تراژدی اجتناب‌ناپذیر: کیسینجر و جهان او

وابستگی‌ها مهم بود و «هیچ‌یک از دو قدرت عمده کمونیست نمی‌توانست ناظر نابودی کشور سوسیالیستی برادر» همچون ویتنام‌شمالی باشد. اما توضیحات ایدئولوژیک فرد را اندکی به جلو می‌برد؛ در حقیقت هم روسیه و هم‌ چین به دلایل سیاست واقع‌گرایانه از هانوی حمایت می‌کردند و این دو کشور خود در رقابت با هم برای نفوذ در جهان کمونیست بودند. شاید فوق‌العاده‌ترین پارادوکس، ازنظر مورگنتا‌ این بود که واشنگتن ایدئولوژی کمونیستی را جدی‌تر از خود کمونیست‌ها می‌گرفت. از زمان سال سرنوشت‌ساز ۱۹۴۷، واشنگتن عملگرایی «مهار» را به‌نفع جزم‌اندیشی «جهان آزاد» کنار گذاشت. در دنیای آشفته جنگ‌سرد، آمریکایی‌ها به ایدئولوگ تبدیل شده بودند و روس‌ها به رئالیست. مورگنتا می‌گفت که این «یکی از طنزهای بزرگ تاریخ» بود.

در یکی از بهترین روایت‌های جنگ ویتنام، مورخی به نام «جورج هرینگ» نوشت که مداخله آمریکا نتیجه «منطقی» سیاست مهار بود. مورگنتا آن را بدین شکل درک نمی‌کرد و حتی پدر سیاست «مهار» یعنی جورج کنان هم آن را این‌گونه درک نمی‌کرد. در تاریخ جنگ سرد مورگنتا، مهار نمایانگر واکنش یا پاسخی رئالیستی به تهدیدی بود که شوروی برای اروپا داشت. کرملین در حال دنبال‌کردن اهداف سنتی روسیه بود (که در قالب اهداف کمونیستی جامه‌بر تن کرده و دوباره زنده شده بود) و غرب با پاسخ سنتی توازن قوایی واکنش نشان داد که مهار نامیده می‌شد. مورگنتا خاطرنشان کرد که تنها شگفتی در تمام اینها این بود که ایالات‌متحده غرایز انزواگرایانه‌اش را به‌آرامی کنار گذاشت و به بازیگر کامل و ضروری‌ای در حفظ اروپای‌غربی تبدیل شد. اوضاع زمانی به وخامت گرایید که واشنگتن با ایده مهار مسحور شد، راه‌حلی خاص برای مشکلی خاص و این سیاست را فراتر از محدودیت‌های اروپا و به‌حوزه جهانی گسترش داد؛ جایی‌که هیچ ارتباطی به آنها نداشت و هرگز هم میلی به بکارگیری‌اش نداشت. مفهوم «جهان آزاد» در نهایت شامل تمام افراد خوش‌نیت، ایده‌آل‌گرا، فرصت‌طلب، اقتدارگرا یا آشکارا ضدکمونیست‌های خزنده‌ای می‌شد که در هر گوشه از جهان حضور داشتند. این تغییر با بیانات رئیس‌جمهور «هری ترومن» مخابره شد و در دکترین ترومن نمود یافت که رویارویی در اروپا را به مبارزه ایدئولوژیک جهانی تبدیل کرد. همان‌طور که مورگنتا نوشت، «دکترین ترومن منافع ملموس ایالات‌متحده در بخش مشخص ژئوپلیتیک جهان را به اصل اخلاقی اعتبار جهانی متحول ساخت تا صرف‌نظر از محدودیت‌های منافع آمریکا و قدرت آمریکا مورداستفاده قرار گیرد.»

