تراژدی اجتناب‌ناپذیر: کیسینجر و جهان او

مریام قصد داشت تا مطالعه حکومت را به چیزی تبدیل کند که آن را علم راستین می‌نامید که همان ریاضیات، کمی، تجربی، دقیق و متکی به اندازه‌گیری و آمار بود و وقف ساخت چارچوب‌ها و «پارادایم‌ها» بود. در این نگاه بسیار آرمانی و باشکوه، مریام هدف خود را «کنترل آگاهانه تکامل انسانی به سوی اینکه کدام فهم به‌طور پیوسته در هر حوزه زندگی انسانی حرکت می‌کند» می‌دانست. یکی از باپرستیژترین همکاران مریام «کوینسی رایت» بود که سخت مشغول طراحی فرمول‌های ریاضی برای پایان دادن به نزاع انسانی بود. در چنین محیط فکری‌ای چه کسی به تئوری نیاز داشت؟ چه کسی حتی به روشنفکر نیاز داشت؟ تامپسون که یکی از اعضای دپارتمان بود، گزارش می‌دهد که «قوی‌ترین صدا به‌طور آشکار تحقیر فلسفه بود» و اینکه مورگنتا باید می‌جنگید تا علاقه خود به این موضوع را توجیه کند. به تعبیر دیگر، آموزش در دانشگاه شیکاگو نقطه مقابل و آنتی‌تز روشی بود که این دو مهاجر قاره‌ای از سیاست و مطالعه سیاسی درک می‌کردند. آنها با تبعید به غرب میانه آمریکا تا حدودی موفق شدند خود را در عمق اردوگاه دشمن بیابند. دپارتمان آنها در مرکز تحقیقات علوم اجتماعی بود که ساختمانی ۵ طبقه و الهام گرفته از معماری گوتیک بود: «اولین ساختمان در تمام پردیس‌های دانشگاهی آمریکا که فقط وقف علوم اجتماعی شده بود.» در پیشانی آن، این شعار حک شده بود: «وقتی نمی‌توانی اندازه بگیری، دانش تو ناچیز و نامطلوب است.» مورگنتا و اشتراوس چه تصور و باوری نسبت به آن داشتند؟ فقط می‌توان تصور کرد که آنها هنگام عبور از آن چشم می‌دوختند تا فشار خونشان بالا نرود. مورگنتا می‌گفت نوع کاری که از سوی مکتب شیکاگو تبلیغ می‌شود به سوی هدف آرمانی حذف عدم‌قطعیت از فعالیت سیاسی هدایت می‌شد؛ یک امکان‌ناپذیری مطلق در نگرش او. نظریه‌های آنها «در حقیقت نظریه‌های جزم اندیشانه نیست»؛ جزم اندیشی‌هایی که جایگزین «آنچه مطلوب است برای آنچه میسر است» شد. این دانشمندان برای اینکه ادعاهایشان با الگوها، چارچوب‌ها و پارادایم‌هایشان در واقعیت تجربی ریشه داشته باشد «هیچ چیز در مورد جهانی که باید بشناسیم به ما نمی‌گویند» زیرا روش‌شناسی آماری‌شان ناقص بود و هیچ درکی از انسان‌های واقعی ارائه نمی‌دادند. قدرت، موضوع اصلی روابط بین‌الملل، بیش از حد پیچیده و بیش از حد یکپارچه و ارگانیک بود که بتواند به‌طور کمی تعیین شده یا به اجزاء سازنده ادعایی‌اش تقسیم و تجزیه شود. مورگنتا می‌گفت این مانند عشق بود.  اشتراوس هم به نوبه خود ارزش را در چیزی می‌دید که دانشمندان سیاسی انجام می‌دادند. داده‌هایی که آنها جمع‌آوری می‌کردند و تحلیل‌های آماری‌ای که انجام می‌دادند می‌توانست «مفید» باشد (او تا حدی دلسوزانه می‌گفت) زیرا آنها «دانش چیزهای سیاسی»، یعنی، افکار عمومی و پیشداوری‌های متداول را ارائه می‌دادند. حتی در این صورت، اشتراوس همچنین در مورد آنچه که نظرسنجی‌های مربوط به افکار عمومی نشان می‌داد می‌توانست دقیقا بدبین باشد، زیرا «بسیاری از پاسخ‌های داده شده به سوال‌کنندگان از سوی مردمی  ناآگاه، نامطلع و غیرمنطقی داده می‌شود» و «سوالات معدودی از سوی مردمی با همان استعداد و گنجایش فرمول‌بندی شده و به‌صورت قاعده در می‌آید.» در هر صورت، به محض اینکه دانشمندان علوم سیاسی بخواهند بیش از جمع‌آوری‌کننده داده‌ها باشند - وقتی آنها لباس فیلسوفان را به تن کردند تا استدلال‌هایی کنند که بگوید تنها دانش قابل اندازه‌گیری دانش راستین است آن هم با انکار ضمنی اراده آزاد فردی - آنها محدودیت‌های خود را به مثابه متفکر نشان دادند.

