تراژدی اجتناب‌ناپذیر: کیسینجر و جهان او

پس از رفتن نیکسون، استراتژی بلندمدتی که او و کیسینجر به‌سختی مشغول طراحی‌اش بودند بر سر یک دوراهی قرار گرفت. به نظر می‌رسید که هدف آن تمام واشنگتنی‌ها به جز ساکنان کاخ سفید جرالد فورد بودند. یک روزنامه‌نگار نوشت: «ماه عسل برای کیسینجر تمام است»؛ ماه عسلی که برای ۵ سال پرحادثه و جنجالی ادامه داشت. اتهامات فردی غیرقانونی می‌تواند با تکذیب‌های مرحله‌به‌مرحله در برابر اتهامات خاص پاسخ داده شود اما تغییر در روحیه و خلق‌وخوی عمومی نمایانگر خطری بدشگون‌تر بود زیرا چیزی تیره و تارتر بود و بنابراین کنار آمدن با آن دشوارتر. مخالفت با کیسینجر حول مسائل ارزشی در حال شکل‌گیری بود و او چگونه می‌توانست به آن پاسخ دهد مگر با سخنرانی‌های فلسفی کسالت‌آور در مورد معنای سیاست واقع‌گرایانه؟ نه اینکه او تلاش نکرد: در سال ۱۹۷۵، او یک تور سخنرانی را برای توضیح نکات مدنظر خودش به آمریکایی‌های میانه آغاز کرد. این سخنرانی‌ها که به «سخنرانی‌های هارتلند» معروف شده بود روی کاغذ قابل خواندن‌تر بود تا اینکه در قالب سخنرانی به اجرا در آید. استفاده از «روح زمانه» [Zeitgeist] همچون تلاش برای مبارزه با [تغییرات] «آب‌وهوا» [weather] بود. گفتمان‌های برنامه‌ای و جذابیت‌های دغل کارانه قادر به کنار زدن توفان نبود.

ناگهان در این فضا و شرایط جدید، اعتبار کیسینجر به‌عنوان یک سیاست‌گذار به شیوه‌ای مورد حمله قرار گرفت که یک سال قبل‌تر غیرقابل‌تصور بود؛ حتی میهن‌دوستی او نیز مورد سوال قرار گرفت. راست‌ها او را متهم می‌کردند که «یک خارجی همسان نشده و جذب نشده است که بر اساس میراث و انتخاب فرهنگی یک اروپایی است.» به طرز شگفت‌انگیزی، ادعاها در مورد اینکه او عامل شوروی است ورد زبان‌ها شد و این فقط مختص حلقه‌های افراطی نبود. این سوال پرسیده می‌شد که «آیا او کشور دارد؟» و محافظه‌کارانی در هر جناح بودند که قد علم کرده و می‌گفتند که پاسخ «نه» است. بااین‌حال، چپ‌ها در حال جمع‌آوری کیفرخواستی علیه کیسینجر به‌عنوان جنایتکار جنگی بودند. کیسینجر بعدها نوشت: «محافظه‌کارانی که از کمونیست‌ها نفرت داشتند و لیبرال‌هایی که از نیکسون نفرت داشتند در یک همگرایی نادر گرد هم آمدند.» حملات از هر طرف پدیدار شد به‌گونه‌ای که به جنگی چندجانبه تبدیل شد. میانه‌ها هم وارد میدان شدند. کیسینجر به تعبیر خودش به «میله برق‌گیر»ی [ lightning rod: میله فلزی با اتصال زمین که در بلندترین نقطه ساختمان نصب می‌شود و دارای سر تیزی است که در آن چگالی بار بالایی جمع می‌شود تا نشت ذرات باردار به زمین به‌راحتی انجام گیرد و نیز تخلیه آذرخش مخرب در هنگام توفان را به حداقل برساند] در تمام طیف‌های سیاسی تبدیل شده بود و در سال ۱۹۷۵ کیسینجر پیشنهاد استعفا کرد البته اگر فورد فکر می‌کرد که این استعفا می‌تواند به بقای ریاست‌جمهوری‌اش کمک کند. فورد پاسخ داد: «نرو. به تو نیاز دارم.»

