سینما، آفرینش زندگی

سینما همواره متهم بوده است که بر مبنای یک فریب، یعنی فریب ادراکی به وجود آمده است. غالب نظریه‌پردازان نخستین سینما (البته به استثنای مونستربرگ) به همین اعتقاد داشتند و حتی برخی از نظریه‌پردازان معاصر هم هنوز چنین اعتقادی دارند. در واقع استدلال اصلی در اینجا این است که در سینما ما فریم‌های ثابتی داریم که با سرعت یکی پس از دیگری پشت سرهم می‌آیند و هر کدام از آنها برای لحظه‌ای بر شبکیه‌ چشم باقی می‌ماند و با آمدن تصویر فریم بعدی جای خود را به آنها می‌دهد. اما سرعت این تعویض جا بسیار بالاتر از آن است که سیستم بینایی انسانی بتواند هر فریم را به‌طور مستقل تشخیص دهد بنابراین آنها را به شکل پیوسته می‌بیند و حرکت را توهم می‌کند. این همان فرضیه‌ قدیمی «اصل پایداری دید» است که توسط جوزف پلاتو طرح شد. برگسون از کسانی بود که با صراحت این پدیده را نوعی توهم مکانیکی نامید که از حرکت واقعی متفاوت است و دلوز در کتاب «سینما ۱» نشان می‌دهد که چطور همین حرف برگسون در بستر نظام فکری‌اش علیه خودش است. بخشی از این تحقیقات را به شکلی خلاصه و گذرا در فصل «آفرینش زندگی و امکانات هیولا» آورده‌ام. اما در هر حال شاید این نوعی بازنگری در مفهوم توهم و فریب را پیشنهاد دهد که بر مبنای آن سینما از این نظر هرگز فریبکارتر از جهان واقعی نیست. نتایج طبیعی ـ الهیاتی این بحث شاید نوعی زیاده‌روی نظری باشد ولی به هر حال باید فرم فریبکاری‌های سینما مشخص شود حتی اگر در نهایت این بحث به ستایشی از این فریب‌کاری‌ها تبدیل شود یا به این نتیجه‌ افراطی برسد که حقیقت صرفا یک روایت خاص از انواع روایت‌هایی است که در ذات خود فریبکارند در واقع این همان حرف نیچه است که می‌گوید «حقیقت لشکری از استعاره‌هاست». فصل «نامرده و نامیرایی تصویر» در کتاب که در آن فیگور مسیح و فیگور دراکولا همزمان در مقابل و در کنار یکدیگر قرار می‌گیرند، نیز به نوعی چنین طرحی دارد. در آنجا خط تمایز سفت و سختی که میان ظاهر و حقیقت وجود دارد یعنی همان دعوای کانتی بر سر فنومن و نومن، ترک می‌خورد. در واقع بحث این است که به چه معنا با تصویر سینماتوگرافیک نمود و حقیقت در یکدیگر فرومی‌ریزند.