می‌یابد، مقتدر است. به‌عنوان‌ مثال‌، اگر سیسرون‌ گزارش‌ داده‌ که‌ در زمان‌ ومکانی‌ خاص‌ به‌ دیدار سزار رفته‌ است‌، مورخ‌ باید به‌ این‌ گزارش‌ سیسرون‌ اعتماد و آن‌ را باور کند.

درجریان‌ تالیف‌ هر اثر تاریخی‌، مورخ‌ اقدام‌ به‌ برش‌ گفته‌های‌ فرد مقتدر می‌کند و آنها را به‌‌هم‌ می‌چسباند. به‌ گفته‌ کالینگوود، این‌ دیدگاه‌ همواره‌ با دشواری‌های‌ فراوانی‌ دست‌ به‌ گریبان‌ است‌. مورخ‌ باید حذفیات‌، لاپوشانی‌ها، تحریف‌ها و حتی‌ دروغ‌های‌ فرد مقتدر را بپذیرد. وانگهی‌ خود مورخ‌ این‌ اختیار و اقتدار را ندارد که‌ تعیین‌ کند کدام‌بخش‌ از شواهد، مربوط‌ به‌ بخش‌های‌ دیگر است‌ و حتی‌ توان‌ و اقتدار قضاوت‌ درباره‌ تناقضات‌ موجود در شواهد را هم‌ ندارد. مورخان‌ اگرچه‌ محدود به‌ شواهد خویش هستند، اما نمی‌توانند خودشان‌ در مقام‌ شاهد ایفای‌ نقش‌کنند. به‌ قول‌ کالینگوود: مورخ‌ در جریان‌ تالیف‌ اثر تاریخی‌ خود، به‌ انتخاب‌، ساخت‌ و انتقاد دست‌ می‌زند... او به‌ صراحت‌ می‌داند که ‌می‌تواند باعث‌ و بانی‌ نوعی‌ انقلاب‌ کانتی‌ در حوزه‌ تاریخ‌ شود. او می‌تواند این‌ انقلاب‌ را با کشفیاتش‌ انجام‌ دهد، اما برای‌ این‌ کار فقط‌ مجبور است‌ به‌ گفته‌های‌ فرد مقتدری‌ غیر از خود اتکا کند. او فقط‌ باید ببیند که‌ اندیشه‌ خودش‌ با کدام‌ اظهارات‌ مطابقت‌ دارد. اما نکته‌ مهم‌ در این‌ واقعیت‌ نهفته‌ است‌ که‌ مورخ‌، خود، فی‌‌نفسه‌ فرد مقتدری‌ است‌ که‌اندیشه‌هایش‌ خودمختارند و این‌ اقتدار، معطوف‌ به‌ شخص‌ مورخ‌ است‌؛ مورخ‌ معیاری‌ در اختیار دارد که‌ اقتدار خود و شواهد خود را باید با آن‌ بسنجد و با ارجاع‌ به‌ همین‌ معیار از سوی‌ دیگران‌ نقد شود.

مورخ‌ صرفا ناظر و توصیف‌گر آنچه‌ می‌بیند نیست‌. مورخ‌ دست‌ به‌ «خوانش‌» مشاهده‌های‌ خویش‌ می‌زند. اسناد ومصنوعات‌، فی‌‌نفسه‌، شاهد به‌‌شمار نمی‌آیند. شواهد همان‌ چیزی‌ را دارند که‌ «خود می‌گویند». برای‌ مثال‌، من ‌می‌توانم‌ به‌ قطعه سفال‌ مثلثی‌ شکلی‌ که‌ در یکی‌ از سایت‌های‌ باستان‌شناسی‌ کشف‌ شده‌، نگاه‌ کنم‌ و آن‌ را فقط‌ به‌چشم‌ یک‌ قطعه‌ سفال‌ ببینم‌، اما می‌توانم‌ دست‌ به‌ خوانش‌ همان‌ قطعه‌ سفال‌ هم‌ بزنم‌. نکته‌ مهم‌ در این‌ مثال‌، این‌است‌ که‌ مورخ‌، فرض‌ را بر این‌ می‌گذارد که‌ هر قطعه سفال‌، بازگوی‌ اندیشه‌ یا زبانی‌ خاص‌ است‌. در واقع‌، طبق‌ استدلال‌ کالینگوود «هرکنش‌، شاخصی‌ از زبان‌ را در خود دارد» و «هر کنش‌، بیانگر اندیشه‌ای‌ است.» بر همین‌مبنا وی‌ می‌نویسد:اگر بخواهم‌ دقیق‌ بگویم‌ باید عرض‌ کنم‌ به‌ نظر من‌، نقطه‌ شروع‌ هر استدلال اصیل‌ تاریخی‌ «فلان‌ شخص‌ یا فلان‌ کتاب‌ یا فلان‌ زیرنویس‌ و امثالهم‌» نیست‌، بلکه‌ باید گفت‌ «من‌ با دانستن‌ فلان‌ زبان‌، درمورد فلان‌ شخص‌ مطالعه‌ می‌کنم‌، فلان‌ کتاب‌ را می‌خوانم‌، از فلان‌ یادداشت‌ استفاده‌ می‌کنم‌ و...».

