تراژدی اجتناب‌ناپذیر: کیسینجر و جهان او

آمریکایی‌ها کدام یک هستند: هون‌ها یا رومی ها؟ در حقیقت، یکبار دیگر، مورگنتا اصرار می‌ورزید که آنها هیچ چاره‌ای ندارند. درست همان طور که هدف ملی برابری در آزادی برای بقای ملی حیاتی بود، برای بقای آمریکا در جهان بزرگ‌تر هم لازم بود و هیچ‌گونه عقب‌نشینی‌ای نمی‌توانست از آن صورت بگیرد. چه بخواهیم و چه نخواهیم، ایالات‌متحده «به روم و آتنِ جهان غرب، پایه و اساس نظم قانونی و سرچشمه فرهنگش تبدیل شده است.» و البته نه فقط برای غرب. آمریکا «خود را در خدمت تمام کشورهای جهان می‌پندارد». آرمان برابری در آزادی اش اهمیت جهانی یافته است «اگر ما شکست بخوریم، ملل دنیا برای تقلید و تکرار الگوهای سازماندهی اجتماعی و نهادهای سیاسی به جاهای دیگر روی خواهند آورد و ما در یک دنیای خصمانه تنها خواهیم ماند»؛ به‌طور منحصر‌به‌فردی منافع ملی آمریکا (به زبان «سیاست میان ملت ها») با اهداف متعالی (زبان «هدف سیاست آمریکا») پیوند خورده است. بقای در داخل و خارج مستلزم پیگیری دائمی (هرچند در نهایت بیهوده) هدف ملی است.

با این حال، آمریکایی که مورگنتا بخشی از آن شدن را انتخاب کرده بود با یک بحران که در تاریخش بی‌سابقه بود، مواجه شده بود. «ما در مورد اینکه معنای آمریکا چیست یا آمریکا مخفف چه چیزی هست دیگر اطمینان نداریم». کشور مسیر خود را گم کرده است. بخش عمده‌ای از «هدف سیاست آمریکا» عهده‌دار تحلیل آن بحران بود چراکه هم از لحاظ داخلی و هم بین‌المللی توسعه یافته بود در آغاز راه‌حل‌هایی را نشان می‌داد یا لااقل، به مسیری اشاره می‌کرد که در آن راه‌حل به ضرورت یافت خواهد شد. این کشور راه خود را گم کرده بود زیرا در گذشته آمریکایی‌ها قادر به پیگیری آرمان برابری در آزادی براساس شرایطی بودند که دیگر وجود نداشت و هرگز دیگر وجود نخواهد داشت. مورگنتا به نظریه «سوپاپ اطمینان» [safety valve] گذشته آمریکا روی آورد: نارضایتی‌های اجتناب‌ناپذیری که در هر جامعه ظهور می‌کند در آمریکا با درخواست از سوی مرزهای غربی [call of the frontier] بلعیده می‌شود. کسانی که نمی‌توانستند موفقیتی حاصل کنند آزاد بودند که به غرب [منظور مرزهای غربی آمریکا] بروند و بار دیگر تلاش کنند و این همان چیزی است که میلیون‌ها آمریکایی برای سه قرن گذشته انجام داده‌اند. در آن مرزهای غربی آنها هم آزاد و هم برابر بودند. یک طنین نابهنگام در مورد اظهارنظر مورگنتا وجود دارد که «تجربه فرصت بی‌پایان به در دسترس بودن سرزمین‌های خالی بی‌حد و مرز دلالت دارد.» ما امروز آگاه‌تر از او هستیم که فرصت‌های پیشگامان آنها را ملزم می‌کرد که بر اجساد بی‌شمار مردگان بومی آمریکایی پا بگذارند تا بر آن «سرزمین خالی» ادعایی داشته باشند. اما حتی اگر مورگنتا حساسیت مدرن‌تری نشان می‌داد و بومی‌ها را به روایت خود جذب می‌کرد، به‌عنوان یک رئالیست او بی‌تردید استدلال می‌کرد که مرزهای خون آلود غربی، حتی گذشته نسل کُشانه، نباید معکوس شود (و حتی ممکن است اجتناب‌ناپذیر تلقی شود، یکی از بی‌شمار فجایع تاریخ). این نگرشی است که احتمالا موجب نگرانی بشردوستان و جهان گرایان می‌شود اما از چشم‌انداز مورگنتا هیچ عقب‌نشینی‌ای نمی‌توانست از این استدلال وجود داشته باشد که مرزهای غربی یک مولفه و عنصر اصلی در حفظ آرمان برابری در آزادی- لااقل برای آمریکایی‌های سفیدپوست- بود. در مورد سیاهان چطور؟ آرنت بردگی را «انکار تراژیک هدف آمریکا» می‌نامید و مورگنتا هم در همین رابطه به او پیوست، هرچند بار دیگر همچون آرنت، تاریخ زشت روابط نژادی در ایالات‌متحده برای مفاهیمی که او به دنبال تحلیلش بود اهمیت نداشت. نژادپرستی هیچ تلاش فکری‌ای از او نمی‌طلبید. در قلمرو ایده ها، این ارزش جدی گرفته شدن نداشت؛ رد کردن آن خیلی آسان بود. از نظر او، روابط نژادی یک موضوع عملی بود، مساله سیاست و نه یک مساله انتزاعی که مستلزم مراقبه نظری است. شرایط ویژه مرز غربی آمریکا حافظ ایده آل برابری در آزادی در داخل بود. شرایط ویژه یعنی دو اقیانوس عظیم و دو همسایه ضعیف به لحاظ بین‌المللی همین کار را کرد و از زمان تاسیس ایالات‌متحده تا آغاز قرن بیستم، ایالات‌متحده به استثنای برخی روشنفکران ناراضی، هیچ دلیلی نداشت تا آرمانش را زیر سوال ببرد. این کشور یک «ظرف پتری» [petri dish: ظرفی از جنس شیشه یا پلاستیک که زیست‌شناسان از آن برای کشت سلول استفاده می‌کنند. در اینجا نویسنده به تشبیه اشاره می‌کند که آمریکا همچون آزمایشگاه یا ظرفی برای کِشت آرمان‌هایش است] بود، یک جامعه خویشتندار بود که از مشکلاتی که دیگر جوامع را آزار می‌داد بری بود. گذشته اروپا تصویر یک تراژدی فهم ناپذیر بود که هیچ چیز برای آموختن به آمریکایی‌ها در مورد ماهیت بشر نداشت زیرا ایالات‌متحده تاریخ را محو کرده و یک آدم جدیدی خلق کرد. حتی جنگ داخلی مرگبار درگیری‌ای بود بر سر معنا و مفهوم آرمان آمریکا- آیا همچون سفیدپوستان شامل سیاهان هم می‌شد؟- و نه چالشی برای آن. سپس تاریخ، گریبان آمریکا را گرفت. همان‌طور که ایالات‌متحده وارد جامعه مدرن، صنعتی و شهری می‌شد، تمام مشکلات دنیای قدیم در دنیای جدید ظهور و بروز یافت و هیچ کدام از این مشکلات مهم‌تر از مشکل قشربندی اجتماعی نبود. تجمیع عظیم ثروت و قدرتی که با آنها همراه بود، مفهوم برابری را به تمسخر گرفت. «فرد در خیابان نمی‌تواند با شرایط برابر رقابت کند» و از آنجا که جامعه مدرن به هر گوشه‌ای از کشور رسوخ کرده است، حذف آزادی و برابری که می‌توانست روزگاری در مرزهای غربی یافت شود، این آدم «چنانکه به نظر می‌رسید، جایی برای رفتن نداشت.»