دفتر قدیمی بیماران میخائیل بولگاکف نویسنده و نمایشنامه‌نویس مشهور روسی در نیمه اول قرن بیستم (زاده ۱۵ مه ۱۸۹۱، کی‌یف- درگذشته ۱۰ مارس ۱۹۴۰

بخاری‌های هلندی خانه پزشک بیمارستان خوب گرم می‌شوند. سکوت حکمفرما بود و به نظرم می‌رسید در تمام دنیا چیزی جز من و چراغم وجود ندارد. جایی زندگی با شور و حرارت در جریان بود، ولی پشت پنجره من باران کجی می‌بارید و خود را به شیشه می‌کوبید و سپس به شکل نامحسوسی به برف بی‌صدایی تبدیل می‌شد. ساعت‌های متمادی می‌نشستم و دفترهای قدیمی پذیرش بیماران در طول پنج سال گذشته را می‌خواندم. هزاران هزار اسم شخص و روستا از جلوی چشمم می‌گذشت. در این ستون‌ها به دنبال «او» می‌گشتم و خیلی وقت‌ها هم پیدایش  می‌کردم. نوشته‌های تکراری و خسته‌کننده‌ای از نظرم می‌گذشت: Laryngit, Bronchitis... دوباره و دوباره ... ولی پیدایش کردم

: Lues III. آهان... و دستی آزموده با خطی درشت در کنارش نوشته بود: 

Rp. Ung. Hybrag ciner. 3,0 D.t.d… 

خودش است، مرهم سیاه

و باز از نو. دوباره سینه‌پهلو و نزله جلوی چشمانم می‌رقصند و ناگهان کنار می‌روند... دوباره Lues.

بیش از همه موارد سیفیلیس مرحله دو یادداشت شده بود. سیفیلیس سه کمتر بود. آن وقت پتاسیم یدید با حروف درشت ستون «درمان» را اشغال می‌کرد.

هرچه بیشتر این دفترهای قدیمی را می‌خواندم که بوی نا گرفته و در اتاق زیر شیروانی به حال خود رها شده بودند، ذهن بی‌تجربه‌ام روشن‌تر می‌شد. رفته‌رفته به حقایق وحشت‌آوری پی می‌بردم.

اجازه بفرمایید، پس یادداشت‌های مربوط به سیفیلیس مرحله اول چه شده؟ در میان هزاران هزار اسم، تک و توک چنین موردی پیدا می‌شد. ولی سیفیلیس دو، قطار قطار. این به چه معناست؟ به این معناست که...

در تاریکی به خودم و به موشی که در قفسه کتاب، شیرازه‌های قدیمی را می‌جوید می‌گفتم: «به این معناست که اینجا هیچ ذهنیتی از سیفیلیس ندارند و زخم آن باعث وحشت کسی نمی‌شود. بله قربان. چون زخم هم بعد از مدتی خودش خوب می‌شود. فقط یک خراش می‌ماند...

صحیح، صحیح، همین و بس؟ نه، ماجرا به همین جا ختم نمی‌شود! مرحله دوم سیفیلیس شروع می‌شود که از قضا خیلی هم شدید خواهد بود. وقتی گلو درد بگیرد و روی بدن جوش‌های چرکی پیدا بشود، تازه سیمیون خاتوف سی و دو ساله، راه می‌افتد و به بیمارستان می‌آید و مرهم تیره‌رنگی به او می‌دهند... آهان!...»

حلقه‌ای از نور روی میز می‌افتد و تصویر زن روی پوست شکلات در زیر سیگاری، زیر ته‌سیگارها، ناپدید می‌شود.

«من این سیمیون خاتوف را پیدا می‌کنم. هوم...»

