پنج کتاب برای پاسخ به مهم‌ترین سوال اقتصادی تاریخ

  محور مشترک کتاب‌هایی که انتخاب کرده‌اید چیست؟

تمام انتخاب‌های من (به‌جز کتاب رالز) درباره مسائل سنجش‌پذیر تاریخ اقتصادی‌اند. به عبارت دیگر، دو جور اطلاعات وجود دارد که به آنها علاقه‌مندم و فکر می‌کنم اگر بخواهید دیدگاهی سنجش‌پذیر از تاریخ داشته باشید، واقعا ضروری‌اند. یکی از این دو، در اختیار داشتن درآمد متوسط کشورهاست، دراصل، چیزی همچون سرانه تولید ناخالص داخلی کشورها در گذشته، و دومی، که البته بسیار دشوارتر است، داشتن اطلاعاتی درباره توزیع درآمد کشورها در گذشته است. این دو نوع اطلاعات، درواقع به ما تصویری جهانی از توزیع درآمد می‌دهند. درنتیجه همین مضمون یک‌ محور مشترک است. از این گذشته، کتاب‌هایی را انتخاب کرده‌ام که نشان می‌دهند نابرابری چگونه موجب پیشرفت‌های اقتصادی یا سیاسی خاصی می‌شود؛ به عبارت دیگر، نابرابری‌ها خنثی نیستند. مثلا نابرابری روی امپریالیسم اثر می‌گذارد. یکی از کتاب‌هایی که انتخاب کرده‌ام نشان می‌دهد چگونه نابرابری در زمان امپراتوری روم، مانع اخذ فناوری جدید شد و توسعه را متوقف کرد.

  پیروزی‌ها و عقب‌نشینی‌ها اثر پال بِیراک.

این کتابِ معتبر تاریخ اقتصادی جهان را در سه جلد شرح می‌دهد، از زمان کریستف کلمب تا گورباچف. بیراک سراسر تاریخ اقتصادی جهان را پوشش می‌دهد و آمار، تخمین‌ها و گاهی، درحقیقت حدسیات زیادی به دست می‌دهد، اما به‌هرجهت آمارهای زیادی درباره بسیاری چیزها ازقبیل درآمد، دستمزدها، تجارت، شهری‌شدن، توزیع درآمد، جمعیت و ... در آن موجود است. این کتاب برای مورخان اقتصادی‌ای که می‌خواهند از این آمارها استفاده کنند و از آن فراتر بروند، حیاتی است. او درباره توسعه و اینکه چه چیز باعث شد اروپا از چین و هند پیش بیفتد نیز روایتی ارائه می‌دهد و درباره نقش مستعمرات حرف می‌زند، مساله‌ای که به‌نوعی فراموش شده بود؛ مثلا اینکه آیا مستعمرات به توسعه متروپل‌های اروپایی کمک کردند؟ یا اینکه آیا پیشرفت‌نکردن این مستعمرات دقیقا به‌این‌ علت بود که مستعمره بودند؟

  و آیا مستعمرات به متروپل‌ها کمک کردند و آیا این سرزمین‌ها از توسعه باز ماندند زیرا مستعمره بودند؟

نکته بسیار جالبی هست که بیراک مطرح می‌کند و آن اینکه استعمار برای مستعمرات بسیار بد بود، اما از طرفی برای متروپل‌ها اهمیت بنیادین نداشت. مسلم است که متروپل‌ها مقررات اقتصادی‌ای را تحمیل می‌کردند که به نفع خودشان بود و بنابراین، تحت آنچه بیراک «فرمانِ استعماری» می‌نامد، تولید انبوه در مستعمرات را ممنوع کرده و مستعمرات را ملزم می‌کردند فقط از متروپل کالا وارد کنند و از مستعمرات می‌خواستند که کالاهایشان را فقط با کشتی‌های متعلق به متروپل حمل کنند.

  این خیلی جالب است. زیرا در بریتانیا افراد بسیاری فکر می‌کنند وضع مستعمرات مادامی‌که ما آنجا بودیم خوب بود، اما حالا که از آنجا رفته‌ایم، بلبشویی برپاست زیرا این مردم نمی‌دانند چطور بر خود حکومت کنند. این به‌وضوح دیدگاه امپریالیستیِ نابخردانه‌ای است، اما معتقدان زیادی دارد.

