تراژدی اجتناب‌ناپذیر: کیسینجر و جهان او

گروه‌هایی از سربازان توفان در خیابان‌های شهر رژه می‌رفتند و اگر در مسیر خود اتفاقی یهودیان را می‌دیدند، آنها را مورد ضرب و شتم قرار می‌دادند. خانواده‌های یهودی پی برده بودند که وقتی نازی‌ها به شهر می‌آیند باید خود را پنهان سازند. پسران کیسینجر به مزرعه پدربزرگشان فرستاده شدند تا آنها را از آسیب‌های احتمالی وارد شده بر یهودیان دور نگاه دارند. اما مقر یا دفتر اصلی «جوانان هیتلر» در فورت چندان دور از آپارتمان کیسینجر نبود. بنابراین، خطر همیشه نزدیک بود. کیسینجر به خاطر می‌آورد که «هر نوع پیاده‌روی یا گام برداشتنی در خیابان به یک ماجراجویی تبدیل می‌شد.» منصفانه است بگوییم که وقتی کیسینجر می‌کوشد تا تاثیر نازی‌ها بر روح و روان خود را به حداقل برساند، هیچ کس حرف او را باور نمی‌کند. او می‌گوید: «من طی سال‌های حضور هیتلر آگاهانه ناراضی نبودم»؛ نه زندگینامه‌نویسان و مورخانی که دوران کودکی او را مطالعه کرده‌اند، نه دوستانی که با تجربه او در آلمان اشتراک نظر دارند، نه حتی مادرش که به خاطر می‌آورد که فرزندانش چقدر وحشت‌زده بودند آنگاه که جوانان هیتلر در فورت به خیابان‌ها می‌آمدند، سخنان او را باور نمی‌کردند. مادرش می‌گفت: «به‌ندرت پسری پیدا می‌شد که با فرزندش بازی کند.» تردیدی نیست که نزدیک‌ترین روایت به حقیقت اظهارنظر مورخ یهودی-آلمانی یعنی «پیتر گای» است که می‌گفت: «بیش از نیم قرن پس از فروپاشی رایش هزار ساله هیتلر، هر آواره‌ای تا حدودی یکی از قربانیان اوست.... حتی خوش‌شانس‌ترین یهودی که در دوران هیتلر زندگی می‌کرد هرگز به‌طور کامل از دست این تجربه خلاصی نیافت.» در یک سطح شخصی‌تر، فقط بی‌ابتکارترین و بی‌عاطفه‌ترین زندگینامه‌نویس تاثیری را که فراز و فرود زندگی لوییس کیسینجر بر رشد اخلاقی پسر بزرگسالش داشته است انکار می‌کند و برای تمام زندگینامه‌نویسان کیسینجر سخت - و حتی گمراه‌کننده - است که در برابر وسوسه توجه کیسینجر به واقعیات قدرت به‌عنوان جبران ناتوانی پدرش مقاومت ورزند. او در نامه‌ای در پایان جنگ جهانی دوم نوشت: «ضعف برابر است با مرگ.»

