تراژدی اجتناب‌ناپذیر: کیسینجر و جهان او

نزد مورگنتا، این کابوسی بود که نه او و نه هیچ‌کس دیگری نمی‌توانست از آن بیدار شود و کسانی که آن حقیقت را نفهمیدند، هرگز نتوانستند مبانی روابط بین‌الملل را بفهمند. کنث تامپسون، که شاهد دوستی اولیه میان اشتراوس و مورگنتا و سپس جدایی آنها بود، این تغییر را از منظر اشتراوس چنین توضیح داد: اشتراوس اعتراض می‌کرد که مورگنتا واحدهایی را در فلسفه روابط بین‌الملل ارائه می‌داد. او اعتقاد داشت که «سخن گفتن از فلسفه روابط بین‌الملل به‌اندازه سخن گفتن از فلسفه رفتگران شهرداری لجبازی است» [wrong-headed: در اینجا اشاره دارد به فردی که در عمل و عقیده خود لجباز است و به‌اشتباه خود اصرار می‌ورزد.] دغدغه فلسفه باید مسائل جهانی باشد. «وظیفه اساسی فیلسوف همانا بررسی مسائل اساسی مربوط به زندگی خوب و بهترین وضعیت است.» اما اختلافات میان این دو نفر فقط فکری نبود. نمی‌توان نقشی را که شخصیت در روابط ایفا می‌کند نادیده گرفت. این دو نفر، دو متفکری بودند که به‌راحتی دوست نشده و به‌راحتی با یکدیگر متحد نشده بودند. هر یک قاطعانه به راه خود می‌رفتند و قادر به پرداختن به تعاملات پیش‌پاافتاده حوزه اجتماعی یا دسیسه‌های بی‌اهمیت دانشکده نبودند. مورگنتا می‌گفت «هدف اصلی من در سیاست‌های دانشگاه، تنها ماندن است.» یکی از همکارانش به‌خاطر می‌آورد که «اشتراوس روابط بسیار اندکی با دیگر اساتید در دانشگاه شیکاگو داشت.» او همواره مودب بود اما این ادب بیشتر یک مانع بود تا انگیزه. او از آدم‌هایی که اطرافش بودند احساس راحتی نمی‌کرد از جمله کسانی که به شکل منظم با او کار می‌کردند. او حتی یکبار گفت که «هرگز نمی‌تواند با یک غیریهودی احساس راحتی کند.» مورگنتا نه تمایل و نه حوصله تلاش برای شکستن و عبور از دیوار اشتراوس را داشت.

هنری کیسینجر شاید مورگنتا را خوش‌اخلاق و مهربان یافته باشد اما شاید بیشتر همکارانش او را چنین نمی‌دیدند یا چنین برداشتی از او نداشتند. برای آنها، مورگنتا فردی سرد و بدخلق بود. او فردی بود که میل به ارتباط نداشت و سبک استدلالش هم خشک و خشن بود و هیچ رقیبی را برنمی‌تابید؛ «واکنش او به دیدگاه‌هایی که آنها را غیر‌قابل پذیرش می‌یافت فوری، تندوتیز، خصمانه و سازش‌ناپذیرانه بود.» فردی که از تجربه دردناک هدف قرار گرفته شدن از سوی زبان خاردار مورگنتا برخوردار بود «هارولد.دی. لاسول» بود، عالمی سیاسی که در دانشگاه شیکاگو از سال ۱۹۲۶ تا ۱۹۳۸ تدریس می‌کرد پیش از اینکه - پس از یک حضور کوتاه در رادیو - به شغلی برجسته در دانشگاه حقوق ییل برود. لاسول نزد مداحانش، «در زمره چند مبتکر خلاق قرن بیستم قرار داشت.» برای مورگنتا البته چنین نبود. در سال ۱۹۵۰، لاسول در کنار فیلسوفی به نام «آبراهام کاپلان»، کتابی به سبک مورگنتایی منتشر کرد با عنوان «قدرت و جامعه.» این کتاب قرار بود مقدمه‌ای بر علم سیاست باشد، لااقل آن‌گونه که از سوی اعضای مکتب شیکاگو تدریس می‌شد.