به‌ همین‌ دلیل‌ است‌ که‌ می‌توان‌ اصرار ورزید فلان‌ مورخ‌ از حیث‌ شواهدی‌ که‌ در دست‌ داشته‌ است‌ خودمختار و متکی‌ به‌ اقتدار خویش‌ بوده‌ است‌، چرا که‌ شواهد مورد بحث‌، همواره‌ در معرض‌ تجربه‌ او قرار می‌گیرد، و این‌ کاری‌ است‌ که‌ او با قدرت‌ خویش‌ به‌ انجام‌ آن‌دست‌ زده‌ و خود، از این‌ قدرت‌ آگاه‌ بوده‌ است‌. این‌ قدرت‌ چیزی‌ نیست‌ جز توان‌ خواندن‌ متنی‌ خاص‌ از زبانی‌ خاص‌که‌ مورخ‌ آن‌ را می‌دانسته‌ و معنای‌ خاصی‌ از آن‌ برداشت‌ کرده‌ است‌. تاکنون‌ گفتیم‌ که‌ این‌ توصیف‌ از «کنشگری‌ دوباره‌» بر مورخ‌، عامل‌ تاریخی‌ و اشتراک‌ اندیشه‌ای‌ واحد در آنها تاکید می‌ورزد. اگر بر آثار منتشر شده‌ کالینگوود نظری‌ بیفکنیم‌ درمی‌یابیم‌ که‌ از نظر او فقط‌ اندیشه‌، و آن‌ هم‌ فقط‌ اندیشه ‌انعکاسی‌، می‌تواند در معرض‌ کنشگری‌ دوباره‌ قرار گیرد. اما کالینگوود در کتاب‌ اصول‌ تاریخ‌ می‌کوشد تا این‌دیدگاه‌ را اصلاح‌ کند. او در این‌ کتاب‌ تبیین‌ می‌کند که‌ عواطف‌ و اندیشه‌های‌ غیرعقلانی‌ درکنش‌های‌ عاملان‌ تاریخی‌ دخیل‌ است‌ و مورخان‌ می‌توانند این‌ موارد را درک‌ کنند. با این‌همه‌، مورخ‌ فقط‌ هنگامی ‌اندیشه‌ها-خواه‌ عقلانی‌ و خواه‌ غیرعقلانی‌- و عواطف‌ را در کار خود لحاظ‌ می‌کند که‌ شواهدی‌ برای‌ کار او باشند و در شناخت‌ کنش‌های‌ مورد بررسی‌ مورخ‌، یاری‌اش‌ رسانند.

