تابوشکنی یک کارآفرین عکس‌: فروغ علایی

 می‌خواهیم اول از زندگی قبل از کار شروع کنیم از کودکی شما. می‌دانم خیلی در این باره صحبت کرده‌اید، اما مرور آن در این مصاحبه هم خالی از لطف نیست.

من متولد شهریور ۱۳۳۷ هستم و در خانواده فرهنگی به دنیا آمدم. فرزند دوم خانواده بودم. در تهران متولد شدم؛ اما پدر و مادر من هر دو گیلانی هستند به همین دلیل هم عرق خاصی در مورد گیلانی بودنم دارم. ما ۴ دختر بودیم و برادری هم نداشتیم. من برادر، عمو یا دایی هم نداشتم که از آنها الگوبرداری کنم؛ ولی همیشه دوست داشتم کاری را انجام دهم که خیلی متفاوت باشد. با توجه به اینکه پدرم هم دوست داشت اسمش زنده بماند و پسر نداشت، من با خودم عهد بستم و به او هم گفته بودم که تلاش می‌کنم جای پسر نداشته‌ات را پر کنم. به همین دلیل هم در حفظ و بزرگ کردن نام مقیمی تلاش کردم.

 وضعیت معیشتی خوبی هم داشتید. درست است؟

بله ما در سطح متوسط خوب بودیم. هم پدر و هم مادرم فرهنگی بودند و شغل دوم هم داشتند. اضافه بر این خانواده‌ام از ملاک‌های گیلان هم بودند. به همین علت وضعیت مالی خوبی داشتیم. در مقطع دبیرستان بودم که انتخاب رشته دانشگاهی من فرارسید. از بچگی آرزو داشتم که پزشکی بخوانم و جراح شوم. اما پدرم رشته‌های مهندسی را دوست داشت. من چند رشته انتخابی را پزشکی زدم و رشته آخرم را مهندسی زدم و همان مهندسی را قبول شدم. ترم اول دانشگاه رشته راه و ساختمان بودم که متاسفانه پدر خیلی ناگهانی در سن ۴۸ سالگی فوت کرد. با رفتن پدر شرایط زندگی برایمان به لحاظ روحی و احساسی متفاوت شد. بعد از این اتفاق و بعد ار اتمام سال دوم دانشگاه، من از ایران به انگلیس رفتم. با شروع حرکت‌های انقلابی به‌دلیل نگرانی در مورد خانواده‌ام به ایران بازگشتم. آن زمان هم مثل الان این‌قدر تماس گرفتن آسان نبود. در طول هفته فقط یک بار می‌توانستم در حد ۵ دقیقه با خانواده‌ام صحبت کنم. این موضوع باعث شد درسم را تمام نکنم و به ایران برگردم. فکر می‌کردم برمی‌گردم به انگلیس و درسم را تمام می‌کنم؛ اما به ایران آمدم و انقلاب شد. اولویتم هم در آن زمان خانواده‌ام بود که احساس کردم باید در کنارشان باشم. در آن فاصله خواهر بزرگم هم ازدواج کرد و من در خانه، بچه ارشد شدم و این موضوع بار احساس مسوولیت را بیشتر کرد. زمانی که در ایران درس می‌خواندم در یک شرکت ساختمانی کار می‌کردم و تصورم این بود که وقتی به ایران برگشتم، در همان شرکت دوره‌کارآموزی را بگذرانم. به آن شرکت برگشتم؛ اما دو اتفاق افتاده بود؛ اول اینکه شرکت دو ملیتی بود و مدیران آن بعد از انقلاب رفته بودند. دومین مساله هم این بود که آنجا با کسی که از قبل در دوران دانشجویی‌ام در ایران آشنا بودم، ارتباطم جدی‌تر شد و به من پیشنهاد ازدواج داد. اما برایم یک شرط گذاشت که اگر قرار است با هم ازدواج کنیم یا شما یا من در این محل کار می‌کنیم؛ چون دوست ندارم با هم یک جا کار کنیم. طبیعتا من قبول کردم که از مجموعه خارج شوم.

