«بی نظمی» جدید جهانی

نتیجه، ۲۰ هزار کشته از آمریکا و پایان نبرد طی دو سال بعد در مرز اصلی بود و طی جنگ اکتبر ۱۹۷۳ در خاورمیانه میان اسرائیل با مصر و سوریه، آنگاه که آمریکایی‌ها و شوروی‌ها به حمایت از متحدان خود برخاستند، هر دو ابرقدرت به نتیجه‌ای رسیدند که باعث شد اسرائیل به پیروزی کامل نرسد و ارتش محاصره شده مصر هم دست نخورده باقی بماند. منطقه‌ای که ترتیباتش برای حفظ شرایط نظم برای دو ابرقدرت قابل پذیرش بود توسعه‌یافته‌ترین منطقه یعنی اروپا بود که به طرق مختلف حوزه اصلی و محوری جنگ سرد بود. قبلا ذکر شد که آنچه وجود داشت یک توازن قدرت نظامی بود. این با مجموعه‌ای از مذاکرات مربوط به کنترل تسلیحات تقویت شد و تحکیم یافت که در محدود کردن برخی نیروهای هسته‌ای و در پایان جنگ سرد، با توافق رسمی که شامل نیروهای نظامی متعارف (غیرهسته‌ای) هم می‌شد موفقیت یافت. این دو ائتلاف همچنین به درک سیاسی رسیدند که بر نظم سیاسی در اروپا حاکم بود. «سند نهایی» [Final Act: قطعنامه/ سندی است که در پایان کار کنفرانس تنظیم می‌شود و خلاصه کارهای کنفرانس و نتایج حاصل از آن و تعهدات و موافقت‌های برخاسته از آن و مسائل فرعی دیگر را در بر دارد] که در سال ۱۹۷۵ در هلسینکی از «کنفرانس امنیت و همکاری در اروپا» زاده شد یک سند قابل توجه بود. در یک سطح، این به منزله ادای احترام به مفهوم وستفالیایی نظم بود. این یک توافق چندجانبه است که مبتنی است بر حاکمیت دولت، غیرقابل پذیرش بودن تهدید یا استفاده از زور، مصونیت مرزها، احترام به انسجام سرزمینی تمام دولت‌های اروپایی، تعهد به حل و فصل مسالمت‌آمیز مناقشات و پذیرش اصل عدم مداخله در امور داخلی دیگری. تنها استثنای این رویکرد سنتی تعهد از سوی تمام دولت‌ها به محترم شمردن حقوق بشر و آزادی‌های اساسی در چارچوب مرزهایشان بود.

با وجود این استثنا، این توافق در آن زمان در محافل سیاسی آمریکا به‌شدت مورد انتقاد قرار گرفت چراکه بسیاری آن را به منزله قفل‌شدگی و مشروعیت‌بخشی به کنترل شوروی در اروپای شرقی ارزیابی می‌کردند. این همچنین به منزله امری کاملا بدبینانه تلقی می‌شد که در آن دولت‌ها خواستار احترام به حقوق بشر در زمانه‌ای بودند که اعضای پیمان ورشو در حال ترک آن بودند. منتقدان کوته‌نظر توصیف شدند؛ این ترتیبات نه تنها به حفظ صلح در اروپا کمک کرد بلکه زمان و فضا را برای تلاش‌های اصلاحی جهت ایجاد یک نقطه عطف در بلوک شوروی خرید. چنین تلاشی برای مدیریت رقابت نباید با صلح خلط و اشتباه گرفته شود. اما به حفظ ضروریات ثبات در عصر تسلیحات هسته‌ای کمک کرد. این حقیقت که این چهار دهه «جنگ سرد» نامیده می‌شوند یک معامله بزرگ محسوب می‌شود. پیش‌تر اشاره کرده بودم که هر جنگی لااقل متشکل از سه بار نبرد است و جنگ سرد هم از این قاعده مستثنی نیست. بحث‌هایی در مورد چرایی پایان آن و زمان و چگونگی آن وجود داشته است. لازم به ذکر است که جنگ سرد به شکلی کاملا منظم پایان یافت؛ این جنگ نه با «کوبش» [bang] که با «ناله و شیون» [whimper] پایان یافت. این غیرقابل اجتناب بود.

با این وجود، برخی دلایل مهم هم وجود دارد. سیستم اقتصادی شوروی عمیقا و به لحاظ ساختاری ناقص بود. در سال ۱۹۸۷ مورخی به نام «پل کندی» [Paul Kennedy] کتاب تاثیرگذاری منتشر کرد که چرا قدرت‌های بزرگ در طول تاریخ صعود و افول می‌کنند؛ یک دلیل مهم این بود که «بار»های امپراتوری اغلب رفاه و در نتیجه، ثبات را در داخل تضعیف می‌کند. «بار» سنگین نقش آن‌سوی دریاها و فعالیت‌هایش بی‌تردید به شکست شوروی کمک کرد زیرا این کشور باید هم یک بودجه نظامی عظیم و هم مجموعه‌ای از متحدان را تامین کند که غالبا نیاز به کمک مالی داشتند، هم باید هزینه اشغال اروپای شرقی را تامین می‌کرد و هم هزینه اقتصادی و بشری ماجراجویی‌های امپریالیستی را می‌پرداخت مانند مداخله ناکام ۱۹۷۹ در افغانستان. این هزینه‌ها یک واقعیت دشوار و ناکارآمد اقتصادی را به بار آورد که بیشتر بر سیاست متکی بود تا نیروهای بازاری.

تصمیمات سیاسی و دیپلماسی هم مهم هستند. در اینجا بیشتر تاریخ از تصمیمات میخائیل گورباچف نشأت می‌گیرد که از آغاز ۱۹۸۵ هدایت شوروی را بر عهده داشت. گورباچف آشکارا نتیجه گرفت که شوروی تنها در صورتی می‌تواند بقا یابد و در عرصه جهانی به رقابت بپردازد که به شیوه‌ای اساسی در داخل تغییر کند. اما رویکرد او برای تغییر، که در آن اصلاح سیاسی پیش از ساختاربندی دوباره اقتصادی پدید آمد، تا حد زیادی منجر به از دست دادن کنترل بر آن چیزی شد که در خیابان‌ها در حال وقوع بود. یک تلاش در تابستان ۱۹۹۱ از سوی برخی در حوالی کرملین برای سقوط گورباچف و بازگرداندن اقتدار مرکزی با شکست مواجه شد؛ این یک مورد کلاسیک بود که در آن کار از کار گذشته بود. با این حال، آنچه این کودتای ناکام انجام داد همانا تسریع زوال شوروی و تقویت موقعیت اولین رئیس‌جمهورش یعنی بوریس یلتسین بود. آنجا که گورباچف و یلتسین سزاوار اعتبار هستند همانا در پذیرش وضعیت‌شان است و نه درخواست برای سرکوب داخلی عظیم یا محقق ساختن چیزی ناامید‌کننده در حوزه سیاست خارجی به منزله تلاش نهایی برای تغییر سرنوشت شان و مسیر تاریخ.

p04-08