شاه مستبد نه‌تنها از پیشنهاد مصدق جوان خوشش نیامد بلکه نگاهی به قیافه این جوان انداخت و گفت:

«سرش بوی قرمه سبزی می‌دهد!»

خطای محمدعلی شاه در این بود که فکر می‌کرد چون مصدق از طبقه اعیان است حتما طرفدار شاه و قدرت مطلقه خواهد بود! همان حربه نخ‌نمایی که مخالفان  مصدق در قبل و بعد از انقلاب خواسته‌اند او را با لقب مصدق السلطنه تحقیرش کنند!

زمانی که ۱۷ سال بیشتر نداشت به مستوفی‌گری خراسان گمارده شد، شغل دریافت مالیات یعنی منفورترین شغل نزد رعایا. یعنی با کتک و شلاق، مالیات را از مردم ستاندن...! اما نویسنده

 افضل التواریخ، مصدقِ۱۷ساله را در شغل منفورِ مستوفی‌گری چنین معرفی می‌کند:

«میرزامحمدخان مصدق السلطنه، مستوفى اول دیوان اعلا، با حداثت سن به اعلا مراتب تجربه و کهولت رسیده و داراى فضل و سواد و هوش سرشار است...مشارالیه مراتب دیگر دارند که بر عظمت ایشان مى ‌افزاید از اهل هوش و فضل، و به قدرى آداب ‌دان و قاعده‌پرداز است، که هیچ مزیدى بر آن تصور نیست. گفتار و رفتار و پذیرایى و احترامات در حق مردمش، به‌طورى است که خود او از متانت و بزرگى خارج نمى‌شود... چنین شخصى که در سن شباب اینطور جلوه‌‌گرى کند، باید از آیات بزرگ گردد» (افضل التواریخ...ص۸۳)

در آبان ۱۳۰۴ در مجلس پنجم در زمانی که قزاقان رضاخان، مجلس را در حصار خود گرفته بودند تا با تغییر سلطنت، رضاخان را رضاشاه کنند، مصدق جزو چهار یا پنج نماینده بود که جانشان را بر کف گرفته و مخالفت کردند اما به‌زودی پس از تحکیم پایه‌های دیکتاتوری رضاشاه، خشم او دامن همه را گرفت، مصدق نیز راهی جز انزوا و پناه گرفتن در کنج احمدآباد نداشت، اما سرپاس مختاری در آنجا هم به سراغش رفت، تمام خانه را زیرو رو کردند تا برای بازداشتش مستمسکی یابند حتی شکایتی از گرانی نرخ‌ها! به‌قول ایلیا ارنبورگ در کشورهای گرفتار توتالیتر حتی«رویش یک گل نیز رویداد سیاسی محسوب می‌شود»! چیزی نیافتند اما باز او را به زندان بیرجند منتقل کردند.

از فرط فشار در بین راه خودکشی کرد، مقدار زیادی قرص بلعید اما ناهمواری جاده باعث استفراغش شده و قرص‌ها جذب نشدند!

زنده بیرون آمدنش از چنگ رضاشاه به معجزه شباهت داشت. در تهران ارنست پرون(یار غار ولیعهد) مریض شده در زندان نجمیه که مادر مصدق آن را احداث کرده بود بهبودی یافت. در زمان تشکر،دکتر غلامحسین مصدق رئیس بیمارستان از او خواهش کرد از طریق ولیعهد واسطه شود برای آزادی پدرش...و به این ترتیب مصدق از خطر جست! اما نتایج زندان و خشم دیکتاتور بر پدر،گریبان دختر کوچکش خدیجه را گرفته و برای همیشه راهی بیمارستان روانی ساخت...!

با ورود متفقین و سقوط دیکتاتوری پدر، مصدق به سیاست بازگشت. در مدت ۱۲سال تا زمان کودتا و آغاز دیکتاتوری پسر، کارستانی چون ملی کردن صنعت نفت را رهبری کرد که برای همیشه در خاطره تاریخی ایرانیان ماند اما با کودتا و آغاز استبداد پسر، بار دیگر و برای همیشه به تبعید و کنج احمدآباد بازگشت...

در آن لحظات آخر که سرطان بر جانش چنگ انداخته و استبدادِ پسر، مانع درمانش در اروپا شده بود، در لحظات درد و رنج و توام با فشارهای عصبی دیرینه که به‌سراغش بازگشته بود شاید بارها به یاد این جمله‌ شکسپیر می‌افتاد زمانی که «مرکوتیو» در «رومئو و ژولیت» از ته دل فریاد برمی‌آورد:

«بر هر دو تبارتان لعنت باد...»