منتقدان مورگنتا روش تفکر او را به مثابه روش «پیشاعلمی» تحقیر کردند. اما این اصطلاحی بود که اشتراوس از آن استقبال کرد و قهرمانش شد. برای او، تفکر پیشاعلمی معادل عقل سلیم یا فهم متعارف بود و به گفته او علم اجتماعی «بی‌اعتماد به عقل سلیم» است. در یک بهانه خاص اشتراوسی، وی اعلام کرد: «خیره‌سری اخلاقی شرط لازم تحلیل علمی است.» علم به اصطلاح مکتب شیکاگو و پیروانش ممکن است «دقیق» باشد اما به گفته اشتراوس این به معنای طنین صدای مورگنتا نبود؛ اینکه آن علم به امور عمومی مربوط است. سیاست نمی‌تواند کمی شود زیرا انسان‌ها موش نیستند؛ نگرش‌های سیاسی‌شان با ارزش‌ها و اهداف شکل می‌گرفت که در مورد آنها کمیت‌سنج‌ها و آمارگرها چیزی برای گفتن نداشتند. یا زمانی که می‌کوشیدند چیزی در مورد ارزش‌ها بگویند، آنها غیرقابل اندازه‌گیری‌ها را اندازه می‌گرفتند، که به‌طور خودکار از شمارش همگان برای همگن کردن تمام تفاوت‌های اخلاقی به خاطر دستیابی به هدف منفعت‌طلبانه خیر بزرگ‌تر برای تعدادی کثیرتر عقب می‌نشست. اشتراوس اصرار داشت که این نه تایید ارزش که انکار ارزش است. این بازتاب «خطرناک‌ترین تمایل دموکراسی است.» این استبداد اکثریت است که جامه تحقیق تحربی به تن کرده است. با این حال، اگر مقدر بود که مورگنتا و اشتراوس در جنگشان علیه همکاران شیکاگویی‌شان متحد باشند اما مقدر بود به همان اندازه رقیب فکری باشند. علایق آنها بسیار متفاوت و نگرش‌هایشان بیش از حد واگرایانه بود. هر دو تحسین‌کننده خرد یونانیان باستان بودند - مورگنتا به‌عنوان متخصص روابط خارجی، واحدی در مورد ارسطو را تدریس می‌کرد - اما وقتی نوبت به «مدرن‌ها» می‌رسید، نزاع‌ها غیرقابل اجتناب می‌شد. برای مثال، مورگنتا «حقیقت جاودان بینش هابز در مورد ماهیت جامعه» را پذیرفت در حالی که ‌نزد اشتراوس، او یکی از پیشگامان هر آن چیزی بود که در اندیشه معاصر راه به خطا برده است. اشتراوس، ماکیاولی را هم به همین شیوه می‌دید در حالی که‌مورگنتا باور داشت که او «دچار سوءتعبیر شده است.» مورگنتا استدلال می‌کرد که این درست نیست که ماکیاولی تصور می‌کرد اخلاقیات هیچ جایی در روابط بین‌الملل ندارد. مورگنتا می‌گفت: «او آشکارا می‌دید که اگر می‌خواهید در روابط خارجی موفق باشید، باید از ابزارهایی استفاده کنید که به واسطه آن اهداف خارجی، یعنی، سیاست قدرت حاصل شود.»