حتی پیش از اقدام دونالد ترامپ در خروج از برجام در هشتم مه، ورود چهره‌هایی مانند مایک پمپئو و جان بولتون به دولت آمریکا، این فرضیه را تقویت کرده بود که کابینه ترامپ، کابینه‌ای با هدف براندازی در ایران است.  استفن والت، استاد برجسته روابط بین‌الملل، توضیح می‌دهد که چرا به‌‌رغم پیشینه قابل توجه نتایج مصیبت‌بار پیشین، دولت‌های آمریکا همچنان تغییر نظام در دیگر کشورها را در دستور کار قرار می‌دهند. به گزارش «تابناک»، پروفسور والت در ابتدای مطلب خود یادآوری کرده که از نظر وی تصمیم افراطی ترامپ برای نقض توافق هسته‌ای با ایران، اولین گام از دور جدیدی از تلاش‌های آمریکا برای تغییر نظام‌های سیاسی در خاورمیانه است.

به باور والت، اگر هدف واقعی ترامپ جلوگیری از ساخت بمب هسته‌ای توسط ایران یا پیشگیری از وقوع مسابقه تسلیحاتی در منطقه بود، این اهداف با ادامه برجام به خوبی محقق می‌شد و آمریکا باید برای دائمی کردن محدودیت‌های هسته‌ای ایران تلاش می‌کرد. اگر هدف آمریکا، مقابله با اقدامات منطقه‌ای ایران بود، آمریکا ضمن محدود نگاه داشتن برنامه هسته‌ای ایران از طریق برجام، باید در همکاری با شرکای خود برای افزایش فشار به ایران و پیدا کردن راهی مسالمت‌آمیز برای این مساله تلاش می‌کرد. در عوض، مایک پمپئو و جان بولتون امیدوار هستند با خروج از برجام و اعمال تحریم‌های شدید علیه ایران، برنامه خود برای تغییر نظام سیاسی ایران را پیش ببرند یا اینکه امید دارند اقدامات آنها سبب شود ایران به‌گونه‌ای برنامه هسته‌ای خود را گسترش دهد که بهانه لازم برای حمله به ایران فراهم شود؛ جنگی که همیشه گزینه مطلوب آنها در قبال ایران بوده است.

به لحاظ عقلی مساله مهم‌تر برای آمریکا قاعدتا باید این باشد که آیا اساسا هدف‌گذاری تغییر نظام سیاسی ایران، هدف‌گذاری درستی است و به عبارت دیگر آیا در موارد قبلی که ایالات‌متحده، دولت‌هایی را ساقط کرده، به اهداف موردنظر خود از ساقط کردن دولت‌ها رسیده یا اینکه اوضاع بدتر شده است؟ آیا تغییر نظام می‌تواند با هزینه‌ای معقول نتایج مورد انتظار را محقق کند یا اینکه هزینه‌ها همواره بیش از انتظار و نتایج همواره ناامیدکننده است؟ پاسخ البته روشن است. مرور تجربه‌های تاریخی  متاسفانه کاملا گویا است!

تجربه‌های فراوان شکست براندازی

کودتای ایران در سال ۱۳۳۲: در خاورمیانه، پدربزرگ همه ماجراهای براندازی پس از جنگ جهانی دوم عملیات مشترک آمریکا و بریتانیا برای ساقط کردن دولت مردمی مصدق در سال ۱۹۵۳ و بازگرداندن محمدرضاشاه جوان ایران به تخت پادشاهی است. توطئه به لحاظ تاکتیکی یک موفقیت درخشان بود ولی محمدرضاشاه یک متحد کاملا مطلوب برای آمریکا نبود و برای مثال برنامه هسته‌ای ایران را آغاز کرد که امروز دردسرساز شده است. از سوی دیگر، نقش آمریکا در براندازی مصدق و پس از آن حمایت از شاه، از دلایل اصلی تخاصم آیت‌الله خمینی و جانشینان او با آمریکاست. درس ماجرا این است که حتی موفقیت‌های کوتاه یا میان‌مدت براندازی می‌تواند به مصائب بزرگ‌تر در آینده منجر شود.

