یک دزد می‌رفت و یک دزد دیگر می‌‌آمد!

«شما می‌دانید که در میهمانی‌ها رجال تراز اول دعوت داشتند. نخست‌وزیر، وزرا، وکلا، و امرای درجه اول ارتش و صاحبان ثروت مثل حبیب آقای ثابت یا علی آقای رضایی و امثالهم. قاشق و چنگال و کارد و وسائل روی میز یا طلا و مطلا بودند یا نقره اصل! حالا من اگر بگویم که در هر میهمانی، از این قبیل اغلب وسایل روی میز مفقود می‌شد چه می‌گویید؟! این رجال که از مال دنیا غنی و‌ بی‌نیاز و از افراد طبقه اول مملکت بودند موقع شام قاشق و کارد و چنگال را می‌دزدیدند! یک دفعه مچ یک سپهبد ارتش را موقع گذاشتن قاشق و چنگال در جیبش گرفته بودند و او گفته بود به‌خاطر یادگاری جشن امشب، تصمیم به این کارگرفته است!»

وقتی ملاحظه شد میهمانان دستشان کج است دربار دستور داد در میهمانی‌ها هر کدام از میهمانان که مایل هستند یادگاری داشته باشند از وسائل روی میز هر چه مایل هستند بردارند! خب، شما می‌دانید که قبل از آنکه سازمان امنیت (ساواک) درست شود، ارتش از زمان رضاشاه دستگاه اطلاعاتی داشت. این دستگاه اطلاعاتی مرتب خبر می‌آورد که فلان سپهبد یا فلان فرمانده لشکر جیره سربازها را دزدی می‌کند! به یک آقای تیمسار خانه می‌دادند. اتومبیل آمریکایی می‌دادند، حقوق بالا می‌دادند، مسافرت خارجی می‌فرستادند و تازه می‌رفت از جیره سربازها هم دزدی می‌کرد! دریک کلمه بگویم همه دزد بودند فقط شدت و ضعف داشت!

من یک خانه در داخل شهر داشتم که گاهی اوقات برای دور بودن از تشریفات کاخ و برای دور بودن از محیط دربار به آنجا می‌رفتم و با دوستانم مثل آدم‌های معمولی نشست و برخاست می‌کردم. یک دفعه این خانه را دزد زد و مقداری از اموال گرانبها را برد. آن موقع سرهنگ بهزادی رئیس آگاهی بود. مدت‌ها از این قضیه گذشت و به‌رغم فشار ما دزد پیدا نشد که نشد. یک شب در یک میهمانی یک خانم جوان را دیدم که گردنبند به سرقت رفته مرا به گردن داشت! او را صدا کردم و در مورد گردنبند پرسیدم. معلوم شد از معشوق خودش سرهنگ بهزادی هدیه گرفته است! فردا صبح قضیه را پیگیری کردم و معلوم شد رئیس آگاهی چند دزد را گرفته و دزدها برای استخلاص خود رشوه‌های کلانی از جمله گردنبند مرا که از ملک سعود هدیه گرفته بودم به رئیس آگاهی داده‌اند و رئیس آگاهی هم بدون آنکه متوجه شود این گردنبند همان گردنبند من است آن را به معشوقه خود هدیه داده بود! همین امرباعث شد که رئیس آگاهی را دراز کنیم! البته چه فایده؟ یک دزد می‌رفت و یک دزد دیگرمی‌آمد.»

«موقعی که ما به ملاقات هیتلر رفتیم آقای محتشم‌السلطنه اسفندیاری هم حضور داشت. هیتلر با من و اشرف و شمس دست داد و از من حال و احوال رضا شاه را پرسید. از طرف سفارت ایران یک مرد جوان به‌عنوان دیلماج(مترجم)حضور داشت که مطالب هیتلر را برای ما و حرف‌های ما را برای هیتلر ترجمه می‌کرد. اگر اشتباه نکنم این مرد جوان، جمال‌زاده پسرسیدجمال واعظ‌ اصفهانی بود که بعدها نویسنده معروفی شد. ما برای هیتلرچند هدیه برده بودیم که عبارت بود ازدو قطعه قالی نفیس دستباف ایرانی ومقداری پسته رفسنجان و هدایای دیگر. حاج محتشم‌السطنه اسفندیاری قالی‌ها را درجلوی پای هیتلر باز کرد و شروع به توضیح دادن کرد.

