تراژدی اجتناب‌ناپذیر: کیسینجر و جهان او

اثر تاریخی بسیار موفق «ویلیام شیرر» با عنوان «ظهور و سقوط رایش‌سوم» چندان موردتحسین محققان قرار نگرفته است اما شیرر یک مزیت برجسته نسبت به مورخانی دارد که پس از او آمدند؛ او زمانی که نازی‌ها آمدند و مسوول امور شدند در آلمان حضور داشت و می‌توانست با چشمان خود ببیند که اکثریت هموطنانش ترجیح می‌دادند چه چیزی را نادیده بگیرند («خاطرات برلین» او یکی از اسناد ارزشمند آن دوره است). نتیجه‌گیری‌های او از سوی کرشاو و لوکاکس بازتاب یافته است. او می‌گفت: «آلمان‌ها جباریت نازی‌ها را خودشان بر خودشان تحمیل کردند.»

نهادهای دموکراسی مانع ظهور هیتلر نشدند؛ آنها تسهیل‌کننده ظهور او بودند. بسیاری از سیاست‌گذاران آمریکایی، قبلی یا بعدی، هیچ راهی برای پاسخگویی به این حقیقت نداشتند، حتی هیچ راهی برای ادغام آن در دستگاه مفهومی خود نداشتند اما آن واقعیتی بود که کیسینجر هرگز نمی‌توانست آن را نادیده بگیرد. هیتلر تجلی درسی دردناک از تاریخ بود و ممکن است کسی بگوید که آن درس، حتی بیش از درس‌های آموخته‌شده از انقلاب روسیه، زیربنای دستگاه مفهومی کیسینجر است. او، در مجموع، حداقل ۱۳ نفر از خویشان خود را در هولوکاست از دست داد. چنانکه او یکبار خودش گفت، آمریکایی‌ها «هرگز دچار فاجعه نشده‌اند» و بنابراین «درک سیاستی که با پیش‌فرض فاجعه انجام می‌گیرد را هم دشوار می‌یابند.» وقتی کیسینجر در مورد بی‌مسوولیتی یک ملت ابراز نگرانی می‌کرد، دیگران با چشم‌اندازهای محدودتر یا حس محدودتری از تاریخ که به‌سختی ایده «فاجعه» را در خود هضم می‌کرد، که بی‌تردید دموکراسی را به مثابه ارزش مطلقی در امور بین‌المللی می‌بیند، ممکن است به وحشت یا هراس واکنش نشان دهند، اما او می‌دانست که از چه صحبت می‌کند. او نه فقط به شیلی دهه‌های ۶۰ و اوایل دهه ۷۰ فکر می‌کرد بلکه به آلمان در دهه‌های‌۲۰ و‌ اوایل دهه‌۳۰ هم می‌اندیشید.  چنانکه یکی از زندگینامه‌نویسان کیسینجر توضیح داده است: «دیدگاه‌های کیسینجر از افراط‌گرایی فاشیستی و کمونیستی- که با چهره‌های هیتلر و استالین تجلی بیشتری یافت - در تمام سال‌های اول حضور او در فورت پالوده شدند.» خیر، آلنده، هیتلر نبود (همان‌قدر که تیتو بود) بلکه تجربه هیتلر می‌توانست به سیاست‌گذاران آمریکایی چیزی در مورد او و چیزی در مورد ابهامات دموکراسی بیاموزد.