 قصه زندگی کاری مستقل شما از چه زمانی آغاز شد؟

از همین جا. دقیقا از زمانی که از آن شرکت بیرون آمدم. در سال ۱۳۵۸. یک روز دنبال کار می‌گشتم، در صف کیوسک تلفن با دختری آشنا شدم که مرا به راه جدیدی هدایت کرد. به‌دلیل آشفتگی فضا، نمی‌توانستم در رشته عمران کار کنم. بنابراین تصمیم گرفتم از زبان انگلیسی استفاده کنم و مترجم شوم. آن دخترخانم به من گفت شوهر خواهری دارد که برای شرکتش دنبال مترجم است. همان موقع به آن شرکت رفتم. شرکت حمل‌ونقل بود و جرقه تغییر زندگی من در مساله کاری آنجا اتفاق افتاد. وارد آن شرکت شدم و کمتر از ۶ ماه مدیر بخش کامیون‌داری آن شرکت شدم.

 چرا مدیر بخش کامیون داری؟ مگر بخش دیگری در آن شرکت نبود؟

 یک موقعی شما به قصدی پا به‌جایی می‌گذارید. یک موقع هم در آن فضا قرار می‌گیرید و علاقه‌مند می‌شوید. من وقتی به آنجا رفتم این مساله در ذهنم شکل گرفت که چقدر این بخش، جذاب و خوب است. همان‌طور که گفتم، در ذهنیت خودم دوست داشتم با شرایط متفاوت کار کنم این تفاوت را در آنجا پیدا کردم. از طرفی دوست داشتم با قشری کار کنم که محروم‌تر از بقیه هستند. وارد این شرکت که شدم رانندگان برایم همان قشر محروم زحمت‌کش بودند. اما اینجا یک قدم دیگر را هم باید برمی‌داشتم و آن جمع‌آوری اطلاعات بود. دیدم در بحث اطلاعات حمل‌ونقل بین‌المللی در کشور خیلی فقیر هستیم. کسی نبود که به رانندگان اطلاعات بدهد. حتی برخی از رانندگان سواد خواندن و نوشتن هم نداشتند. این مساله مرا وادار کرد که اول اطلاعات خودم را تکمیل کنم و بعد به آنها آموزش بدهم. بیش از یک‌سال آنجا کار کردم. اطلاعات جدیدی از اسناد و مدارک رانندگان دریافت می‌کردم که کسی به آنها توجه نمی‌کرد. آنها کارها را روتین انجام می‌دادند. هرچه این اطلاعاتم بیشتر می‌شد، علاقه‌مندتر می‌شدم. مخصوصا وقتی متوجه می‌شدم که برخی از این اطلاعاتی که دارم، دیگران ندارند، انگیزه‌ام بیشتر می‌شد که یک قدم جلوتر از بقیه باشم. آن زمان از یونان کامیون‌های زیادی به ایران می‌آمد و بیشتر راننده‌ها هم زن بودند. اوایل انقلاب بود. این موضوع هم برایم جالب بود. آن شرکت پس از حدود یکسال از زمان آمدن من، به دلیل اختلاف شرکا تعطیل شد. همان روز به سندیکای حمل‌ونقل رفتم. آن زمان حدود ۳۰ شرکت حمل‌ونقل در ایران وجود داشت. همه این شرکت‌ها ترانزیتی و بین‌المللی بودند. الان بیش از هزار شرکت در این بخش فعال است. سندیکا مرا به یک شرکت حمل‌ونقل معرفی کرد که در حوزه کشتیرانی هم فعال بود. استقبال کردم؛ چون می‌توانستم به حوزه جدیدی وارد شوم و کشتیرانی را هم یاد بگیرم. آنجا به‌عنوان مدیر بخش کامیون‌داری استخدام شدم در همان ماه‌های اول مدیر داخلی شدم. این کار را تا سال ۱۳۶۲ ادامه دادم.

