فرودگاه تقریبا خالی بود. نه گمرکی، نه مامور مهاجرتی، نه پلیس مرزی، هیچی. حتی پاسپورتم را هم مهر نزدند.خودم را می‌رسانم به بام یکی از ساختمان‌های نزدیک که نگاهی به جمعیت بیندازم. دو سرباز سنگری را که چندنفر از تظاهرات‌کننده‌ها با آهن‌قراضه توی خیابان درست کرده بودند، خراب می‌کنند تا راه برای تشییع‌ جنازه باز شود. خانواده‌ قربانی با لباس سیاه از بیمارستان بیرون می‌آیند، گروهی از پزشکان و پرستاران سفیدپوش پشت‌سرشان هستند و بعد هم آمبولانس حامل جنازه می‌آید و چندهزارنفر دنبالش حرکت می‌کنند. می‌روم بین تظاهرات‌کننده‌ها. با اینکه دوروبرمان سرباز است، خیلی‌ها پوسترهای آیت‌الله خمینی دست‌شان گرفته‌اند و شعار می‌دهند «الله‌اکبر».بعد همین‌طور که داریم به میدان ۲۴ اسفند [میدان انقلاب] نزدیک می‌شویم، ناگهان صدای مهیب مسلسل بلند می‌شود و هرکس به گوشه‌ای می‌دود. دورتا دور، آدم‌هایی را می‌بینم که پشت درخت‌ها و ماشین‌ها پناه می‌گیرند یا خودشان را به زمین می‌چسبانند. بعد سربازهای بیشتری می‌رسند اما مردم به‌شان حمله می‌کنند. من متمرکز می‌شوم روی یکی از سربازها که گیر افتاده است.معلوم نیست که می‌خواهند مجبورش کنند تفنگش را بیندازد و به مردم بپیوندد یا قصد انتقام گرفتن دارند؛ اما چنددقیقه بعد سرباز فرار می‌کند. آن‌طرف‌تر، شش یا هفت‌نفر یک مرد زخمی را از وسط میدان بیرون می‌‌آورند و می‌‌گذارندش ترک یک موتور که او را برساند بیمارستان.

۲۷  دسامبر ۱۹۷۸

 

منبع: کتاب «۴۴ روز در ایران»، خاطرات و عکس‌های دیوید برنت، عکاس آسوشیتدپرس