در راه نصف جهان

  حکومتی با سه پایتخت

برای رفتن از تهران به اصفهان راه‌های زیادی وجود دارد؛ من اتوبوس را انتخاب کردم تا بهتر جاده را ببینم و بیشتر خیال‌پردازی کنم. حدود دو روز برای دیدن شهر وقت داشتم و برای همین نیاز به بردن وسایل و لباس‌های زیادی نبود. تصمیم گرفتم یک شب که اصفهان هستم را مهمان یکی از دوستان دوران دبستانم که در اصفهان دانشجو بود، باشم. بالاخره بعد از تمام هماهنگی‌ها، صبح زود به سمت نصف جهان حرکت کردم. حوالی ظهر در حالی به اصفهان نزدیک می‌شدم که در راه روستاهای متروکه، شهرهای کوچک و بزرگ و جاده‌ای جالب و دوست‌داشتنی را دیده بودم. دفترچه‌ نکات مهم سفرم را برداشتم تا قبل از رسیدن به شهر کمی وقایع را مرور کنم. پاییز سال ۹۹۷ است و پادشاهان صفوی بعد از تبریز و قزوین، اصفهان را به دلیل پرآبی و شرایط مناسب جغرافیایی به‌عنوان پایتخت برگزیده‌اند. انتخاب پایتخت‌های قبلی هر کدام به دلایلی حکومت مرکزی را به درد‌سر انداخته و حالا کاروان پادشاه که سال‌ها پیش کار ساخت‌و‌ساز در اصفهان آغاز کرده، از آن سوی جاده به سمت مرکز جدید حکومتش می‌رود و من هم کم‌کم به مقصد رسیده‌ام.

  از مدرنیته تا گذشته

بافت تاریخی اصفهان با بخش‌هایی از شهر که با اتوبان‌های پیچ در پیچ و طولانی محصور شده بود تناسبی نداشت اما چه می‌شود کرد که اصفهان دیگر کلان‌شهر شده و حضور این سازه‌های عجیب و غریب هم نیازی جدی است. از اتوبوس پیاده شدم و برای آغاز گشت و گذارم به سمت میدان امام که سال‌ها پیش به ثبت جهانی یونسکو رسیده رفتم؛ جایی که می‌توانستم چند بنا از حدود ۱۴۰ بنایی را ببینم که ساختن‌شان به عصر صفوی بازمی‌گردد.  کمی بعد به «عالی قاپو» یا درگاه بلند رسیدم؛ عمارتی با شکوه که صفویان قبلا نمونه‌ای از آن‌را در قزوین هم ساخته بودند و در طی سال‌هایی که از اصفهان حکومت را اداره می‌کردند به آن بخش‌های دیگری افزوده‌اند. کمی از بیرون به این ساختمان، ستون‌ها و درب قدیمی‌اش که می‌گویند از بارگاه حضرت علی (ع) توسط شاه عباس صفوی به اینجا آمده، نگاه کردم و بعد وارد شدم.  نقاشی‌ها، گچ‎بری‌ها و اتاق موسیقی بسیاری از گردشگران را به خود مجذوب کرده بود و شکوه و عظمت حکومت صفوی را به رخ می‌کشید. من اما دنبال چیز دیگری بودم؛ از دریچه‌ای که به آن سوی میدان امام باز شده بود به پایین نگاه کردم و فکر کردم روزگاری پادشادهی از این بالا مسابقات چوگان را تماشا می‌کرده یا سربازی با ترسی زیاد اما عشقی پنهان عبور شاهزاده‌ خانمی را زیر نظر گرفته است. کمی بعد از عالی‌قاپو بیرون آمدم به سمت ضلع جنوبی که «مسجد امام» در آن قرار داشت حرکت کردم.

  پادشاه و پیرزن

قبلا بارها قدم به این مسجد با‌شکوه و زیبای اصفهان گذاشته و از کاشی‌کاری‌ها، رنگ‌ها، گنبد و طرح‌ها برای مسافرانم گفته بودم. اما این مسجد داستان دیگری هم داشت که آن‌را سال‌ها پیش شنیده بودم و وقتی در ایوان مسجد محو در رنگ‌های کاشی‌ها بودم، آن‌را در دفترچه‎ام پیدا کردم. شاه عباس صفوی از جنگ با پیروزی بازمی‌گردد و تصمیم می‌گیرد مسجدی باشکوه بنا کند اما بخشی از زمینی که در نظر داشته، ملک پیرزنی بوده و او حاضر نمی‌شود زمینش را به پادشاه بدهد. سال‌ها می‌گذرد و پیرزن عمرش پایان می‌یابد و وارثان زمین را به شاه عباس می‌دهند اما شاه عباس هم زیاد عمر نمی‌کند و بدون دیدن آنچه که ما حالا از این مسجد می‎بینیم از دنیا می‌رود.

ادامه دارد...