 چه شد که تصمیم به تاسیس شرکت شخصی گرفتید؟ آیا به زحمت‌هایش می‌ارزید؟

همسرم این پیشنهاد را به من داد. او گفت چرا برای خودت کار نمی‌کنی؟ گفتم اصلا در مجموعه حمل‌ونقل زن به‌عنوان مدیرعامل و راه‌انداز شرکت حمل‌ونقل وجود ندارد. گفت خب تو برو انجامش بده. این مساله موجب شد تا به سراغ متولی این کار که سازمان پایانه‌های کشور بود، بروم و درخواستم را بدهم. بیش از یک‌سال طول کشید تا توانستم مجوز را بگیرم. به‌دلیل برخوردهای سلیقه‌ای مسوولان، مدام پاسخ‌های منفی شنیدم. منع قانونی برای راه‌اندازی شرکت حمل‌ونقل توسط یک خانم وجود نداشت؛ اما سلیقه آنها این را نمی‌پسندید که من وارد این حیطه شوم. اینقدر سماجت کردم تا بالاخره توانستم. نگاه‌های اول انقلاب درخصوص عدم حضور زنان در بخش‌های مردانه که طرف‌های شما هم مردان باشند، این موانع را ایجاد می‌کرد.

 چه شد که گواهینامه پایه یک گرفتید؟

به‌خاطر اینکه روی بعضی‌ها را کم کنم. راننده‌های من می‌گفتند که شما مدیریت خوبی دارید؛ ولی همچنان گواهینامه تان رنگش سفید است و آبی نیست. آن زمان به‌صورت قانونی می‌توانستم گواهینامه بگیرم، ولی باز هم نگاه سلیقه‌ای این اجازه را نمی‌داد. در ایران همیشه سلیقه حاکم بر قانون بوده است. چندین بار فرم نوشتم و فرستادم، برگشت می‌خورد. می‌گفتند درخواستت اشتباه است. رفتم آنجا گفتم چرا برگشت می‌دهید؟ گفتند اشتباهی نوشته‌اید که گواهینامه پایه یک می‌خواهید. گفتم نه درست نوشتم. من می‌خواهم گواهینامه پایه یک بگیرم. گفتند زن را چه به پایه یک گرفتن؟ به آنها گفتم شما بنویس که من نمی‌توانم پایه یک بگیرم. حرفی که می‌زنید قانونی نیست. اینقدر سماجت کردم تا قبول کردند بروم امتحان بدهم. با راننده‌هایی که داشتم تمرین کردم و توانستم این گواهینامه را بگیرم.

 اولین راننده‌ای را که استخدام کردید به یاد دارید؟

 بله کاملا.  اتفاقا همین چند وقت پیش هم به من زنگ زد. جالب است که ایشان الان دکتر جراح مغز و اعصاب شده ولی پسرش راننده کامیون شده است. زمانی ۲۲۰ کامیون در شرکتم فعال بودند. همه راننده‌ها را با کامیون‌هایشان استخدام می‌کردم. هیچ‌وقت خودم ماشین نخریدم. برای اینکه با خودم عهدی کردم که نه مالکیت کامیونی را داشته باشم و نه صادرات و واردات انجام دهم.

 دلیلش چه بود؟

اگر من به‌عنوان مالک کامیون بودم این سوء تفاهم پیش می‌آمد که بهترین بارها و بهترین کرایه‌ها را به ماشین خودم می‌دهم. دومین مساله هم این بود که اگر صادرات و واردات را انجام می‌دادم این مشکل به‌وجود می‌آمد که از اطلاعات مشتریان یا فروشندگان به نفع خودم استفاده کنم. چون همه اسناد و مدارک صادرکنندگان و واردکنندگان نزد ما به امانت است. پس من باید امین اسناد باشم تا از اطلاعات آنها به نفع خودم استفاده نکنم. تا امروز هم این کار را نکردم.