به‌عنوان ژستی در برابر منتقدان، کیسینجر از سمت مشاور امنیت ملی کناره گرفت درحالی‌که وزیر خارجه باقی ماند و در یک واکنش ناشیانه خنده‌دار، فورد از استفاده از واژه «دتانت» یا «تنش‌زدایی» ابا ورزید و شروع به صحبت در مورد سیاست «صلح از طریق قدرت» کرد. هیچ‌کدام کارگر نبود و کمکی نکرد. یک سونامی غیر‌قابل توقف در حال جمع‌شدن بود. فورد و کیسینجر در سال ۱۹۷۶ به‌سوی آن چیزی حرکت کردند که همه‌پرسی ملی در مورد شخصیت کشور بود و اینکه چه کسی به بهترین شکلی نماد و تجسم این ارزش‌ها بود. این نقشی بود که ایفای آن برای کیسینجر یهودی‌-آلمانی غیرممکن بود [اما برای یک بازیگر «درجه بی» (B-movie actor) این برای تبدیل‌شدن به یک سیاستمدار نقشی کامل و عالی بود.] جیمی کارتر پیروز از دولت فورد به‌خاطر بدبینی و بی‌اخلاقی انتقاد کرد؛ انتقادی که منظور آن یک نفر نبود و کیسینجر در حال تبدیل‌شدن به یکی از چهره‌های منفورِ زندگی مدرن بود [و البته به شکل اسکیزوفرنیک هم یکی از مورد احترام‌ترین‌ها بود] چه رخ‌داده بود؟ چنین به نظر می‌رسید که گویی سقوط نیکسون نه فقط در مسائل مربوط به واترگیت بلکه در کل محور و جهت‌گیری سیاست خارجی آمریکا خاکریزهای سیاسی را شکسته و از آنها گذشته بود. مسائل منحرف‌کننده مربوط به خلاف‌کاری‌های رسمی پس از استعفای نیکسون می‌توانست کنار گذاشته شود، همراه با پس‌لرزه‌های بخشش نیکسون و با ویتنامی که اکنون به تاریخ پیوسته است، بحث‌های جدی‌ای در مورد نقش آمریکا در تاریخ جهان می‌توانست درگیرد. ایالات متحده برای دستیابی به قدرت جهانی چه تلاشی به خرج می‌داد؟ این کشور و ملتش حامی چه بودند؟ با توجه به تمام خونریزی‌ها و آشفتگی‌های داخلی که جنگ ویتنام به بار آورده بود، اینها پرسش‌های کاملا مشروعی بودند؛ پرسش‌هایی که از زمانی که ایالات متحده نقشی فعال در امور جهانی در آغاز قرن بیستم یافته بود باعث شکاف در میان آمریکایی‌ها شده بود و اینکه در دهه ۱۹۷۰ وقتی سردرگمی در مورد اهداف آمریکا حاکم شد، اینها به مسائلی با فوریتی حیاتی تبدیل شده بودند. بحث‌هایی که هرگز واقعا رخ نداد جز اینکه فریاد زدن و خودنمایی به‌عنوان بحث و گفت‌وگو شمرده شد.

نیکسون و کیسینجر - این دو سیاستمدار واقع‌گرا - دیدگاه روشنی هم در مورد آن چیزی داشتند که در تلاش برای انجامش بودند و هم دیدگاه روشنی در مورد مسیری داشتند که در آن طی طریق می‌کردند (لااقل در قیاس با مخالفانشان). همان‌طور که کیسینجر گفت: «نیکسون و من روابط بین‌المللی را از چشم‌اندازی تقریبا مشابه می‌نگریستیم.» وقتی از آنها دراین‌رابطه پرسیده شد، آنها توضیح دادند که به دستیابی به ثبات جهانی نظر داشتند. کلمه‌ای که این تلاش‌ها را خلاصه می‌کرد «دتانت» بود که تلاشی بود برای یافتن راهی برای دو ابرقدرت جنگ سرد تا در کنار هم زیست کنند بدون اینکه جهان را به هم بریزند و نیز الگو یا قالبی باشد برای امور بین‌المللی به‌طورکلی.