در حقیقت، بعدها در زندگی و بدون شک تحت تاثیر دوست خوب و متحد واقع‌گرایش، متکلم پروتستان یعنی «رینهولد نیبور» (که مورگنتا و دیگر دوستان نزدیکش او را «رینی» می‌نامیدند)، او ظاهرا به اتخاذ برداشت خاص خود از مسیحیت بسیار نزدیک شده بود. او روزگاری در یک قالب ذهنیِ غیرمعمولِ مذهبی نوشت که خداوند در جهان وجود ندارد زیرا زندگی در جهان یعنی رنج بردن و خداوند رنج نمی‌برد. مورگنتا ادامه داد، اما خداوند می‌توانست با تبدیل شدن به «فرزند انسان» یکی شدن در جهان را با رنج بردن برگزیند تا اینکه «رنج جهان به رنج خودش تبدیل شود».

اگر حس تراژدی چیزی بود که مورگنتا کمک کرد به کیسینجر منتقل سازد، این بدین دلیل بود که تاریکی و افسردگی بطور طبیعی در تمام زندگی‌اش به سراغش می‌آمد. مورگنتا به‌عنوان یک پسر جوان، تنها و عصبانی و ستیزه‌جو بار آمد و بزرگ شد. او در سال ۱۹۰۴ در کوبورگ، باواریا، متولد شد و فرزند یک پزشک موفق به نام «لودویگ» بود. مادرش «فریدا» دختر یک تاجر موفق بود. هانسِ جوان به امور نظامی گرایش پیدا کرد؛ بازی مورد علاقه‌اش «سربازان اسباب‌بازی» بود که با آنها جنگ‌های معروفی مانند واترلو را بازی می‌کرد و آن صحنه‌ها را احیا می‌کرد. اما جنگ واقعی‌اش با پدر بداخلاق و سرکوبگرش بود. لودویگ یک محافظه‌کار دوآتشه و یک میهن‌پرست بود. به گفته عروسش، او «یهودی‌ای بود که می‌خواست یک آلمانی باشد و ستایشگر امپراتور بود». به هانس نام میانی «یوآخیم» داده شد آن هم به افتخار جوان‌ترین فرزند امپراتور. در مسائل مذهبی، خانواده مورگنتا یهودیِ اسمی بودند. به جای حضور در کنیسه، آنها کریسمس را با هدایا و درخت جشن می‌گرفتند. هر سال، هانسِ جوان مطالبی برای «سانتا کلاوز» [بابانوئل] می‌نوشت. خانواده یک گام تا تغییر کیش فاصله داشتند اما این گامی بود که هرگز برداشته نشد بی‌تردید دلیل آن هم آموزش حرفه‌ای و روش تفکر منطق‌گرایانه آن پزشک مدرن بود. «هینریش هین»، شاعر یهودی قرن نوزدهم گفته بود که به این دلیل به مسیحیت گرویده که این دین «بلیت ورود به فرهنگ اروپایی» بود. علم- نه مذهب- کلید ورود به جامعه قرن بیستم بود.  

