تراژدی اجتناب‌ناپذیر: کیسینجر و جهان او

هیچ راهی برای دانستن آن وجود ندارد اما تاریخ می‌تواند سرنخ‌هایی به دست دهد و یک مقایسه تاریخی وجود داشت که فورا خود را به رخ کیسینجر، اروپایی‌ها، بدبین‌ها و اندیشناک‌هایی که ناخن‌های خود را می‌جوند می‌کشید. نمونه روسیه در سال ۱۹۱۷ هرگز دور از اندیشه نبود. از فوریه ۱۹۱۷ تا اکتبر ۱۹۱۷، روسیه به دست یک انقلابی و دموکرات میانه‌رو اداره می‌شد که «الکساندر کرنسکی» نام داشت. اما در آشفتگی جنگ و خیزش‌ها، او نتوانست با پاسخ‌هایی ساده به سوالات دشوار، قدرت را در برابر لنینیست‌های رادیکال‌تر حفظ کند. او ساقط شد و اروپا – نامی از دیگر نقاط جهان به میان نمی‌آورم- برای ۷۰ سال آتی «کله پا» شد. در نگاه کیسینجر، هر انقلابی - ایده‌آلیست‌های سالم، معقول و با معنا بدون هیچ درکی از واقعیات قدرت- «تاس‌های کرنسکیِ» خود را می‌انداخت. نزد آنها، نیات خوب جایگزینی برای سلاح بود (در حالی که مارکسیست‌های سرسخت از «رژی دبره» تا «مائو» باور داشتند که قدرت از بشکه باروت و سلاح برمی‌خیزد). به ناگزیر، کار آنها به بلعیده شدن منتهی شد. پرتغال هم در سال ۱۹۷۴ انقلاب خود را تجربه کرد و یک دولت ائتلافی چپ‌گرا در آنجا ظهور کرد که شامل کمونیست‌ها هم می‌شد. کیسینجر هیچ دلیلی برای باور به این مساله نداشت که کمونیست‌های پرتغالی با ایدئولوژی لنینیستیِ بالا به پایین‌شان و ارتباطات‌شان با مسکو مطاع قواعد دموکراتیک و مصالحه باشند. وقتی آنها تصور می‌کردند که می‌توانند قدرت را تسخیر و در دست خود نگه دارند، چرا باید به قواعد دموکراتیک و مصالحه تن دهند؟ وقتی «ماریو سوارز»، وزیر خارجه سوسیالیست در دولت جدید پرتغال، کوشید کیسینجرِ بدبین را مطمئن سازد که پرتغال قرار نیست به میدان نبرد دیگری در جنگ سرد تبدیل شود، کیسینجر به او گفت: «تو یک کرنسکی هستی. به صداقت تو باور دارم اما تو ساده‌لوحی.» سوارز پاسخ داد:«من یقینا نمی‌خواهم کرنسکی باشم.» که کیسینجر هم متقابلا پاسخ داد:«کرنسکی چنین نکرد.» در مورد پرتغال، سوارز درست می‌گفت و کیسینجرِ بدبین اشتباه می‌گفت. اما آیا کیسینجر در مورد آلنده هم اشتباه می‌کرد؟

در حالی که دیگران به آلنده می‌نگریستند و یک فرد «میانه‌رو» را می‌دیدند اما کیسینجر در بهترین حالت یک کرنسکی می‌دید؛ یعنی، یک چپ‌گرای خوش‌نیت که از کشمکش‌های قدرت در آینده جان به در نخواهد برد و از این رو، او تصمیم گرفت مخالفان آلنده را برای نزاع‌های احتمالی در آینده تقویت کند. اما مقایسه با کرنسکی خوانشی خوش‌بینانه از نیات آلنده بود. اگر کیسینجر بر سیاست داخلی آلنده متمرکز می‌شد، آنچه او می‌دید کرنسکی نبود بلکه یک لنینِ در حال شکوفا شدن بود که در حال متمرکز ساختن تمام قدرت سیاسی، اقتصادی و نظامی بود و آماده بود تا هر مخالفتی را که در مسیر راهش قرار می‌گرفت تار و مار سازد. بدتر از همه، اگر او به اظهارات عمومی آلنده گوش می‌داد، آنچه می‌شنید یک کاستروی دیگر بود که مصمم بود انقلاب را به تمام آمریکای لاتین بپراکند، که آماده بود رژیم‌های مارکسیستی را، آنجا که شرایط تضمین می‌کند، با ابزارهای دموکراتیک عَلَم کند اما او هم همچون همقطارش «چه‌گوارا» آماده بود تا در صورت لزوم از خشونت استفاده کند. شاید ایالات متحده می‌توانست یک لنین شیلیایی را بپذیرد که مایل به محدود کردن خود برای وضع و تحمیل سیاست‌هایش –هرچند سیاست‌های گمراهانه- [فقط] بر کشور خود و نه کشورهای دیگر باشد. در مجموع، شخصِ کیسینجر گفته است «ملی کردن دارایی‌های آمریکا مساله‌ای نبود» و محققان مستقلی- لااقل، غیرمارکسیست- که این مساله را مورد مطالعه قرار داده‌اند میل به پذیرش و موافقت با ادعای او دارند.