افراد زیادی به این دیدگاه معتقدند، به‌خصوص هنگامی‌که به آفریقای پس از دهه ۱۹۶۰ نگاهی بیندازیم، زیرا شکی نیست که آنچه در آفریقا از زمان استعمارزدایی اتفاق افتاده، دلسردکننده است. استدلال دیگری نیز وجود داشت مبنی‌ براینکه استعمار ساختارهایی برپا کرد که با رشد مغایرت داشتند. اما از طرف دیگر، این حقیقت ندارد که مستعمرات برای رشد غرب حیاتی بوده‌اند. اروپای غربی و آمریکا ازپیش ابزارهای مستقل رشد را در خود داشتند و مشارکت مستعمرات [در رشد آنها] آن‌قدرها هم زیاد نبود.

بیراک معتقد است در قرن هجدهم، چین و هند آنچنان فقیرتر از انگلستان نبودند و درواقع، اوج‌گیری اروپای غربی را به گشودگی‌اش نسبت به بقیه جهان، رقابت سیاسی میان دولت‌ها، اقلیم مطلوب و کنجکاوی‌های فکریِ بعد از رنسانس نسبت می‌دهد. او معتقد است انقلاب صنعتی، بیش‌ازآنکه یک «انقلاب» باشد، تکاملی پیوسته بوده است. همچنین نشان می‌دهد که چقدر این ایده بی‌معناست که متروپل (آن‌گونه که اینک نایل فرگوسن ادعا می‌کند) سیاست «تجارت آزاد» را دنبال کرده است.

بیراک درباره برده‌داری بحث می‌کند، درباره تلفات انسانی عظیم آن و اینکه چگونه بر نهادهای کشورهایی اثر گذاشت که برده‌ها به آنها منتقل شده بودند. نشان می‌دهد که به‌چه ‌دلیل انقلاب کشاورزی نمی‌توانست رو به ‌جنوب گسترش یابد، چون فنون جدید کشاورزی برای اقلیم‌های متعادل طراحی شده بودند، درنتیجه می‌توانستند از غرب به شرق یا از شرق به غرب اشاعه پیدا کنند اما از شمال به جنوب خیر. جبرانِ مافاتِ کشورهای جهان سوم پس از استعمارزدایی در مراحل اولیه به‌نوعی موفقیت‌آمیز بود (به‌استثنای آفریقا)، اما سپس لِز اَنی شاغنیه‌یِ (سال‌های کلیدی) دومین بحران نفت، نرخ بهره‌ها را افزایش داد و ناتوانی از بازپرداخت بدهی باعث شد بخش اعظم جهان سوم و دوم در دو دهه رکود سقوط کنند. (چین و هند به‌دلیل انزوای نسبی‌شان، عملکرد به‌مراتب بهتری داشتند و البته، نهادهای چین درست در همان زمان به‌نحو چشمگیری بهبود یافتند). بخش اعظم دنیای پیش از بحرانِ جهانیِ امروز، در سال‌های ۱۹۷۹ تا ۱۹۸۰ شکل گرفته است.

  چه هیجان‌انگیز. بیا سراغ کتاب اَنگِس مدیسن برویم؛ کران‌نماهای اقتصاد جهانی، از سال ۱ تا ۲۰۳۰ پس از میلاد...

این آخرین اثرِ احتمالا برجسته‌ترین مورخ اقتصادی کیفی جهان است. از کتاب بیراک تجربی‌تر است. این دو نفر در زمینه مطالعات تاریخ اقتصادی رقیب یکدیگر بودند. مدیسن درباره مزیت اکتسابی اروپا در مقایسه با چین و هند تا سال ۱۷۵۰، خوش‌بین‌تر است و (همان‌طور که برخی از آثار به‌تازگی نشان می‌دهند) احتمالا دراین‌باره حق با اوست. مدیسن تنها کسی است که تنها مجموعه آمار موجود از حساب‌هایِ ملیِ سنجش‌پذیر را ارائه کرده است؛ سرانه تولید ناخالص داخلی اکثر کشورها از سال ۱۸۲۰ به بعد و برای برخی کشورها (همچون امپراتوری روم) این تاریخ تا قرن اول میلادی عقب می‌رود. هرکس بخواهد تاریخ اقتصادی را بر پایه روش تجربی انجام دهد باید کارش را با مدیسن آغاز کند.

  شما می‌گویید که او این ایده را که همه انسان‌ها تا قرن گذشته در فقر زندگی می‌کردند، رد می‌کند.