تا جایی‌که او فهمیده بود که فرآیندهای دموکراتیک نمی‌تواند مانع فاجعه شود، کیسینجر دموکرات نبود و بنابراین باید از اکثریت گسترده‌ای از همقطاران آمریکایی‌اش متمایز می‌شد. کیسینجر که همواره یک خارجی بود و بی‌تردید در دولت نیکسون هم خارجی بود، آگاه بود که او فاصله گرفته است. او می‌دانست که دانش و آگاهی دردناک به‌دست آمده از تجربه شخصی آزارنده، او را در مدرسه پولیاناس به کاساندرا تبدیل کرده است؛ سیاست‌گذاری که هرگز اجازه نمی‌داد خوش‌بینی بر احساس و برداشت او از تراژدی فائق آید: «برخلاف بسیاری از معاصرانم، شکنندگی تار و پود جامعه مدرن را تجربه کرده بودم. دیده بودم که نتیجه احتمالی انحلال تمام وابستگی‌های اجتماعی و تضعیف همه ارزش‌های اساسی همانا افراطی‌گرایی، ناامیدی و وحشیگری است.» او می‌توانست بسیار عمیق‌تر از بوروکرات‌های وزارت‌خارجه که او را محاصره کرده و آزارش می‌دادند به جهان‌ هابزی روابط بین‌الملل بیندیشد؛ زیرا دموکراسی و نهادهای دموکراتیک آنگونه که الهام‌بخش هموطنانش بودند، الهام‌بخش او نبودند یا او را از واقعیت سخت ضرورت‌های قدرت منحرف می‌ساخت و بنابراین در حالی‌که آلنده‌ا‌ی که به شکل دموکراتیک انتخاب شده فی‌نفسه نمایانگر فاجعه نبود اما احتمال دو کاسترو، سه کاسترو، چند کاسترو در شرایط جنگ سرد بی‌تردید نمایانگر فاجعه بود. مردم شیلی در انتخاب آلنده اشتباه کردند؛ در واقع تعداد کثیری از مردم شیلی دچار اشتباه شدند. با توجه به چیزی که او می‌دانست و چیزی که از آن می‌ترسید، هنری کیسینجر اجازه نمی‌داد که واقعیت صرف انتخابات آزاد در راه مقابله او با تهدید بالقوه به آمریکا قرار گیرد؛ «نمی‌فهمم چرا باید کنار بایستیم و نظاره‌گر کشوری باشیم که به‌خاطر بی‌مسوولیتی مردمانش کمونیستی می‌شود.» این مواضع بسیار متفاوت می‌شود اگر فرد ظهور آدولف هیتلر را در ذهن داشته باشد.

  فصل ۲ /  هیتلر

«دیپلماسی» بهترین چیزی است که هنری کیسینجر شاهکار تاریخی خود را در آن نوشته است. این اثر که بر مبنای دو ستون شغلی کیسینجر – به‌عنوان سیاستمدار و به‌عنوان یک فرد دانشگاهی- ساخته و پرداخته شده، کتابی است عمیق که از پس یک محقق برمی‌آید و مبنایی به‌دست می‌دهد که تنها با غوطه‌وری در امور عمومی حاصل می‌شود. این کتاب خواننده را با خود از «ریشیلیو» تا «گورباچف» با جزییات روشن و ارزیابی داهیانه همراه می‌سازد، با تلاشی خستگی‌ناپذیر در زمان عقب و جلو می‌رود تا توازی‌هایی میان اعصار متفاوت ایجاد کند و نشان دهد که چگونه «گذشته» چندان متفاوت از «حال» نیست. این کتاب به شکل موفقیت‌آمیزی هم تاریخی‌تحلیلی است و هم تاریخی‌روایی و به‌مثابه نقطه عطفی در تلاش‌های کیسینجر در انتقال مفاهیم و درس‌های رئالیسم به عموم آمریکایی‌ها تلقی می‌شود. در نقاط مهمی در طول مسیر، کیسینجر در روایت خود تأملی می‌کند تا شخصیت‌ها، انگیزه‌ها، احتمالات و امکانات و مسیرهای آلترناتیو برای اقدام را بررسی کند. او عموما این کار را با انفصال محقق و پایین‌بردن او از کوه انجام می‌دهد. اما لحظاتی در کتاب وجود دارد که خواننده بی‌تردید می‌تواند احساس کند که درجه حرارت نویسنده بالا رفته و حسی از سرخوردگی ناامید‌کننده موجب به خروش آمدن وی شده و عیان می‌شود که کیسینجر سهمی شخصی در داستانی که روایت می‌کند، دارد.

333