بحران کانال سوئز: بعد از اینکه دولت مصر شرکت کانال سوئز را از طریق برنامه‌ریزی دقیق حقوقی ملی کرد، رهبران بریتانیا، فرانسه و اسرائیل در تلاش برای سرنگونی جمال عبدالناصر با یکدیگر همدست شدند. نقشه این بود که اسرائیلی‌ها به شبه‌جزیره سینا حمله کنند تا بهانه لازم برای مداخله بریتانیا و فرانسه با ادعای تلاش برای محافظت از کانال فراهم شود. مهاجمین تصور می‌کردند که شکست در این ماجرا، هیمنه ناصر را از بین برده و سبب سرنگونی دولت وی خواهد شد. نتیجه البته شکستی خفت‌بار برای مهاجمان بود. حمله اسرائیلی‌ها خوب پیش رفت ولی هیچ‌کس فریب نخورد. ایالات‌متحده و شوروی، مهاجمان را وادار به ترک مناطق اشغالی کردند و نه‌تنها ناصر ساقط نشد بلکه اعتبار ناشی از سر شاخ شدن با دو قدرت استعماری بر پرستیژ وی افزود. در پایان، ثمره بحران سوئز، نمایش این واقعیت بود که از آن پس بریتانیا و فرانسه، قدرت‌های واقعی جهانی نیستند.

ماجراجویی ناصر در یمن: متاسفانه پرستیژ ناصر وی را در مسیر غلطی انداخت و وی در ابتدای دهه ۱۹۶۰ تصمیم گرفت در حمایت از طرفی که ترقی‌خواه معرفی می‌شد در جنگ داخلی یمن مداخله کند. مصر ۵۰ هزار نیرو به یمن اعزام کرد و هزینه‌های گزافی را متقبل شد ولی پنج سال بعد، دست خالی از یمن خارج شد. نقشه بزرگ شارون: در سال ۱۹۸۲، اسرائیل به بهانه نقش فلسطینی‌ها در ترور سفیر اسرائیل در بریتانیا، ولی در واقع به‌عنوان بخشی از نقشه بزرگ‌تر آریل شارون وزیر جنگ اسرائیل به لبنان حمله کرد. در تلاش برای از بین بردن سازمان آزادیبخش فلسطین و مستقر کردن دولتی طرفدار اسرائیل در لبنان، ارتش اسرائیل به لبنان وارد شد، ده‌ها هواپیمای سوری را ساقط کرد و تا بیروت پیش رفت. ولی در نهایت نقشه اسرائیل ناکام ماند، ارتش اسرائیل مجبور شد در سال ۲۰۰۰ به اشغال لبنان پایان دهد و از دل این ماجرا، حزب‌الله بیرون آمد.

صدام حسین در برابر همه دنیا: صدام حسین که زیر بار بدهی‌های ناشی از جنگ با ایران درحال له شدن بود، در سال ۱۹۹۰، کویت را اشغال کرد تا آن را به خاک خود ضمیمه کند. این تلاش گستاخانه برای حل مشکلات عراق، کاملا شکست خورد زیرا ائتلاف عجیبی از کشورهای غربی و عربی به سرعت ایجاد شد که عراق را به سرعت از کویت بیرون راند، بیشتر توان نظامی این کشور را از بین برد و برنامه‌های متعدد دستیابی صدام به سلاح‌های کشتار جمعی را نابود کرد. صدام چند سالی در قدرت ماند، ولی برنامه وی برای تغییر وضعیت کویت، شکستی آشکار بود. سرنگونی طالبان: وقتی حکومت طالبان درخواست آمریکا مبنی بر تحویل اسامه بن‌لادن به آمریکا پس از حوادث یازده سپتامبر را رد کرد، آمریکا به کمک ائتلاف شمال، طالبان را از اریکه قدرت در افغانستان به پایین کشید. آمریکا آنگاه به ایجاد حکومت جدید در افغانستان تحت ریاست حامد کرزی کمک کرد. حدس بزنید چه شد؟ آمریکا یک میلیارد دلار در افغانستان هزینه کرد و ۱۵ سال بعد از شروع جنگ، نه می‌تواند در این جنگ پیروز شود و نه از این کشور خارج شود. روشن است که سرنگون کردن دولت‌ها کار راحتی است ولی ایجاد حکومت جدید حقیقتا کار سختی است. فراموش نکنید که اتحاد شوروی نیز تجربه مشابهی داشت و تلاشش برای مهندسی حکومت در افغانستان به جنگی طولانی منجر شد که نمی‌توانست در آن پیروز شود.

