ریشه‌های نظم سیاسی:  از دوران پیشاانسانی تا انقلاب فرانسه

در هیچ‌یک از این موارد، تلاش برای دولت‌سازی از بالا به پایین نتوانست خویشاوندی را به مثابه مبنایی برای سازمان اجتماعی محلی محو و منسوخ سازد. در حقیقت، بخش اعظم تاریخچه توسعه نهادین در تمام این جوامع حول تلاش گروه‌های خویشاوند برای دوباره بازگرداندن خود به سیاست می‌شد؛ یعنی آنچه نامش را «موروثی‌گرایی دوباره» گذاشته‌ام. بنابراین، نهادهای دولتی غیرشخصی که در سلسله‌های «چین» و «هان سابق» خلق شدند از سوی دودمان‌های قدرتمند و در زمان فروپاشی سلسله «هان بعدی» بازپس گرفته شدند؛ این خانواده‌ها در سیاست چین طی دوره سلسله‌های «سوئی» و «تانگ» همچنان بازیگران مهمی باقی ماندند. نظام حکمرانی در هند پیشروی بسیار اندکی در خلق نهادهای قدرتمند غیرشخصی در وهله اول داشت و این نهادها تا حد زیادی در روستاهای هند که حول جاتی‌های پاره‌پاره سازماندهی شده بودند همچنان بی‌ارتباط با زندگی اجتماعی بودند. دولت ترکیه در کاهش نفوذ تشکیلات قبیله‌ای در قلب آناتولی و بالکان موفق‌ترین دولت بود اما در استان‌های عربی خود موفقیت کمتری داشت. در واقع، دولت عثمانی اقتدار اندکی بر اجتماعات بدوی پیرامونی‌ای اعمال می‌کرد که تشکیلات قبیله‌ای‌شان تا امروز دست‌نخورده باقی ‌مانده است. در تمام این مناطق- چین، هند و خاورمیانه- «خانواده» و «خویشان» امروز هم همچنان به مثابه منابع سازماندهی اجتماعی و هویتی قوی‌تر از اروپا و آمریکای شمالی هستند. هنوز هم دودمان‌های پاره پاره تمام‌عیار در تایوان و جنوب چین وجود دارند، ازدواج‌ها در هند بیشتر اتحاد خانواده‌ها هستند تا افراد و وابستگی‌های قبیله‌ای همچنان در تمام خاورمیانه عربی به‌ویژه در میان مردمان بادیه‌نشین حضوری چشمگیر دارد.

استثناگرایی اروپایی

خویشاوندی در اروپا شکل دیگری به خود گرفت. در مقاله‌ای در سال ۱۹۶۵ جمعیت‌شناسی به نام «جان هجنال» به تفاوت چشمگیر میان الگوهای ازدواج در اروپای غربی و تقریبا تمام بخش‌های دیگر جهان اشاره کرد. در اروپای غربی، هم مردان و هم زنان تمایل داشتند که دیرهنگام ازدواج کنند و به‌طور کلی میزان بالاتری از افراد وجود داشتند که هرگز ازدواج نکرده بودند. هر دو این مولفه‌ها به نرخ تولد خام نسبتا پایین مرتبط بودند. همچنین زنان جوان بیشتری به شکل نیروی کار و برابری بیشتر در خانوارها وجود داشتند آن هم به‌دلیل این واقعیت که زنان- به‌دلیل ازدواج‌های دیرهنگام‌شان- فرصت‌های بیشتری برای به‌دست آوردن مال و منال داشتند. این آشکارا یک پدیده معاصر نبود بلکه «هجنال» این الگو را به دوره میان ۱۴۰۰ و ۱۶۵۰ بازمی‌گرداند. تفاوت‌های مهم دیگری میان اروپای غربی و بقیه جهان وجود داشت. اجتماعات محلی سازمان‌یافته حول گروه‌های به شدت پیوندیافته خانوادگی که مدعی تباری مشترک بودند بسیار زودتر از آنچه هجنال تاریخ آن را نشان داد از میان رفتند. خویشاوندی و تبار برای اروپایی‌ها اهمیت داشت اما این اهمیت در وهله اول برای پادشاهان و آریستوکرات‌هایی بود که منابع اقتصادی چشمگیری برای انتقال به فرزندان خود داشتند. با وجود این، اروپایی‌ها در استبداد عموزادگان – به‌شیوه آریستوکرات‌های چینی - گرفتار نشده بودند زیرا اصول وراثت جزئی و ارشدیت کاملا تثبیت شده و جا افتاده بودند. در دوره قرون وسطی، آحاد اروپاییان آزادی بیشتری برای رها شدن از زمین‌ها و خدم و حشم- آن‌گونه که از نظرشان مناسب بود- داشتند؛ بدون اینکه نیازی به اخذ اجازه از مجموعه خویشانشان داشته باشند.

به عبارت دیگر، جامعه اروپایی در همان مقاطع بسیار اولیه‌اش «فردگرا» بود به معنایی که آحاد افراد و نه خانواده‌هایشان یا گروه‌های خویشاوندی می‌توانستند تصمیمات مهمی در مورد ازدواج، دارایی و دیگر مسائل شخصی خود بگیرند. فردگرایی در خانواده مبنای تمام فردگرایی‌های دیگر است. فردگرایی در انتظار ظهور این نماند که دولت حقوق قانونی افراد را اعلام کند و از وزن قدرت اجبارآمیز برای اجرای آن حقوق استفاده کند. در عوض، دولت‌ها در صدر جوامعی شکل گرفتند که در آنها افراد از آزادی چشمگیری در برابر تعهدات اجتماعی به اقوام برخوردار بودند. در اروپا، «توسعه اجتماعی مقدم بر توسعه سیاسی بود.» اما چه زمانی خروج اروپا از خویشاوندی رخ داد؟ و چه چیزی – اگر نگوییم سیاست- نیروی محرکه این تغییر بود؟ پاسخ‌ها این است که این خروج اندکی پس از آن رخ داد که قبایل آلمانی که بر امپراتوری روم غلبه کردند اولین قبایلی بودند که به مسیحیت گرویدند و عامل آن کلیسای کاتولیک بود.

اشتباه مارکس

روشن است که تمام اقشار تشکیل‌دهنده‌ای که تبارشان تشکیل‌دهنده اروپایی‌های مدرن بود روزگاری به شکل قبیله‌ای سازمان‌یافته بودند. این شکل از خویشاوندی، قوانین، سنت‌ها و آداب مذهبی تا آنجا که سوابق در دسترس بوده از سوی انسان‌شناسان بزرگ تاریخی در قرن نوزدهم مانند «نوما دنیس فاستل دو کولانژ»، «هنری مین»، «فردریک پولاک» و «فردریک میتلند» و «پاول وینوگرادورف» مستند‌سازی شده است. تمام این افراد مقایسه‌گرایانی بودند با طیف گسترده‌ای از دانش از فرهنگ‌های مختلف و همگی تحت‌تاثیر شباهت‌ها در تشکیلات خویشاوندی پدرسویی در جوامعی بودند که به اندازه جوامع هندو، یونانی و‌ آلمانی از هم جدا شده بودند. این انسان‌شناسان تاریخی قرن نوزدهم همگی بر این باور بودند که ساختارهای خویشاوندی به مرور زمان تطور و تکامل یافتند و یک الگوی کلی از توسعه در جوامع بشری از گروه‌های بزرگ خویشاوندی تا خانواده‌های کوچک‌تر مبتنی بر اتحادیه‌های داوطلبانه از مردان و زنان منفرد وجود داشت.

 

04-03