هیتلر خیلی از نقش قالی‌ها و بافت و رنگ آنها خوشش آمد. روی یک قالی که در تبریز بافته شده بود عکس خود هیتلر بود. روی قالی دیگرهم علامت آلمان نازی را نقش کرده بودند. از مطالب هیتلر دستگیرمان شد که باورش نمی‌شود این تصاویر ظریف را با دست بافته باشند. من این ملاقات را هیچ‌وقت فراموش نکردم و به درخواست رضاشاه ده‌ها بار ریز مطالب آن را برایش تعریف کردم. هیتلر از رضا خیلی تعریف کرد وگفت زندگی او را می‌داند و او را درک می‌کند و از اینکه یک نظامی قدرت را در ایران در‌دست دارد خوشحال است. رضا از این قسمت خیلی خوشش می‌آمد و من هر وقت به این قسمت از ملاقات خودم با هیتلر می‌رسیدم باید آن را چندبار برای رضا تکرار می‌کردم.

یک‌بار موقعی که رزم‌آرا برای اخلال در سلطنت محمدرضا نقشه‌چینی می‌کرد. خواب‌هایی می‌دید که به محمدرضا گفتم من می‌ترسم یک رضاخان پیدا شود و همان کاری را که پدرت با احمدشاه کرد با تو بکند! یادم هست که محمدرضا خندید و گفت: «نه رزم‌آرا رضاشاه است و نه من احمدشاه! اما این پیش‌بینی من درست از آب درآمد و بالاخره کلک سلطنت پهلوی را کندند!»«خب شما ببینید چه‌طور اسدالله علم با کمال شهامت به محمدرضا می‌گفت که مشیر و مشاور دولت فخیمه انگلستان است. علم از ملکه انگلستان لقب اشرافی لرد و سر گرفته بود و خلاصه لقبی در انگلستان نبود که به او نداده باشند! یک پدرسوخته دیگری بود به نام شاپور جی که با پررویی به محمدرضا می‌گفت من قبل از اینکه تبعه ایران باشم نوکر ملکه انگلستان هستم! ما از امثال این آدم‌ها که جاسوس و نوکر آشکار یا پنهان انگلیسی‌ها و آمریکایی‌ها بودند دور و برمان زیاد داشتیم. گاهی به محمدرضا می‌گفتم چرا با علم به اینکه می‌دانی این پدرسوخته‌ها نوکر اجنبی هستند آنها را اخراج نمی‌کنی؟ محمدرضا می‌گفت: «چه فایده‌ای بر اخراج آنها مترتب است؟ اینها را اخراج کنم ده‌ها نفر دیگر را اطرافم قرار می‌دهند. بگذارید اینها باشند تا خیال دولت‌های خارجی از حسن انجام امور در ایران راحت باشد!»

آمریکا برای دادن کمک‌های اقتصادی شرط می‌گذاشت که باید فلان شخص بشود رئیس سازمان برنامه و بودجه. اصلا خدمت شما عرض کنم که این سازمان برنامه و بودجه در ایران وجود نداشت و آمریکایی‌ها آن را درست کردند. مثلا ارتش ایران احتیاج به توپ و تانک داشت. می‌گفتند می‌دهم به شرط آنکه فلان‌کس بشود رئیس ستاد ارتش. همه این امرای ارتش و رجال سیاسی مملکت با خارجی‌ها زد و بند داشتند و اصلا بعضی از آنها مثل جمشید آموزگار تبعه آمریکا بودند! بله! خیلی‌ها نمی‌دانند که بسیاری از این آقایان تبعه آمریکا یا انگلستان و به اصطلاح معروف دوملیتی بودند. گاهی اوقات بعضی اشخاص که به ما وفادار بودند، می‌آمدند و اطلاع می‌دادند که هر شب در منزل سفیر آمریکا یا سفیر انگلستان یا فلان کشور خارجی جلسه است و آقایان وزرا و امرای ارتش با سفیر کبیر آمریکا یا انگلیس مشاوره و رایزنی می‌کنند و خط و ربط می‌دهند و خط و ربط می‌گیرند.

یک روز محمدرضا که خیلی ناراحت بود به من گفت: مادرجان! مرده شور این سلطنت را ببرد که من شاه و فرمانده کل قوا هستم و بدون اطلاع من هواپیماهای ما را برده‌اند ویتنام. آن موقع جنگ ویتنام بود و آمریکایی‌ها... هر وقت احتیاج پیدا می‌کردند... برای پشتیبانی از نیروهای خودشان در ویتنام از هواپیماها و یدکی‌های ما استفاده می‌کردند. حالا بماند که چقدر سوخت مجانی می‌زدند و اصلا کل بنزین هواپیماها و سوخت کشتی‌هایشان را از ایران می‌بردند. همین آقای ارتشبد نعمت‌الله نصیری که ما به او می‌گفتیم نعمت خرگردن. او گردنی کلفت مثل خر داشت! می‌آمد خدمت محمدرضا و گاهی من هم در این ملاقات‌ها بودم. می‌گفت آمریکایی‌ها فلان پرونده و فلان اطلاعات را خواسته اند! محمدرضا می‌گفت بدهید!

منبع: خاطرات تاج‌الملوک، ویراستار مصطفی اسلامیه، انتشارات نیلوفر، ۱۳۹۲