برای‌ مثال‌، مورخی‌ که‌ سرگرم‌ تحقیق‌ درمورد احساسات ‌و اندیشه‌های‌ هیتلر است‌، تمایلی‌ ندارد بداند که‌ هیتلر چه‌ حس‌ و اندیشه‌ای‌ نسبت‌ به‌ جوراب‌هایش‌ داشته‌ است. البته‌ تردیدی‌ نیست‌ که‌ پژوهش‌های‌ تاریخی‌ هم‌ در حصاری‌ از قواعد و قراردادها محدود شده‌اند، و این‌ موضوعی‌است‌ که‌ کالینگوود در مقاله‌ «مرزهای‌ دانش‌ تاریخی‌» به آن اشاره‌ دارد. وی‌ در این‌ مقاله‌، اندیشیدن‌ تاریخی‌ را به‌ یک‌بازی‌ تشبیه‌ می‌کند. کالینگوود قویا معتقد است‌ که‌ دانستن‌ فرضیه‌های‌ دیگران‌ باعث‌ می‌شود ما شناخت ‌بهتری‌ از فرضیه‌ها و نظریه‌های‌ خودمان‌ بیابیم‌. از نظر کالینگوود، غایت‌ علوم‌ انسانی‌، افزایش‌ خودشناسی‌ است‌. ازطریق‌ خودشناسی‌ است‌ که‌ من‌ می‌توانم‌ هم‌ به‌ درک‌ این‌ نکته‌ برسم‌ که‌ زندگی‌ام‌ را چه‌ پیشفرض‌هایی‌ دربرگرفته‌اند و هم‌ اینکه‌ از این‌ طریق‌ می‌توانم‌ به‌ دیگران‌ برای‌ رسیدن‌ به‌ چنین‌ درکی‌ یاری‌ رسانم. این‌ نظریه‌های‌ کالینگوود بازتابی‌ از دیدگاه‌های‌ فیلسوف‌ هگلی انگلیس‌، گرین‌ است‌ که‌ می‌گفت‌ «انسان‌ نمی‌تواند بدون‌ غور در دیگران‌ در خود غور کند و دیگران‌ از این‌ حیث‌ نباید صرفا ابزاری‌ برای‌ نیل‌ به‌ حالت‌ بهتر تصور شوند، بلکه‌ برای‌ یافتن‌ اشتراکات‌ خود انسان‌ با دیگران‌ است‌. همان‌‌قدر که‌ کسب‌ خودشناسی‌ از مجرای‌ تاریخ‌ حائز اهمیت‌ است‌، به‌ همان‌ میزان‌ هم‌ باید تاریخ‌ را به‌عنوان‌ بخشی‌ از برنامه‌های‌ درسی‌ سیستم‌های‌ آموزشی‌ و تعلیماتی‌ به‌ رسمیت‌ شناخت‌.»

از همین‌روست‌ که‌ کالینگوود پژوهش‌های‌ خود را در حیطه‌ تاریخ‌ نه‌ یک‌ پژوهش‌ تشریفاتی‌ و تجملاتی‌، بلکه‌ رسالت‌ اولیه‌ای ‌می‌داند که‌ همگان‌ باید آن‌ را سرلوحه‌ خود قرار دهند.تا زمانی‌ که‌ تاریخ‌ را به‌ چشم‌ حرفه‌ یا تجارت‌ نگاه‌ کنیم‌ نمی‌توانیم وجود خودمان‌ را در مقام‌ مورخ‌ توجیه‌ کنیم‌. مورخ‌ چه‌ کاری‌ برای‌ مردم‌ می‌تواند انجام‌ دهد جز آن ‌که‌ آنها را به‌ مورخان‌ دیگری‌ شبیه‌ خودش‌ ارجاع‌ دهد؟ حسن‌این‌ کار در چیست‌؟ این‌ دور، دور باطلی‌ نیست‌ که‌ صرفا هدفش‌ افزایش‌ استادان‌ و رتبه‌های‌ علمی‌ و تولید اباطیل‌ذهنی‌ برای‌ معلمان‌ و مدرسان‌ باشد. اتفاقا همین‌ جنبه‌هاست‌ که‌ باعث‌ شده‌ این‌ همه‌ انتقاد، دامن‌گیر مورخان‌ باشد. اما واقعیت‌ قضیه‌ چیز دیگری‌ است‌. اگر تاریخ‌، دغدغه‌ انسان‌ باشد باید به‌ اندازه‌ تمام‌ انسان‌ها مورخ‌ وجودداشته‌ باشد. سوال‌ اصلی‌ این‌ نیست‌ که‌ «آیا من‌ باید مورخ‌ باشم‌ یا نه‌؟» بلکه‌ سوال‌ اصلی‌ این‌ است‌ که‌ «من‌ تا چه‌ حد می‌توانم‌ مورخ‌ خوبی‌ باشم‌؟»