 همان‌طور که اشاره کردید کار شما کاملا مردانه است. معمولا در این محیط‌ها اطرافیان چه آنها که بالا دست هستند و چه آنها که پایین دست، به عناوین مختلف سعی دارند به شما بفهمانند که هرکاری کنید باز هم زن هستید. این نگاه به زن همیشه در بازار کار وجود داشته است. تجربه خانم مقیمی در این باره چیست؟

من به وفور با این نگاه مواجه شدم. یک خاطره را برایتان از این موضوع تعریف کنم. من چند سال بعد از عضویت شرکتم در انجمن حمل‌ونقل، برای اولین بار در انتخابات سندیکا کاندیدا شدم. سندیکایی که کاملا مردانه بود. اما رای آوردم هرچند آخرین نفر بودم. همان سال ماه رمضان به رسم همیشه سندیکا افطاری داد. من تنها زن حاضر در این افطاری بودم. آمدند جلوی میز من و پاراوان گذاشتند و من را از بقیه جدایم کردند. نگاه تفکیک جنسیتی آن زمان به شدت حاکم بود. خیلی جاها به خاطر زن بودنم سعی کردند من را بایکوت کنند؛ ولی من ماندم. یک مواقعی بغض گلویم را گرفته بود. ولی به خودم نهیب زدم که باید بروی. همسرم به من می‌گفت الان که در این راه قدم گذاشتی دیگر به خاطر خودت نیست که باید پیش بروی. تو داری کاری می‌کنی که بعدها قرار است بعضی از زن‌ها این راه را بروند. پس خیلی جاها باید کتک بخوری و بایستی. به یاد دارم باید کارت بازرگانی برای شرکت حمل‌ونقلم می‌گرفتم. آن زمان وزارت بازرگانی متولی صدور کارت بود. درخواستم را مثل ماجرای گواهینامه‌ام پس می‌فرستادند. یک روز خودم مراجعه کردم و گفتم مسوول صدور کارت بازرگانی کیست؟ راهنمایی‌ام کردند به یک اتاق. یک آقای معمم روحانی آنجا بود. آن زمان اول انقلاب کسی پشت میز نمی‌نشست. روی زمین می‌نشستند. آن مسوول هم روی زمین روی فرش نشسته بود. وقتی وارد شدم به من گفت همانجا دم در بنشین و حرفت را بزن. به او گفتم چندبار درخواست کارت بازرگانی دادم و رد شده است. گفت معلوم است که بر می‌گردد. گفتم برای چه؟ گفت به خاطر اینکه زن نمی‌تواند بازرگان شود. به او گفتم من سید هستم. حضرت خدیجه تاجر بود و برای توسعه دین اسلام هم از همین راه خرج کرد. چطور به من اجازه نمی‌دهید رهرو او باشم. من که اولین زن تاجر در حکومت اسلامی نیستم. نتوانست به من جواب بدهد فقط گفت برو بیرون و دیگر هم نمی‌توانی کارت بگیری. به او گفتم من مهندس عمران هستم. گفت اگر دنبال کار می‌گردی همسر من یک مدرسه غیرانتفاعی تاسیس کرده به او سفارش کنم که دبیر حرفه و فن شوی. من از اتاق او بیرون آمدم و ۶-۷ طبقه وزارتخانه را با گریه پایین آمدم. ولی به خودم گفتم یک روز با قدرت به این وزارتخانه برمی‌گردم. آن زمان باید به همه جوان‌ها و زن‌ها کمک کنم. همین عهد با خودم باعث شد به اتاق بازرگانی بیایم.

 بعد از انقلاب کسی قبل از شما کارت بازرگانی نگرفته بود؟

لابد نگرفته بود که آن آقا اینطور برخورد کرد. مثل گواهینامه پایه یک. قبل از انقلاب بودند خانم‌هایی که این گواهینامه را داشته باشند؛ اما بعد از انقلاب من اولین نفری بودم که این کار را کردم.