در راستای تقویت نکته مد نظر کیسینجر، ممکن است کسی خاطرنشان سازد که متحد واشنگتن در شیلی- دموکرات مسیحی‌ها- از پیش برنامه ملی‌سازی را شروع کرده بودند که به شدت منافع مس آمریکا را محدود می‌کرد. آنها آشکارا آرام‌تر از سوسیالیست‌ها حرکت می‌کردند و هیچ پیوندی با کاسترو یا کرملین نداشتند. واشنگتنِ دوره نیکسون و کیسینجر، احتمالا یک سوسیالیست داخلی را می‌خواستند یا میل به یک چنین سوسیالیستی داشتند- با وجود اختلافات ایدئولوژیک‌شان- به همان صورتی که واشنگتن آموخته بود با «تیتو»ی کمونیست در یوگسلاوی همزیستی داشته باشد. آنچه آنها نمی‌توانستند بپذیرند یا میل به آن داشته باشند کاستروی دیگری بود که انقلاب مارکسیستی را صادر می‌کرد آن هم نه با رقابتِ جنگِ سردی میان آمریکا و شوروی که در اوج خود بود. و آلنده هم تیتو نبود. اما مهم‌تر از همه، این فقط روسیه در سال ۱۹۱۷ یا کوبا در سال ۱۹۵۹ نبود که جایی در مغز کیسینجر اشغال کرده بودند. یک یادآوری زودهنگام‌تر و بسیار احساسی‌تر بر چشم‌انداز او از جهان و سیاست‌هایی که دنبال می‌کرد تاثیر گذاشت. آدولف هیتلر قدرت را در آلمان در اوایل دهه ۱۹۳۰ از طریق انقلاب یا کودتا به دست نیاورد. آنچه کیسینجر فهمید و بیشتر آمریکایی‌های زاده آمریکا درنیافتند- یا نفع را در نادیده‌انگاری و فراموشی آن دیدند- این بود که هیتلر یک دموکرات بود؛ دموکراتی با علامت تعجب، که از عالی‌ترین مناصب آلمان به شکل سختگیرانه و از طریق روش‌های انتخاباتی و قانونی بالا رفت. [در فصل‌های آینده به تفصیل در این مورد سخن گفته خواهد شد].

«یان کرشاو»، به‌عنوان یک زندگینامه‌نویس برجسته، گفته است: «هیتلر، جباری نبود که بر آلمان تحمیل شده باشد. اگرچه او حمایت اکثریت را در انتخابات آزاد به دست نیاورد اما به شکل قانونی و به‌عنوان صدراعظم رایش در قدرت منصوب شده بود درست مانند اسلافش و در فاصله ۱۹۳۳ و ۱۹۴۰ بی‌تردید به محبوب‌ترین رئیس دولت در جهان تبدیل شد.» مورخی به نام «جان لوکاکس» با این دیدگاه اشتراک نظر دارد که هیتلر «احتمالا محبوب‌ترین رهبر انقلابی در تاریخ جهان مدرن بوده است. تاکید بر کلمه «محبوب» است؛ زیرا هیتلر به عصر دموکراتیک- و نه آریستوکراتیک- تاریخ تعلق دارد.»