بله. او بر پیشرفت مداوم اروپای غربی از قرن شانزدهم به بعد تاکید می‌کند، درنتیجه فاصله اروپا با چین وقتی به قرن هجدهم می‌رسیم محسوس بوده است. (همان‌طور که گفتم، او در این نکته با بیراک اختلاف دارد). او آزمون‌های هدونیک تجربه‌گرایان و مورخان مالتوسی را کاملا مردود می‌شمارد که معتقدند تا همین قرن گذشته، مردم مثل غارنشین‌ها در فقر مطلق زندگی می‌کردند و نمی‌توانستند به چیزی ورای سطح امرار معاش دست یابند. این دیدگاهی دلگیر و نادرست از جهان است. ما در سطح امرار معاش زندگی نمی‌کردیم. شما اگر به آبگذرهای رومی، کاخ‌ها، کلیساها، راه‌ها و لشگرهای روم، همچنین یونان و مصر بنگرید، متوجه می‌شوید که دست‌یافتن به اینها در سطح امرار معاش شدنی نبوده است.من این دو کتاب و کتاب اسکیاوُنه (انتخاب بعدی‌ام) را آورده‌ام، زیرا می‌کوشند تا با استفاده از شواهد سنجش‌پذیر و تحلیلی، به «مادر تمام پرسش‌های رشد اقتصادی» جواب بدهند: چرا برخی کشورها و قاره‌ها توانستند خودشان را در مسیر رشدِ پایدار بیندازند و برخی دیگر نتوانستند، و اینکه چگونه نابرابری جهانی متاثر از نابرابریِ درآمد متوسط میان کشورها بود؟

  پاسخ‌ چیست؟

خب، این کتاب‌ها در کاری که می‌کنند تفاوت زیادی ندارند. کتاب‌ها یک نظریه اصلی دارند دراین‌رابطه که چرا اروپای غربی، به‌خصوص انگلستان، پیش افتاد. [علت آن] ترکیبی است از چیزهایی که به آنها اشاره کردیم. رقابت میان دولت‌شهرها و کشورها در اروپا به‌این‌دلیل که اروپا، برخلاف چین، از لحاظ سیاسی بسیار متنوع‌تر بود، بنابراین افراد اگر پذیرفته نمی‌شدند می‌توانستند از کشوری به کشور دیگر نقل مکان کنند. تبعیدی‌ها از فرانسه به انگلستان و از انگلستان به هلند می‌رفتند و... .

  خب اینکه فرضیه‌ای بسیار کاپیتالیستی است. رقابت مولد رشد است.

بله، رقابت مولد رشد است، اما این رقابت سیاسی است که مولد رشد است، زیرا تنظیمات سیاسی گوناگون برای پذیرش رشد سازگارترند. همان‌طور که گشودگی نسبت به بقیه جهان که با اکتشافات عظیم آغاز شد [مولد رشد بود]، و البته، تفاوتی با چین وجود دارد که تقریبا در همان زمان، اکتشافات عظیم خود را با کشتی‌هایی بزرگ‌تر و افراد بیش‌تری آغاز کرد، اما سپس تصمیم گرفت که دست بردارد و به انزوا فرو رود و کنجکاوی فکری نیز که منجر به پیشرفت‌های فناوری از دوره رنسانس به بعد شد نیز وجود دارد و همچنین میراث مصر، یونان و روم. همچنین اقلیم متعادل (انگلستان سرد است، اما بدون جریان خلیج انسان‌های زیادی نمی‌توانند آنجا زندگی کنند) و حسن تصادف کشف زغال‌سنگ و... نیز وجود دارند.

  اینجا که خیلی سرد است. حالا برویم سراغ کتاب آلدو اسکیاوُنه، پایانِ گذشته: روم باستان و غرب جدید.

اسکیاوُنه نیز مسحور همین پرسش است، اما اینجا (در حوزه مطالعات کلاسیک) با نظر به امپراتوری روم این سوال را پرسیده است. مایکل روستُفتسِف، درواقع، نخستین کسی بود که این سوال را مطرح کرد: چرا تمدن روم که دارای بسیاری از مولفه‌های اقتصاد سرمایه‌داری مدرن و اقتصاد بازار بود، یکراست به یک سرمایه‌داری تجارتی از نوع فلورانس قرون‌وسطایی آن تبدیل نشد؟ به عبارت دیگر، چرا حدود ده قرن بی‌راهه رفت؟ این سوالی بسیار منطقی است. شما نمی‌توانید تقصیر را گردن تهاجم بربرها بیندازید، چون اگر امپراتوری روم بیشتر پیشرفت کرده بود، به‌اندازه‌کافی قدرتمند شده بود تا مانع آن تهاجم شود.