در حقیقت، دولت ترومن، با هدایت وزیر‌خارجه‌ای معتقد به سیاست واقع‌گرایانه یعنی «دین آچسون»، مراقب بود تا اجازه ندهد لفاظی‌هایش بر سیاست‌های عمل‌گرایانه‌تر و تیزبینانه‌اش غالب آید. اما «تعمیم‌های گسترده» این دکترین دشوارتر از آن بود که بتوان در برابرش مقاومت کرد و به شکل نسنجیده‌ای از سوی جانشینان ترومن و آچسون اتخاذ و انتخاب شد. «سیاست خارجی‌شان به‌ویژه در آسیا، با استانداردهای دکترین ترومن مورد قضاوت قرار می‌گرفت و خوب جواب نداد.» بنابراین عملگرایی آمریکایی به ضد خود تبدیل شد، یک ایدئولوژی، یک جزمیت ضد‌کمونیسم، یک ویلسونیسم کهن و جهان‌رستگارانه [world–redeeming] که اکنون با قدرت نظامی بی‌سابقه آمریکا و تفسیر خودخواهانه از تاریخی مورد پشتیبانی قرار می‌گرفت که وعده یک هزاره‌گرایی لیبرال می‌داد. مورگنتا می‌گفت این یک نگرشی بود که «در نظر رسالت‌وار و در عمل جنگی صلیبی بود.» تقریبا همه در واشنگتن به جنگ صلیبی ضد‌کمونیستی پیوستند، با این ‌وجود، مورگنتا «جان کندی» را به‌خاطر شکستش برای آموزش مردم در مورد محدودیت‌های قدرت و ضرورت عقب‌نشینی از تعهدات بیش از اندازه برگزید. کندی چند هزار آمریکایی را وارد ویتنام کرد و بحث در مورد این مساله ادامه یافت که اگر او زنده می‌ماند چه کاری می‌کرد؛ بدتر کردن وضعیت یا عقب‌نشینی؟ این لیندون جانسون بود که تعهدات آمریکا را به سطحی رساند که کندی - قبل از مرگش - آن را به‌مثابه امری پوچ رد کرده بود. وقتی «جورج بال» علیه مداخله در ویتنام به کندی هشدار داد، گفت: «ظرف ۵ سال ۳۰۰ هزار نفر در شالیزارها خواهیم داشت» (و رقم نهایی بیش از ۵۰۰ هزار نفر بود)، رئیس‌جمهور پاسخ داد: «جورج، تو دیوانه‌ای. این امر رخ نخواهد داد.» در اوایل و اواسط دهه ۱۹۶۰، قبل از وخامت چشمگیر اوضاع در دوران جانسون، مورگنتا توانست با منطق استدلال‌های ارائه شده فاجعه‌ای که در حال شکل‌گیری بود را درک کند. آمریکایی‌ها نظریه «دومینو» را اتخاذ کرده بودند که «با شواهد تاریخی قابل حمایت نبود.» آنها در مورد ماهیت تهدید شوروی «که با سرنیزه ارتش سرخ در اروپای شرقی حاکم شده بود، نه با قوه اقناع درونی خود» دچار توهم و فریب شده بودند. آنها متقاعد شدند که کمونیسم خطری یکپارچه بود که وقتی - در حقیقت - پدیده متفاوتی در جاهای متفاوت بود، به شرایط محلی اتکا داشت. «یک دولت کمونیستی ممکن است تابع شوروی یا چین باشد یا نباشد و همچنین است یک دولت غیرکمونیست. مخالفت با یک دولت کمونیستی به صرف کمونیست بودنش به لحاظ ایدئولوژیک سازگار و به لحاظ سیاسی و نظامی احمقانه است.»

تقریبا در همان زمانی که کندی به شارل دوگل می‌گفت که او هیچ اختلاف یا ستیز واقعی میان چین و شوروی نمی‌بیند، مورگنتا خواستار سیاست خارجی‌ای مبتنی بر «چند مرکزگرایی» بود؛ تصدیقی که [بر اساس آن] نفع ملی - حتی در کشورهای کمونیستی - بر خواست‌های مبتنی بر همبستگی بین‌المللی ترجیح می‌یابد. دولت یوگسلاوی مستقل و کمونیستی تیتو راه را نشان داد: «در حقیقت، ایالات‌متحده امروز با خصومت کمتری از جانب تیتویی که کمونیست است مواجه است تا دوگلی که کمونیست نیست.» به‌دلیل تاریخ دراز رقابت میان چین و ویتنام، مورگنتا می‌گفت که «هو شی‌مین» از ظرفیت تبدیل‌شدن به «تیتوی آسیا» برخوردار است. «اگر آمریکا فشار می‌آورد که به تیتوی آسیا تبدیل شود، او به رهبر یکی از اقمار چین تبدیل می‌شد.» در مقابل، مک نامارا گزارش داد که حلقه درونی کندی «هو شی‌مین را نه با مارشال تیتو که با فیدل کاسترو برابر می‌انگاشت»؛ ایدئولوگی که می‌کوشید انقلاب را در سراسر آمریکای‌لاتین بسط دهد. تفاوت این بود که مورگنتا به مسائل و امور بین‌الملل از دریچه تاریخ و روابط قدرت می‌نگریست؛ درحالی‌که مشاوران کندی و مک نامارا از دریچه ایدئولوژی و راست کیشی ضد‌کمونیستی به آن می‌نگریستند.

333