خش‌خش صفحات زردشده دفتر بلند می‌شود. هفدهم ژوئن 1916. سیمیون خاتوف شش پاکت مرهم شفابخش جیوه را تحویل گرفت که مدت‌ها پیش برای درمان سیمیون خاتوف اختراع شده بود. می‌دانم پزشک قبلی هنگام دادن مرهم، به سیمیون گفته بود: «سیمیون، وقتی شش بار مرهم را مالیدی، بدنت را کاملا می‌شویی و دوباره می‌آیی اینجا. شنیدی سیمیون؟» سیمیون هم مطمئنا به نشانه تعظیم خم شده و با صدای گرفته تشکر کرده است. نگاه می‌کنیم: نام سیمیون ده، دوازده روز بعد باید دوباره در دفتر ظاهر شود. نگاه می‌کنیم، نگاه می‌کنیم... اتاق پر از دود است، صفحه‌ها خش‌خش می‌کنند. آه نیست، خبری از سیمیون نیست! نه ده روز بعد، نه بیست روز بعد... هیچ اثری از او نیست. آه، سیمیون خاتوف بی‌نوا. احتمالا جوش‌های چرکی‌اش همان‌طور که ستاره‌ها در سپیده‌دم رنگ می‌بازند، محو شده و زگیل‌ها خشک شده‌اند و سیمیون می‌میرد، حتما می‌میرد. احتمالا این سیمیون با زخم‌های چسبناکی برای معالجه پیش من خواهد آمد. آیا استخوان بینی‌اش هنوز سالم است؟ مردمک‌هایش یک شکلند؟... بیچاره سیمیون!

ولی این سیمیون نیست،  بلکه ایوان کارپوف است. چیز عجیبی نیست. چرا ایوان کارپوف نباید مریض بشود؟ بله، ولی اجازه بفرمایید ببینم، چرا برای او کالومل با قند شیر تجویز کرده‌اند. آن هم در دز کم؟ بله، به این علت که ایوان کارپوف دو ساله است! و به Lues II مبتلاست! این دوی نحس! ایوان کارپوف را با باران ستاره آورده‌اند. در بغل مادرش سعی می‌کرد از دستان محکم دکتر فرار کند. همه چیز مشخص است.

«می‌‌دانم، حدس می‌زنم، درک می‌کنم زخم اولیه‌ای که مرحله دوم بدون آن ممکن نیست، در کجای یک پسربچه دو ساله ممکن است پدیدار شده باشد. در دهانش! از قاشق به او سرایت کرده!»

ای قصبه‌ دورافتاده، بیشتر به من بیاموز! ای سکوت خانه‌های روستایی، بیشتر به من بیاموز! بله، این دفتر قدیمی بیماران چیزهای جالب توجه فراوانی دارد که برای یک پزشک تازه‌کار حکایت کند.

بالای ایوان کارپوف نوشته شده بود:

آودویتا کارپوا، سی ساله.

این دیگر کیست؟ آه، معلوم است، مادر ایوان. ایوان در بغل او گریه می‌کرد.

و پایین ایوان کارپوف:

ماریا کارپوا، هشت ساله.

این یکی؟ خواهر ایوان! کالومل...

کل خانواده. یک خانواده کامل. فقط یک نفر اینجا کم است: یک آقای کارپوف 40-35 ساله. اسمش را نمی‌دانم، سیدور یا پیوتر. آه، ولی این که اهمیتی ندارد!

... همسر دلبندم... مریضی ناجور سیفیلیس...

ایناهاش: سند و مدرک. نوری به مغزم تابید. بله، احتمالا از آن جبهه لعنتی آمده و «چیزی نگفته»، شاید هم نمی‌دانسته که باید چیزی بگوید. بعد گذاشته و رفته و اینجا هم همه به ردیف. به دنبال آودوتیا، ماریا و به دنبال ماریا، ایوان. کاسه مشترک سوپ، حوله...

این هم یک خانواده دیگر و یکی دیگر. یک پیرمرد، هفتاد ساله. Lues II. پیرمرد. تو دیگر مرتکب چه گناهی شده‌ای؟ هیچ گناهی. همان کاسه مشترک. غیرمقاربتی، غیرمقاربتی. همه چیز روشن است، به روشنی و سفیدی این سحرگاه اوایل زمستان. یعنی من تمام شب تنهایی خود را با دفاتر ثبت بیماران و کتاب‌های آموزشی عالی آلمانی با عکس‌های براقشان سپری کرده‌ام. در حالی که به اتاق خواب می‌رفتم، خمیازه‌ای کشیدم و غرولندکنان گفتم: «با «او» مبارزه می‌کنم!» برای مبارزه باید او را دید. او هم معطل نمی‌کرد. مسیر سورتمه‌رو هموار شده بود و گاهی در یک روز صد نفر مریض پیش من می‌آمدند. روز با نور سفید بی‌فروغی آغاز می‌شد و با مهی سیاه پشت پنجره پایان می‌گرفت و آخرین سورتمه‌ها با سر و صدایی نه چندان بلند به شکلی اسرارآمیز در مه ناپدید می‌شدند. 

منبع: از کتاب یادداشت‌های یک پزشک جوان- میخائیل بولگاکف ترجمه  آبتین گلکار نشر ماهی