  چرا پیشرفت نکرد؟

نابرابری. پاسخ اسکیاوُنه این است که تبهکار اصلی وجود نیروی کار برده‌ها بوده است. اکثر برده‌ها در روم حاصل فتوحات نظامی بودند. برده‌ها نسبتا گران بودند، به این معنا که می‌توانستند بالاتر از سطح امرار معاششان خروجی تولید کنند، اما به‌اندازه‌کافی گران نبودند تا مشوق فنون صرفه‌جویی در کار شوند و درنتیجه باعث اینجاد فناوری‌های موثر شوند. برده‌داری، همان‌طور که مارکس قبلا استدلال کرده است، دلیل اصلی این بود که چرا جوامع کهن نتوانستند از سطح مشخصی از توسعه اقتصادی فراتر بروند (حتی اگر از برخی فناوری‌ها مطلع بوده باشند؛ مشهورترین آنها موتور بخار بود که در اسکندریه اختراع شده بود). آنها آن‌قدر پیشرفت کرده بودند تا بدانند که چطور از برده‌ها استفاده کنند، اما به‌اندازه کافی پیشرفت نکرده بودند تا جایگزینی برده‌ها با ماشین‌ها را سودآور کند. درنتیجه، براساس یک فرمول کلیدی مارکسی، روابط اجتماعی توسعه نیروهای تولید را محدود کرد.

  آیا شما با این موافقید؟ کمی ساده‌انگارانه به‌نظر می‌رسد

با آن موافقم. من اعتقاد دارم که برده‌داری نهادی بود که شاید در کوتاه‌مدت پربازده بود اما در درازمدت، واقعا جلوی توسعه بازدهی را گرفت. اسکیاوُنه حلقه رابط در مساله مهم اروپای غربی دربرابر چین است و توضیحی اقتصادی درباره فقدان توسعه امپراتوری روم به دست می‌دهد.

  مسلما چیزهای زیادی دست‌به‌دست هم دادند، این‌طور نیست؟ رومی‌ها آن‌قدر نیروی زیادی صرف فتح دنیا می‌کردند که تمرکز روی فناوری‌های داخلی و پیشرفت برایشان دشوار بود. این کار دشواری است اگر هدف اصلی شما تسلط بر جهان ازطریق نظامی باشد. توسعه‌طلبی همیشه فاجعه است. همچنین، یکی دیگر از مصاحبه‌شوندگان توضیح داد که روم در ابتدا توسط طبقه مرفه تحصیل‌کرده اداره می‌شد و به‌مرور زمان، حکامی با تحصیلات کمتر جایگزین شدند.

اسکیاوُنه می‌گوید: برده‌داری سبب شد تا هر نوع کاری، هر کار مفیدی، دون شأن طبقات بالاتر باشد. پس آن عنصر اقتصادی که شما به آن اشاره می‌کنید، بیشتر فرهنگی است. طبقه‌مرفه هیچ ارزشی در تولید مادی، به‌جز کشاورزی نمی‌دید. بنابراین، استدلال اقتصادی به‌علاوه فرهنگی به این معناست که برده‌داری روم را از توسعه ناتوان کرد.

  کتاب جان هابسن.

«امپریالیسم» کتابی کلاسیک درباره این موضوع است که صد سال پیش منتشر شده. نشان می‌دهد که چگونه توزیع نابرابر درآمد در متروپل متضمن تمرکز بالای سرمایه مالی آزاد (قابل سرمایه‌گذاری) در دستان معدودی از افراد و حرکت تدریجی به‌سوی امپریالیسم است. ثروتمندانی که صاحب این منابع مالی آزادند در جست‌وجوی فرصت‌هایی هستند که از آنچه بازارهای داخلی توان عرضه آن را دارند، سودآورتر باشد و به همین دلیل، به‌تدریج پول بیشتری در خارج سرمایه‌گذاری می‌کنند. آنها مجبورند در خارج از کشور سرمایه‌گذاری کنند، و با این کار، بنیان‌های سیاسی توسعه استعماری را فراهم می‌کنند، زیرا امنیت سرمایه آنها نیازمند کنترل سیاسی این بازارهای جدید است. درنتیجه مستعمرات متولد می‌شوند. ما امروزه با مجموعه مشابهی از نیروها مواجهیم که در سال ۱۹۰۲، زمانی که کتاب هابسن منتشر شد، نیز وجود داشتند. ما نیاز داریم که مواد خام، نفت و سایر چیزها را کنترل کنیم، پس از این لحاظ محرک‌های خشونت داخلی وجود دارد. تصمیمات خارجی در پاسخ به نیاز داخلی گرفته می‌شوند. تشابهات میان این دو دوره عجیب‌وغریب است. همین‌طور شاهد تمرکز عظیم دارایی‌های مالی در دستان تعداد نسبتا معدودی از افراد هستیم. همان‌طور که می‌دانیم، افراد انگشت‌شماری سیاست را تحت سیطره خود دارند، زیرا سیاستمدارها را تامین مالی می‌کنند. چرخ سیستم را ثروتمندان می‌گردانند، به‌این‌دلیل که شما نمی‌توانید کار سیاسی کنید، مگر اینکه کسی برای آن به شما پول بدهد. این افراد میلیون‌ها دلار به کارزارهای هر دو حزب کمک می‌کنند و این کار را از روی خیرخواهی انجام نمی‌دهند. دراِزای آن چیزی طلب می‌کنند. وقتی به سیاست‌های خشونت‌آمیز در افغانستان یا عراق نگاه می‌کنیم باید به خاطر داشته باشیم افرادی وجود دارند که از آنها منتفع می‌شوند؛ از همه واضح‌تر پیمانکاران تسلیحاتی‌اند که میلیاردها دلار پول به جیب زده‌اند. امیدوارم پیامدی که هابسن پیشگویی کرده بود -ستیز میان قدرت‌های استعماری گوناگون برای غلبه بر جهان- به تکرار سال‌های ۱۹۱۴ تا ۱۹۱۸ نینجامد.

