تراژدی اجتناب‌ناپذیر: کیسینجر و جهان او

به درستی، مکتبی که مورگنتا تاسیس کرد رئالیسم نام گرفت و در حالی که مناقشه زیادی در مورد معنای دقیق این عبارت وجود دارد- رئالیست بودن یک فرد، جنایتکار جنگی بودن فرد دیگر است- اما آنچه غیرقابل بحث است، فرضیه آن بود: نمی‌توانید سیاست خارجی را فقط بر اساس این مساله که می‌خواهید جهان چگونه باشد یا با تلاش برای تحمیل یک نظریه انتزاعی یا تامل اخلاقی‌تان در مورد واقعیتی غیرقابل انکار فرمول‌بندی کنید. در آخر، قدرت، حقیقت است. مورگنتا به روزنامه‌نگاری به نام «مَکس لرنر» گفت:«خصلت متمایز رئالیسم همانا روش خاص اندیشیدن در مورد سیاست به‌طور اعم و سیاست خارجی به‌طور اخص است، اما نه تعهد به نوع خاصی از سیاست خارجی.» امروز رئالیسم یا واقع‌گرایی شکل‌ها و اندازه‌های مختلف و بسیاری دارد. هم رئالیسم «تهاجمی» وجود دارد و هم رئالیسم «دفاعی»، هم رئالیسم «اقتصادی» وجود دارد و هم «نورئالیسم»، هم مکتب انگلیسی رئالیسم داریم و هم مکتب مونیخیِ رئالیسم که همگی از نوشته‌های مورگنتا منشعب شده‌اند. «استنلی هافمن»، استاد هاروارد، مورگنتا را «سلطان رئالیسم» نامید [pope of Realism: البته می‌توان آن را «پاپ رئالیسم» نامید چنان‌که پاپ در سلسله مراتب کلیسای کاتولیک جایگاه بالایی دارد مورگنتا هم به تشبیه «پاپ» خوانده شده اما برای تقریب به ذهن خواننده فارسی از معادل «سلطان» استفاده شد]. برخی دیگر گفته‌اند اگر بتوان فردی را پایه‌گذار و پدر مطالعه مدرن روابط بین‌الملل نامید، آن فرد کسی نخواهد بود جز مورگنتا. محققان نقش او را با زیگموند فروید در روانشناسی مقایسه می‌کنند. بی‌تردید، این رشته را می‌توان به دو بخش تقسیم کرد: قبل از مورگنتا و بعد از مورگنتا. از میان بی‌شمار دانشجویان و شاگردانش، هنری کیسینجر یکی از معروف‌ترینِ آنهاست:«من همواره او را تحسین کرده‌ام و همواره مرهون اندیشه او هستم و عمیقا خود را به لحاظ فکری مدیون او می‌دانم.»