ایالات‌متحده علیه عراق، ۲۰۰۳: پس از حوادث یازده سپتامبر، دولت ایالات‌متحده ایده نومحافظه‌کاران برای تغییر اساسی منطقه‌ خاورمیانه را پذیرفت و کار را با حمله به عراق و سرنگونی صدام حسین آغاز کرد. جورج بوش و دیک چنی این ایده مزخرف را پذیرفتند، مقامات اسرائیلی مانند شیمون پرز، نتانیاهو و ایهود باراک هم تلاش کردند موضوع را به مردم آمریکا بقبولانند و تعداد زیادی از طرفداران مداخله در دیگر کشورها هم با آنها همراهی کردند. بهترین فرضیه این است که آنها دچار توهم بودند. ایالات‌متحده برای نابودی ارتش درجه چهارم عراق مشکلی نداشت ولی بلافاصله پس از شکست صدام، شورش تلخی در عراق آغاز شد که نفوذ ایران در عراق را تقویت کرد و در نهایت به ظهور داعش منجر شد. هزینه این جنگ کشته شدن هفت هزار نظامی و پیمانکار امنیتی آمریکایی و زخمی شدن ۵۰هزار نفر دیگر از آنها و البته تریلیون‌ها دلار پول بود. تندروهای نومحافظه‌کار مانند بولتون هنوز هم از آن جنگ دفاع می‌کنند ولی کسی میزان تلفات و هزینه‌های جنگ را پیش از شروع تهاجم به عراق پیش‌بینی نمی‌کرد.

سرنگونی قذافی: معمر قذافی از همان زمانی که در سال ۱۹۶۹ به قدرت رسید، خاری در چشم آمریکا بود ولی تحریم‌های شدید سبب شد که وی برنامه سلاح‌های کشتار جمعی لیبی را که البته برنامه‌ای ابتدایی بود، کنار بگذارد. در مقابل دولت بوش پذیرفت که اجازه دهد وی به حکومت خود ادامه دهد، ولی وقتی حوادث بهار عربی شروع شد، باراک اوباما تعهد بوش به قذافی را کنار گذاشت و به چند کشور اروپایی و عربی کمک کرد که دیکتاتور مالیخولیایی لیبی را ساقط کنند؛ اما نتیجه کار، یک لیبی جدید، مرفه و مبتنی بر برابری نبود. کشور به سرعت در هرج و مرج غرق شد، فرصت مناسبی برای متحدان داعش در منطقه ایجاد و سیل سلاح از انبارهای قذافی به بیرون جاری شد. اسد باید برود یا شاید نباید برود: همانند لیبی، قدرت‌های خارجی نتوانستند در برابر وسوسه دخالت در سوریه مقاومت کنند. دولت اوباما اعلام کرد که «اسد باید برود» و کشورهای زیادی به مخالفان وی کمک کردند؛ به‌رغم اینکه خطر تسلط جریان‌های افراطی جهادی بر سوریه نیز وجود داشت. در مقابل، ایران و روسیه به کمک اسد آمدند و درحالی‌که هفت سال جنگ داخلی سوریه، نیم میلیون کشته بر جای گذاشته، احتمال تشدید درگیری‌ها در سوریه وجود دارد.

چرا براندازی تقریبا همیشه شکست می‌خورد؟

این فهرست طولانی را می‌توان با مرور موارد دیگر از جمله در یمن و سومالی ادامه داد ولی خواننده عاقل موضوع را گرفته است. تازه این مرور مختصر مواردی از مداخله خارجی برای سرنگونی حکومت کشورهاست. مطالعات مفصل نشان داده که این اقدام به ندرت به نتیجه مطلوب حامیان آن منجر شده است. به همین سبب باید فهمید که براندازی حکومت‌ها جعبه پاندورایی (باز شدن جعبه بلایا) است که کسی نباید به سراغ آن برود.

فهمیدن دلیل ناکامی براندازی بیرونی حکومت کشورها سخت نیست.

اولین دلیل این است که سرنگون کردن حکومت یک کشور، کشورهای دیگر را هوشیار می‌کند تا اقداماتی را در پیش بگیرند که نوبت خود آنها نشود. به همین دلیل کشورهایی که در معرض حمله آمریکا قرار دارند، گزینه دستیابی به توان هسته‌ای را در دستور کار قرار می‌دهند. هر چه آمریکا بیشتر از براندازی حکومت دیگر کشورها به‌عنوان یک ابزار سیاست خارجی استفاده کند، مقاومت در برابر آمریکا بیشتر خواهد شد. دلیل دوم آنکه سرنگون کردن حکومت یک کشور پایان کار نیست بلکه تازه سختی کار شروع می‌شود. سرنگونی هر حکومتی، برندگان و بازندگانی دارد و گروه دوم از هر ابزاری استفاده خواهند که موقعیت قبلی خود را پس بگیرند. نتیجه سرنگونی نظام‌های سیاسی بیشتر از اینکه شکل‌گیری یک حکومت دموکراتیک خوب باشد، حکومت‌های ورشکسته و فروپاشیده است.

