زیر پوست شهر!

شبانه عمو قربون

میدان آرژانتین

به‌عنوان یک گزارشگر غذا، تا همین چند وقت پیش خبر نداشتم که شبا از یک ساعتی به بعد که رستوران‌ها طبق قانون جذاب تعطیلی اجباری! نمی‌تونن سرویس بدن؛ یک سیستم تامین غذای زیر پوستی توی شهر ایجاد شده و یک عده توی وانت و حالا هر وسیله نقلیه‌ای که دارن این تقاضا رو پاسخ می‌دن.

البته می‌دونستم که بعضی ون‌های سیار هستن اما اینکه آنقدر غیررسمی یک عده هم دارن عرضه می‌کنن رو هیچ اطلاع نداشتم. اونم نه عده‌ای که آدم فکر کنه رفتن کلی بازار رو بالا و پایین کردن و وارد شدن، نه! بعضا آدم‌هایی که حتی سوادشون به زور سیکل هست دارن فعالیت می‌کنن.

قبلا براتون از بازار موجود تو جاده‌های منتهی به لواسون گفتم «... از ساعتی از شب اینجا بساط خودشون رو پهن می‌کنن و سرویس‌های غذایی می‌دن! سرویس غذایی با تقریبا چه امکاناتی؟ تکنولوژی آتیش؟ ولی جالب بود، دل و جیگر و بال و جوجه و سیب‌زمینی کبابی و آش و چای زغالی! دیگه کاری با امورات بهداشتی و امکانات‌شون ندارم اما تجربه جالبی شد. یه دوری زدیم ببینیم کی جگر داره و دیدیم حالا به نحوی کسی نداشت یا احتمالا تا ما بریم تموم کرده بودن. تصمیم گرفتیم بال کبابی بخوریم و ببینیم چی می‌شه...»

حالا این‌بار رفتیم سمت میدان آرژانتین تا یک ته‌بندی‌ای بکنیم. دیدیم خیلی بساط‌شون جذاب نیست اما همین‌که دیدم یک خانومی نشسته و مشغول کسبه، گفتم همینجا بریم.

رفتیم سفارش الویه دادیم به مشورت خودشون و تواین فاصله کم داشتم ناخنک تمیز به بندری می‌زدم، یعنی با دقت اون سوسیسی که می‌خواستم بخورم رو برمی‌داشتم و به بقیه سوسیس‌ها دست نمی‌زدم؛ خانوم بهم تذکر دادن که با کفگیر بردارم، گفتم: من حواسم هست! گفتن: می‌دونم اما مشتری کناری نمی‌دونه و شاید خوشش نیاد؛ استدلال خوبی کرد و ما هم پذیرفتیم و خوش‌مون هم اومد. از خودشون پرسیدیم که چیا دارید و ما چی بخوریم، چندتا چیز مثل کوکو سبزی گفتن و‌ ما هم الویه رو که گفت خیلی عالیه رو انتخاب کردیم که بخوریم. الویه خوب بود، حالا درسته عالی نبود ولی نکته خاصی هم نداشت. خواستم بشینم تو ماشین که دوستم گفت: کجا؟ این همه راه رو اومدیم بیرون و همچین جایی بشینیم تو ماشین بخوریم؟ حق داشت گویا.

همون‌جا کنار جدول خوردیم و خندیدیم و هر از چندی هم با خودشون گپ می‌زدیم؛ خودمون رو معرفی کردیم‌ و من گفتم که دوست دارم در مورد کسب اونا تو «دنیای‌اقتصاد» بنویسم و کمی هم در مورد شغل من صحبت کردیم. آخرش هم پرسیدم که اسم کسب شما چیه؟ اشاره دادن به عمو که از عمو بپرس!

رفتم پیش عمو و باز خودمو معرفی کردم و گفتم: من خبرنگارم، اسم محل کسب‌تون رو بگید تا بنویسم! خانومه یهو‌ هول شد و سریع روسری مرتب کرد انگار یهو یادش افتاد قراره برن تو روزنامه و نگران شد که شاید موردی باشه اما عمو با اعتمادبه‌نفس گفتن: نه موردی نداره، بنویس شبونه عمو قربون!