 توانستید با همان قدرتی که مد نظرتان بود به ساختمان وزارتخانه برگردید؟

یک روز آقای دکتر غضنفری، وزیر وقت وزارت بازرگانی به من گفت کانون زنان بازرگان را اینجا راه بینداز. به او گفتم برای این کار یک شرط دارم. پرسید شرطت چیست؟ من برخورد آن مسوول معمم را در آن اتاق فراموش نکرده بودم، شرطم برای حضور در آن ساختمان این بود که همان اتاق را در اختیارم بگذارند و آنها هم قبول کردند. به خودم قول داده بودم که برگردم به آنجا و برگشتم. بیش از یک‌سال آن اتاق را نگه داشتم. درش را قفل کرده بودم؛ ولی نگهش داشتم.

 کاری بوده که حسرت انجام آن را داشته باشید؟

بله. همان‌طور که گفتم دوست داشتم پزشک شوم و نشدم.

 در این مسیری که طی کردید از خودتان راضی هستید؟

راضی‌ام؛ ولی کامل و کافی نیست.

 خودتان هم می‌دانید که انتقادات در مورد شما کم نیست. بدترین انتقادی که شنیده‌اید چه بوده است؟

یکی از آنها این بود که این خانم یعنی من، شرکت حمل‌ونقل ندارد. این خانم کارآفرین نیست.

 همان‌طور که به شما گفتم نگاه مردانه در فضای کاری حاکم است؛ اما از طرف دیگر حسادت زنانه هم وجود دارد. به خصوص وقتی پای یک زن به‌عنوان مدیر در میان باشد. شما هم این موضوع را درک کرده‌اید؟

 بله با این مساله مواجه شدم اما سعی کردم در حد توانم جمعش کنم.

 خودتان نسبت به کسی حسادت داشته‌اید؟ یا اینکه این اتفاق افتاده که دوست داشته باشید به جای کسی باشید یا از یک زن خیلی قوی خوشتان بیاید؟

نه- من به هیچ عنوان چنین حسی را در زندگی‌ام نداشته‌ام. به‌دلیل اینکه خدا به من کمک کرده به هر چه می‌خواهم برسم. پس حسرت آن را هم نداشتم. اما از کریستین امان‌پور خیلی خوشم می‌آید و دوستش دارم. به دلیل اینکه ریشه ایرانی دارد یک تعصب خاصی هم روی او دارم. همیشه هم آرزو می‌کنم یک روز او با من مصاحبه کند. خیلی زن قوی و مطلعی است؛ اما به او حسادت نمی‌کنم. او در بعد کاری خودش موفق بوده و من در بعد کاری خودم. در کارم ناموفقیتی ندیدم. شاید در مواقعی تاخیر داشتم و از زمان بندی عقب افتادم؛ اما آن را انجام داده‌ام.

 عوامل موفقیت خود را در چه می‌دانید؟

 اولین عامل خداست. همیشه گفته‌ام الهی مرا آن ده که آن به. خودم را به او سپرده‌ام. خیلی چیزها را او می‌بیند که من نمی‌بینم. دومین عامل حمایت همسرم از من است. این عامل خیلی ارزشمند است که او به من کمک کند کاری را که دوست دارم، انجام دهم. سومین عامل قدرت خودم در خواستن بود. توانایی تحمل خیلی از مسائل را داشتم و صبوری کردم. من هم مثل همه عصبانی می‌شوم؛ اما از خدا خواستم که این صبوری را به من بدهد. چون هدف دیگری مد نظرم بوده است.

 شما با جوان‌ها هم زیاد سر و کار دارید. انگیزه جوان‌ها را چطور می‌بینید؟ چرا معاشرت با این قشر را انتخاب کرده‌اید؟

اعتقاد دارم در جامعه‌ای که در آن زندگی می‌کنیم باید برای ساخت آینده به جوان‌ها امید واقعی بدهیم نه امید واهی. این اتفاق متاسفانه در جامعه ما نیفتاده است. نسل آینده هر کشوری در گرو حضور جوانان آن کشور است. اگر نتوانیم جوانان‌مان را خوب تربیت کنیم و به راهی ببریم که امید به آینده و زندگی داشته باشند، آن جامعه رو به فنا می‌رود. همان‌طور که گفتید من با جوان‌های زیادی سروکار دارم و به وفور می‌بینم که انگیزه آنها به‌شدت کم است.

