تراژدی اجتناب‌ناپذیر: کیسینجر و جهان او

طی دوره کریستالناخت، کنیسه‌ها در فورت غارت و ویران شدند. یک روزنامه با خوشحالی نوشت:«فضا برای نفس کشیدن در شهر قدیمی فراهم است.» در حقیقت، این پائولا کیسینجر بود که همسر و فرزندانش را نجات داد. پائولا می‌گوید: «اگر به او [لوئیس] بود، خانواده هرگز نمی‌توانست کشور را ترک کند.» اما اگرچه خانواده کیسینجر در ایالات‌متحده سرپناه و امنیت یافتند، لوئیس هرگز مثل سابق نشد؛ حتی در بلندی‌های واشنگتن در منهتن علیا، که محل تجمع جامعه بزرگی از یهودیان آلمان بود که او به شوخی به آن «رایش چهارم» می‌گفت. او نمی‌توانست- با وجود تلاش‌هایش برای یافتن یک روزنه- شغل مورد علاقه خود را که تدریس بود در آمریکا از سر بگیرد و کار حسابداری کم درآمدی که او مجبور به انجامش برای گذران امور بود باعث ایجاد حس ناتوانی و سرگردانی و رخوت در او شد.

وفاداری بی‌چون و چرای او به سرزمین آبا و اجدادی از او ربوده شده بود و دیگر چیزی برای اتکا به آن نداشت. تمام فرضیاتش در مورد خودش و زندگی‌اش و تمام انتظاراتش دود شد و به هوا رفت. او درهم شکست. به همسرش می‌گفت: «من تنهاترین مرد در این شهر بزرگ هستم.» با این حال، او در تنهایی‌اش تنها نبود. سازمان‌های خدماتی گزارش دادند که در میان تازه‌واردان، مردان زمان سخت‌تری نسبت به زنان‌شان برای انطباق با محیط و شرایط داشتند. تردیدی نیست زیرا آنها هویت خود را بر ساختارهای اجتماعی و اقتصادی آلمانی بنا کرده بودند و در دنیای جدید بیش از زنانی که زندگی‌شان بر محور خانه و خانواده بنا شده بود، از آن دور شده بودند. چنان که یک محقق می‌گوید: «زنان اغلب سخت‌تر به نظر می‌رسیدند و آنها ظاهرا عناصر عملی زندگی آمریکا را سریع‌‌تر از مردانشان فراگرفتند.» این قطعا الگوی کیسینجرها بود: در حالی که لوئیس دست و پا می‌زد، پائولای باهوش از استعداد خود به عنوان آشپز بهره جست و یک «کترینگ» راه انداخت که خانواده را در سخت‌ترین زمان‌ها مورد حمایت قرار داد.  

«کنت» لوئیس یکی از میلیون‌ها بازمانده‌ای بود که با وجود تلفات هیتلر، قربانی ساده‌لوحی‌ای شد که پسرش مصمم بود آن را تکرار نکند. سرنوشت پدر به هنری درسی مادام‌العمر در مورد غیرقابل پیش‌بینی بودن تاریخ و خطر اعتماد بیش از حد آموخت. ظاهرا هیتلر از ناکجاآباد بیرون آمده بود تا بر وجود امن و راحت و منسجم کیسینجر فائق آید، بسیاری از اعضای خانواده بزرگ او را بکشد و لوئیس، پائولا، هنری و والتر را به تبعیدی دائمی بفرستد. این فاجعه چطور می‌توانست رخ داده باشد؟ چگونه لوئیس کیسینجر و بسیاری دیگر از یهودیان آلمانی توانستند چنین اشتباهی کنند؟ پیشه هنری کیسینجر همانا پاسخ او به این سوالات بود. در واقع، آدولف هیتلر به راستی از ناکجاآباد آمده بود و این آمدن هم فقط به شیوه‌ای ممکن بود که رژیم قدیم آلمان سرنگون شده و دموکراسی بر خاکسترهای آن بنا شده بود. هیتلر به عنوان محصول فرصت‌طلبانه، خونسردانه، بی‌عاطفه و حسابگرانه جمهوری آلمان در جنگ جهانی اول آموخت چگونه از آزادی شکل گرفته قبل از خود بهره‌برداری کند و او از شب‌هایی که روی نیمکت پارک در اتریش می‌خوابید به لرزاننده جهان و ویرانگر تمدن اروپا تبدیل شد؛ «روان‌پریشی» که با استفاده از دموکراسی و برای نابودی دموکراسی به قدرت دست یافت. چه کسی می‌توانست پیش‌بینی کند که تاریخ و به ویژه تاریخ کشوری که با یهودیان آنقدر خوب بود، چنین چرخش ویرانگرانه‌ای به خود بگیرد؟ تاریخ واقعا غیرقابل پیش‌بینی بود و راهی یک‌طرفه از پیشرفت همیشگی نیست.  

هیتلر به عنوان یک پسر جوان، هیچ نشانه‌ای از اینکه در آینده چه کاره می‌خواهد شود به دست نمی‌داد. آنها که او را می‌شناختند متعجب ماندند که او چگونه به عنوان سیاستمدار و رهبر ملی به موفقیت دست یافت. او در سال ۱۸۸۹ متولد شد و در یک خانواده طبقه متوسط در شهر کوچک «برانائو آم این»، «پاسائو» و «لینز» پرورش یافت. پدرش مردی بود که از سرزمینی که در آن سخت کار می‌کرد تا به جایگاهی به عنوان یک کارمند کشوری جزء دست یابد چندان دور نبود. آلویس، پدر هیتلر، که از جایگاه و موفقیت سخت به دست آمده خود مغرور و راضی بود، پسرش را واداشت تا راه او را دنبال کند. شاید فشار انضباطی بی‌جهتِ والدین بر آدولفِ جوان بیش از اندازه بود یا شاید یک زندگی خانوادگی ناخوشایند او را به اجبار وارد مسیری کرد که برایش ترسیم شده بود. شاید چیزی در آن سال‌های ناشناخته جرقه تصوری را در ذهن او برافروخت که باعث شد او را علیه آن وجود و وضعیت محدود و کسل‌کننده برانگیزاند؛ وضعیتی که بیشتر یک زندان بود تا یک آینده. باید چیز بیشتری می‌بود. مساله هر چه باشد اما در آن زمان که او به بزرگسالی می‌رسید، منکر تربیت خود شد و چنان در خود فرورفت که گویی به سیاه‌چاله‌ای از خصومت تبدیل شده است. او دل خوشی از کارها و تکالیف مدرسه نداشت. او با توجه به هیجان خشم در درونش، به فردی تنها تبدیل شده بود. به گفته «یان کرشاو»، نگرش او «کاملا منفی» بود. هیتلر خودش می‌گفت که تا ۱۵ سالگی «به هیچ چیز اعتقاد نداشت».

نه کاملا. همچون بسیاری از نارضایتی‌ها و ناآرامی‌های جوانی، او مجرای آشکاری برای انرژی غیرمتمرکز خود یافت؛ یعنی آنچه برای او- همچون بی‌شمار نوجوانان ناراضی در سال‌های قبل و بعد- راهی برای ارضای شخصی بود. او به یکی از همسایگانش گفت که هدفش این است که «هنرمند» شود و تا جایی که به خودش مربوط بود، این به استعداد اندک او برای طراحی و نقاشی مربوط بود.