با این حال، به نظر می‌رسد میزانی از اضطراب عمیق در مورد میهن‌پرستی آلمانی لودویگ وجود داشته که در رفتار با فرزندش تجلی می‌یافت. هانس یک کودک رویایی بود با رویاهایی که آرزو داشت فیلسوف یا نویسنده یا حتی نویسنده شود (این رئالیست سرسخت همچنان در دهه ۳۰ عمر خود به نوشتن شعر ادامه داد). یک چیزی که مورد علاقه او نبود همانا وقف زندگی‌اش به‌دنبال کردن پول یا شغل بود. او می‌خواست «در خدمت یک ایده عالی باشد» و در خدمت آن ایده روزگار بگذراند. اما زندگی برای لودویگ متشکل بود از یک انضباط شخصی سختگیرانه و غیرقابل انعطاف، سر به راه بودن و تبعیت از قوانین و خطوط مربوطه. همچنین انتقاد او از روش فرزند هم بی‌پایان و خفقان‌آور بود. راه صحیحی برای انجام کارها وجود دارد و اینگونه است که کارها انجام می‌گیرد. خانواده آلمانیِ همگون طلبِ کیسینجر [assimilationist: شاید بتوان برای آن معادل‌های استحاله‌طلب، همگون‌ساز و همانندساز یا ادغام طلب را هم به‌کار برد یعنی فردی که به راحتی با جامعه جدید خود را همسان و همساز می‌کند]، شبیه به خانواده مورگنتا، (اگر ارتباط محکم‌تری با سنت یهودی داشته باشد) بی‌تردید یک محیط سالم‌تر، شادتر و حتی میهمان‌نوازانه‌تر بود. به دلایل خوب تر و بدتر، لوئیس کیسینجر غیرعملگرا- اگرچه او هم می‌توانست یک آدم بسیار منضبط و سختگیر با فرزندان خود باشد- یک لطافت مهربانانه‌ای داشت که لودویگ مورگنتا فاقد آن بود. هنری کیسینجرِ جوان احتمالا لطافت پدرش را رد می‌کرد. اما هرگز در برابر او نایستاد و سر به طغیان برنداشت. در عوض، فضا یا محیطی که لودویگ خلق کرد- از نقطه نظر فرزندش- یک کمپ زندان‌گونه بود که فقط با گرمای وجود فریدا قابل تحمل می‌شد. مورگنتا به همسر آینده اش نوشت: «پدرم کاملا دیوانه است. او واقعا احمق است. اوضاع خیلی بد است». فهرست شکایات ادامه داشت و بیماری مزمن هانس چیزی نبود جز بیماری روان شناختی که برخاسته از تبعید درونی او بود.

با این حال، تفکر مذهبی، حرفه مورگنتا نبود. او «الهی‌دان» نبود و «سرنوشت» را به عنوان یک یهودی پذیرفت؛ «هیچ گریزی از سرنوشت نبود». تارک دنیا شدن یا تغییر کیش در شرایط یهودستیزی کُشنده و گسترده امری ناشایست و فرومایه وار بود. او یک مبارز بود و مانند دوستش هانا آرنت، زمانی که به عنوان یهودی [در اینجا منظور مورگنتا است] مورد حمله قرار گرفت، به عنوان یک یهودی مبارزه کرد. او نه «تن به خواری داد و خود را فرومایه کرد». باز هم همچون آرنت و اشتراوس، مورگنتا در تمام عمرش به اسرائیل وفادار ماند و پس از جنگ ۶ روزه در سال ۱۹۶۷ علاقه زیادی به مساله یهودیان یافت. اما «سرزمین موعود» هیچ وعده‌ای برای شخص او به دنبال نداشت. مورگنتا در انتخاب شغل هم خود را فردی بدون کشور نشان داد. او در سال ۱۹۲۳ – و در نهایت بی‌میلی پدرش- وارد دانشگاه فرانکفورت شد و به اهداف شغلی چندان نمی‌اندیشید. او با تمایل فکری خود تصمیم گرفت که فلسفه بخواند؛ انتخابی که به سرعت به مثابه «فاجعه‌ای واقعی»، لااقل در فرانکفورت، تلقی شد. دپارتمان فلسفه تحت سلطه معرفت‌شناسان کوته‌فکر بود و مورگنتای شکاک نمی‌توانست پایبند «بهانه‌های منطقی» اساتید خود باشد. او می‌خواست در مورد سوال و جواب‌های متافیزیکی بزرگ‌تر بحث کند. او با اندیشه مطالعه ادبیات به سوی مونیخ بار و بنه بست اما با مخالفت قاطع پدرش، مورگنتا رشته کاملا عملی «حقوق» را برگزید، هرچند تا جایی که می‌توانست با اتخاذ کمترین واحدهایِ درسیِ حقوق، به مقاومت ادامه داد؛ اکنون ترجیح او تاریخ هنر بود، هرچند واحدهای مرسوم‌تر تاریخ را هم برداشت و در آنجا بود که با «سیاست واقع‌گرایانه» بیسمارک آشنا شد.