 خیلی از جوان‌ها اعتقاد دارند که هیچ رانتی برای پیشرفت ندارند و اعتقاد دارند که در فضای کسب‌وکار بدون رانت نمی‌توان وارد شد. این را شما قبول دارید؟

به اعتقاد من رانت همیشه به یک عده خاص کمک می‌کند که سریع‌تر پیشرفت کنند. ولی اینکه نمی‌شود بدون رانت کاری کرد را قبول ندارم. هستند کسانی که بدون رانت کار می‌کنند. البته روند پیشرفت کار برای آنها سنگین‌تر، آرام‌تر و با سختی بیشتر همراه است؛ اما غیرممکن نیست.

 خودتان از این رانت‌ها استفاده کرده‌اید؟

تحت هیچ شرایطی از هیچ رانتی و در هیچ جایی استفاده نکردم. ارتباط‌های زیادی دارم؛ ولی از این ارتباط‌ها به نفع خودم استفاده نمی‌کنم. اما هیچ‌وقت ابایی ندارم که کسی را به کسی معرفی کنم. بعضی از آدم‌ها خسیس هستند و این کار را نمی‌کنند. اما من دوست دارم ارتباط‌های جدید شکل بگیرد. با هم بودن آنها است که هم‌افزایی ایجاد می‌کند. اما نفع شخصی نداشتم. رانت من همان سه عاملی بود که گفتم. خدا، خانواده‌ام و تلاش خودم. تا امروز هم حتی از یک بانک و موسسه مالی و اعتباری هیچ وام ریالی و ارزی نگرفته‌ام. خودم کار کردم و هرچه بوده به سیستم کاری‌ام برگرداندم.


 مادر بودن؛ثروت واقعی

شما در تشکل‌های مختلف حضور بسیار فعال دارید. این کار برای شما منفعتی دارد؟ اصلا فرصتی برای کسب‌وکار شخصی تان دارید؟

کارهای تشکلی اصلا درآمدزا نیست. من برای مادیات این کار را نکردم. در بسیاری موارد تلاش‌هایم باعث شده تا فرد اثرگذاری شوم. احساس اثرگذار بودن در یک کار تخصصی حس خوشایندی است. به‌عنوان مثال کتابی که در زمینه حمل‌ونقل نوشته‌ام دو سال است که در هنرستان تدریس می‌شود. این همان اثرگذاری است که من به دنبالش هستم. کارنامه‌ام را مدام با خودم ورق می‌زنم و این رضایت را می‌بینم. در مورد کسب‌وکار شخصی‌ام هم باید بگویم اگر همین اندازه که برای کارهای تشکلی وقت می‌گذارم برای کار شخصی‌ام وقت می‌گذاشتم، موفق‌تر می‌شدم.

 پس اینکه می‌گویند شما یکی از پولدارترین‌های ایران هستید، درست نیست؟

اصلا قبول ندارم. من ثروت دارم؛ اما پول ندارم. ثروت من همین کارهایی است که انجام می‌دهم. همین قدم‌هایی است که برداشته‌ام. در یک دوره‌ای شایعه شد که من جزو ثروتمندان هستم؛ ولی شایعه بود و واقعیت نداشت. سرمایه من محدود به شرکت حمل‌ونقلم است. خیلی هم به آن پر و بال ندادم. آنچه از بیرون می‌شنوید واقعیت ندارد. من بیشتر وقتم را در فعالیت‌های تشکلی می‌گذرانم.

 شاخص‌ترین کاری که در زندگی‌تان انجام داده‌اید و الان به آن کار افتخار می‌کنید، چیست؟

مادر بودن. سعی کرده‌ام هم در خانه مادر باشم و هم در جامعه. این حس تنها در چهاردیواری خانه نیست. به‌رغم اینکه آدم جدی هستم؛ اما کسی که با من در ارتباط باشد دلسوزی و نگرانی‌هایم را هم حس می‌کند. به همین دلیل در بسیاری از مجامعی که حضور دارم ارتباطم با آدم‌ها قوی است. این ثروت واقعی من است.