مساله سوم اینکه حکومتی که پس از براندازی شکل می‌گیرد به ندرت ابزار دست قدرتی خارجی می‌شود که نظام قبلی را ساقط کرده است. آمریکایی‌ها تصور می‌کردند کرزی رهبر ایده‌آل افغانستان پساطالبان است ولی در شرایطی که حیات و ممات دولت افغانستان در دست آمریکا بود، کرزی به توصیه‌ها و دستورات آمریکا بی‌توجه بود. نوری المالکی نخست‌وزیر عراق از همان ابتدا بیشتر از آمریکا در طرف ایران بود، حتی زمانی که شما حاکمی را به قدرت رسانده باشید، وی بیش از هر چیزی به منافع و بقای خودش می‌اندیشد و این اغلب بدان معنا خواهد بود که وی کاری خواهد کرد که آمریکا نمی‌پسندد. این موضوع به‌ویژه در خاورمیانه صادق است زیرا بیزاری از آمریکا گسترده است.

مشکل بعدی که به سه دلیل قبلی در ناکامی براندازی در رسیدن به اهداف خود کمک می‌کند، جهل است. دولت‌های خارجی درباره جامعه‌ای که قصد براندازی حکومت آن را دارند، به ندرت اطلاعات کافی دارند بنابراین نمی‌توانند به‌ویژه درباره حکومت جدیدی که قرار است در آن کشور شکل بگیرد، تصمیمات هوشمندانه بگیرند. مهاجمان نمی‌دانند که کدام یک از رهبران محلی صادق و قابل اعتماد هستند یا اینکه شناخت آنها از فرهنگ منطقه برای اینکه حکومتی دارای مقبولیت و مشروعیت ایجاد کنند، کافی نیست. صرف‌نظر از اینکه وضعیت پیش از سرنگونی حکومت سابق چگونه بوده، احتمالی جدی وجود دارد که اوضاع خراب‌تر شود. براندازان خارجی تصور می‌کنند که از آنها مانند نیرویی آزادی‌بخش استقبال خواهد شد ولی نتیجه محتمل‌تر این است که جمعیت کشور موردنظر به سرعت از توهم خارج شده و به‌زودی از آنها بیزار شده و دست به خشونت بزند.

صرف‌نظر از اینکه ادعاهای نیروی خارجی تا چه میزان دوستانه و خیرخواهانه باشد و صرف‌نظر از اینکه نیروی خارجی چه قدرت انبوهی برای مقابله با شورش علیه خود داشته باشد، مردم هیچ کشوری دوست ندارند از این اشغال‌گران خارجی دستور بگیرند. این، داستان تقریبا همه مواردی است که ایالات‌متحده در سال‌های اخیر در کشورهای دیگر مداخله کرده است. البته که این داستان منحصر به مداخلات آمریکا هم نیست.

پس چرا آمریکا دائما حکومت دیگر کشورها را ساقط می‌کند؟

بنابراین، معما و پرسش اصلی این خواهد بود که چرا آمریکا از این تجربه‌های روشن و غیرقابل خدشه درس نمی‌گیرد؟

اولین دلیل این است که هزینه اصلی مداخله آمریکا برای براندازی حکومت دیگر کشورها را مردم آن کشور می‌پردازند نه آمریکا. در عین حال، از آمریکایی‌ها، فقط کسانی ممکن است با کشته یا زخمی شدن هزینه بپردازند که برای خدمت در ارتش داوطلب شده‌اند (و نه مقامات تصمیم‌گیر).

دلیل دوم آنکه ساختار اقتصادی آمریکا به‌گونه‌ای است که هزینه‌ جنگ‌های کنونی آمریکا را نسل‌های بعدی خواهند پرداخت نه مقاماتی که اکنون تصمیم می‌گیرند.

در کنار این دلایل، مساله اصلی اندیشکده‌ها، لابی‌گران و سازمان‌های ثروتمند و تندرو هستند که هزینه‌های انتخاباتی سیاستمداران را می‌پردازند و آنها را می‌خرند و برای افرادی مانند بولتون موقعیت‌های بادآورده‌ای را فراهم می‌کنند تا برنامه‌های آنها را پیش ببرند. به همین دلیل رئیس‌جمهوری که در دوران مبارزات انتخاباتی مدعی بود، آمریکا باید از ماجرای دولت‌سازی کنار بکشد، همان روند قبلی را در پیش گرفته است.

منبع: تابناک به نقل از فارن پالیسی