مورگنتا در حقیقت پل ارتباطی است میان کیسینجر از یکسو و لئو اشتراوس و هانا آرنت از سوی دیگر. مورگنتا مرشد و مراد کیسینجر، همکار اشتراوس و دوست آرنت بود. او چهره‌ای است که سیاست‌های عمومی کیسینجر و چشم‌انداز قاره‌ای اشتراوس و آرنت را کنار هم می‌آورد. قبل از اینکه مورگنتا، کیسینجر را بشناسد، لئو اشتراوس بود. ظاهرا، اولین ارتباط میان آنها در سال ۱۹۳۳ به وقوع پیوست زمانی که مورگنتا مقاله سال ۱۹۳۲ اشتراوس در مورد کارل اشمیت – یک نظریه‌پرداز برجسته سیاسی در آلمان با گرایش‌های اعلامی یهودستیزانه - را خواند که به زودی به یک نازی پر و پا قرص، حتی پر و پا قرص‌تر از هایدگر و برجسته‌ترین حقوقدان رایش سوم تبدیل شد. این اشمیت بود که منطق فکری «پیشوا صاحب حق است» را توسعه داد و خواستار تبعیت تمام‌عیار و کامل از آدولف هیتلر شد. مقاله اشتراوس در مورد اشمیت انتقادی بود اما فقط به این دلیل که او فکر می‌کرد اشمیت در آشکارسازی نقاط ضعف لیبرالیسم چندان به پیش نرفته است. اشتراوس می‌گفت اشمیت در چالش خود در برابر «اخلاق بشردوستانه- صلح‌طلبانه در دام دیدگاه خود که حمله می‌کند باقی مانده است». تفسیر اشتراوس چنان اشمیت را تحت تاثیر قرار داد که او مشتاقانه به اشتراوس توصیه کرد بورس تحصیلی بنیاد راکفلر برای مطالعه هابز در انگلستان را دریافت کند. در مارس ۱۹۳۲، اشتراوس به اشمیت نوشت که علاقه شما به من «نشان‌دهنده باافتخارترین و حیاتی‌ترین اعتبار علمی برای من است؛ اعتباری که تا کنون به من اعطا شده و هرگز نتوانسته‌ام خواب آن را هم ببینم».  اما اشمیت در اول می‌۱۹۳۳ به حزب نازی پیوست، همان روزی که هایدگر پیوست، و همین موجب قطع ارتباط اشمیت با اشتراوس شد. اکنون اشتراوس آن «دانشمند یهودی» بود اگر نه آن «دانشمند یهود». اشمیت مدعی بود اشتراوس همچنان تا سال ۱۹۳۴ برای او [نامه] می‌نوشت اما پس از جولای ۱۹۳۳ هیچ نامه‌ای یافت نشد. اشتراوس بعدها گله کرد که اشمیت برخی از ایده‌های او را بدون اذعان صریح از وی ربوده است. چنان‌که یکی از زندگینامه‌نویسان وی می‌نویسد: «تردیدی نیست که تایید اشمیت از رژیم جدید نازی، ضربه‌ای مهلک به اشتراوس بود.» مورگنتا مقاله اشتراوس را خواند و باز هم خواند و آن را «عالی» یافت. او بی‌تردید از بخش‌هایی مانند انتقاد اشتراوس از تفکر صلح‌طلبانه ذوق‌زده شد؛ بخش‌هایی که در آن وی استدلال می‌کرد که صلح‌طلبان مجبور به جنگ با غیرصلح طلبان هستند و اینکه این ستیز وحشتناک‌تر از جنگ‌های محدود برای اهداف خاصی بود که اروپایی‌ها با آن آشنا بودند زیرا به مثابه کشمکشی آخرالزمانی از خیر علیه شر تلقی می‌شد. «جنگ علیه جنگ به مثابه «جنگ قطعا نهایی انسانیت» تلقی خواهد شد.» پس از جنگ جهانی دوم، مورگنتا همچنان این مقاله را به دانشجویان آمریکایی‌اش توصیه می‌کرد.

مورگنتا روابط در هم تنیده خود را با اشمیت داشت که در مسیر مشابهی همچون مسیر اشتراوس به پیش می‌رفت. مورگنتا، اشمیت را به سبب نمایش «نیرومندی فکری و شمّ اطمینان‌بخش» تحسین می‌کرد که به گفته او «در آلمان غیرمعمول بود». او نسخه‌ای از تز دکترای خود را برای اشمیت فرستاد و زمانی که اشمیت به کار او علاقه نشان داد، اظهار شعف و شادمانی کرد. اما یک دیدار شخصی در سال ۱۹۲۹ خوب پیش نرفت، در حقیقت این دیدار بسیار بد بود یا بد پیش رفت و مورگنتا بعدها (هرچند با تامل) به یاد آورد که زمانی که آپارتمان اشمیت را ترک می‌کرد، برای لحظه‌ای مکث کرد و از خود پرسید:«حال، با شرورترین انسان زنده دیدار کرده‌ام.» مورگنتا هم مانند اشتراوس، اشمیت را به ربودن ایده‌ها و اندیشه‌هایش متهم کرد و افزود که اشمیت فاقد اصول اخلاقی است (همان اتهامی که علیه مورگنتا در آمریکا مطرح می‌شود).

333