  آیا در طول تاریخ همیشه این‌گونه نبوده است؟

بله. اگر به ایالات متحده نگاه کنید، کسانی که در جنگ‌ها ‌جنگیده‌اند، اغلب حتی شهروند ایالات متحده نبوده‌اند، اما تلاش می‌کردند تا تابعیت یا حقوق خوب به دست آورند و این مالیات‌دهندگان بودند که تامین مالی جنگ را بر عهده داشتند و ثروتمندان از آن بهره‌مند شده‌اند. بنابراین بار جنگ به‌صورت جالبی توزیع شده است. گروهی از مردم می‌میرند، گروه دیگری پول آن را می‌دهند و گروه سومی هم پول در می‌آورند.

  خیلی غم‌انگیز است.

میلانوویچ: این یک‌جور ساده‌سازی است، اما حقیقت دارد که برخی افراد ثروتمند از قِبل جنگ حتی ثروتمندتر شده‌اند. هابسن اولین کسی است که سازوکار امپریالیسم را صد سال پیش شرح داده است و به‌نظر من این کتاب اکنون نیز کماکان موضوعیت دارد.

  کتاب جان رالز: قانون مردمان.

رالز متفاوت است. او نخستین فیلسوف سیاسی مدرن (احتمالاٌ از زمان کانت به بعد) است که کوشیده تا به این سوال پاسخ دهد که از بُعدی فلسفی در زمانه جهانی‌سازی، روابط منصفانه میان ملت‌ها و افراد چگونه باید سامان یابند. آنچه در این کتاب آمده درواقع قوانینی برای اداره جهان است.

  این قوانین چیستند؟

خب، قوانین شامل این‌طور چیزهایی است: مردم با یکدیگر تعامل نمی‌کنند، بلکه ملت‌ها با هم تعامل می‌کنند. هر مردمی منابع مشروعیت مختلفی برای بنیان‌نهادنِ ملت خود دارد. ما نمی‌توانیم بخواهیم که عربستان سعودی قوانینی یکسان با ایالات متحده داشته باشد. لیبرال دموکراسی و رژیم‌های غیرلیبرال می‌توانند هم‌زیستی کنند، اما باید، مثل کاری که در سازمان ملل می‌کنند، مشروعیت یکدیگر را بپذیرند، اما روابطِ مهم ملت به ملت است، نه فرد به فرد. اگر هیچ رابطه مستقیمی میان افراد وجود نداشته باشد و هیچ دولت جهانی‌ در کار نباشد، پس هیچ مفهومی مانند نابرابری جهانی وجود ندارد، زیرا اساس آن مفهوم این ایده است که همه افراد متعلق به یک جامعه مشترک‌اند، نه به ملت‌های مربوطه‌شان.

  این خیلی ضدجهانی‌سازی است.

رالز سازوکار بسیار پیچیده‌ای بنا کرده است. به روابط میان دولت‌ملت‌ها نیاز است تا گروهی از مردم نهادهای خود را به گروه دیگری تحمیل نکند. زمانی‌که شما می‌پذیرید که جهان سازمان سیاسی یگانه‌ای است و فقط یک مجموعه از حقوق و قوانین بشری وجود دارد، آن‌گاه بلافاصله مردم می‌خواهند اوضاع خودشان را به شما تحمیل کنند. رالز می‌خواهد از این قضیه جلوگیری کند.

  این وظیفه سازمان ملل است، نیست؟

به‌وضوح، اما با نظمی منصفانه‌تر.

ترجمه: علی امیری