شاید کیسینجر به انکارهای خود باور نداشته باشد. او یک‌بار به مصاحبه‌کننده‌ای در مورد خاطره «جدا شدن از دوستان آلمانی‌اش» چیزهایی گفته بود و در خاطراتش هم از «سال‌های بی‌رحمانه و تحقیرآمیز»ی سخن می‌گوید که وی در دوران نازی‌ها در آن زیسته بود. مهم‌تر از همه - در مقایسه‌ای زیرکانه و خودآگاهانه با پدر وارسته و روحانی‌اش - کیسینجر اعلام کرد: «من شیطان را در این دنیا دیدم.» هیچ تردیدی نیست که هیتلر سایه‌ای ماندگار نه فقط بر دیدگاه اخلاقی کیسینجر به‌عنوان دولتمرد که بر کارهایش به‌عنوان نویسنده و معلم هم داشته است. او مصمم است که درسی تلخ و سیاه از تاریخ و طبیعت انسانی را به خوانندگان آمریکایی‌اش - معصومانه و وارسته مانند پدرش - و بنابراین، آسیب‌پذیر در برابر فاجعه منتقل سازد. او گفت: «هیچ چیز برای آمریکایی‌ها دشوارتر از درک احتمال تراژدی نیست.» با این حال، لوییس به همان اندازه که الهام‌بخشی مثبت بود، الهام‌بخشیِ منفی نیز بر پسرش داشت. چگونه کیسینجر می‌توانست حس محبتی راستین برای این مرد مهربان، خوش‌قلب و کاملا بی‌گناه نداشته باشد؟ پس از ۴ جلد و تقریبا ۴ هزار صفحه، کیسینجر خاطرات خود را با «یک یادداشت شخصی» به پایان می‌برد؛ ادای احترامی به والدینش و اینکه الگوی آنها برای او به چه معناست. او می‌گوید، مادرش تجسم یک فرد عملگرا در زندگی و پدرش تجسم یک فرد اخلاقی بود و نامه‌ای را نقل می‌کند که لوییس در سال ۱۹۴۶ به دو پسرش نوشت؛ آنگاه که پدر تصور می‌کرد که مرگش نزدیک شده و پس از اینکه ناامیدی‌های شخصی‌اش او را واداشت تا تمام امیال و آرزوهای خود را در وجود فرزندان جست‌وجو کند و در آنها به یادگار بگذارد: «همیشه در خاطر داشته باشید که رضایت واقعی را فقط در آن چیزی می‌یابیم که برای دیگران انجام می‌دهیم. همیشه سعی کنید خوب باشید، وفادار باشید، مفید باشید، قابل اعتماد و فداکار باشید.» کیسینجر می‌نویسد، همواره کوشیده تا با احکام اخلاقی پدرش زیست کند اگرچه سپس اضافه می‌کند که خوانندگان باید تصمیم بگیرند که آیا او موفق بوده یا خیر.

فصل ۳

لئو اشتراس و هانا آرنت

فرآیند آمریکایی شدن کیسینجر فورا و به محض پا گذاشتن بر خاک ایالات متحده آمریکا آغاز شد. او همسان‌شدگی را با اشتیاق پذیرفت؛ امری که او را از دوستان کم‌سخن و دمدمی‌مزاج متمایز می‌ساخت. او ادعا می‌کرد که هرگز احساس غربت نمی‌کند، هرچند همین را به سختی می‌توان برای والدینش بیان کرد. ظرف چند هفته، این نوجوان شیفته ورزش، بیسبال را جایگزین فوتبال مورد علاقه‌اش کرد و به زودی در مسابقات یانکی‌ها حضور یافت. گاهی در جایی از این مسیر طولانی طعم کوکاکولا را می‌چشید و مجله «تایم» را می‌خواند. آنچه در کشور جدید بیشتر او را خوشحال می‌کرد یقینا این بود که وقتی گروهی از پسران را می‌دید دیگر نیازی نبود راه خود را کج کند یا به کنجی بخزد. وقتی بیرون می‌رفت دیگر نیاز نبود نگران این شود که مبادا مورد ضرب و شتم قرار گیرد. او در امر مهم یادگیری زبان انگلیسی امتیاز داشت چرا که مبانی آن را به‌عنوان دانش‌آموز در فورت کسب کرده بود اگرچه دوستان دبیرستانی‌اش در آمریکا خاطرنشان می‌کردند که او «دچار نقص در تکلم زبان خارجی بود.» والدینش اصرار داشتند که در خانه فقط انگلیسی صحبت کنند و بنابراین «هاینز» به «هنری» تبدیل شد. اینکه چرا برخلاف برادرش، هرگز موفق نشد لهجه باواریایی خود را تغییر دهد به منبع مهم گمانه‌زنی روان‌شناختی تبدیل شد و بیشتر به شوخی‌های گاه و بیگاه تبدیل می‌شد.