تراژدی اجتناب‌ناپذیر: کیسینجر و جهان او

با معاهده ورسای در سال ۱۹۱۹، قصد واقعی ویلسون برای غلبه بر دشمنی‌های سنتی با یک‌ تکه کاغذ مصیبت‌بار بوده است و با وجود بهت و حیرت کیسینجر، «این مهم‌تر از همه ضربه‌ای به ایده‌آلیسم ویلسونی بود که سیاست خارجی آمریکا از دوران ریاست‌جمهوری پرماجرای او پیموده است.» حتی شریک او در سیاست واقع‌گرایانه یعنی ریچارد نیکسون تصویری از ویلسون را در اتاق کابینه نگه داشت. صلح، در دیدگاه «غیراخلاقی» ضد ویلسونی کیسینجر شرط طبیعی بشریت نبود، آزادی و تعیین سرنوشت لزوما به حل‌وفصل اختلافات نمی‌انجامد و تعارضات از طریق توسل به برخی اجماع‌های اخلاقی پیش‌فرض نمی‌توانست قابل رفع ‌و رجوع باشد. در مجموع، دموکراسی ضامن صلح و ثبات جهانی نبود. تاریخ نشان داده که کیسینجر اصرار داشت که برخلاف آنچه ایده‌آلیست‌های ویلسونی آرزوی باورش را داشتند، دموکراسی‌ها با یکدیگر وارد جنگ شدند و از قضا می‌توانستند به‌اندازه هر رژیم اقتدارگرای دیگری (اگرنه بیشتر) اقلیت‌های خود را سرکوب کنند چنان‌که گروه‌های ‌نژادی و مذهبی رقیب که به دنبال برتری هستند گلوی یکدیگر را می‌درند. هیچ اجتنابی از کار سخت و موفقیت‌های معمولا ناقص دیپلماسی و مذاکره وجود نداشت. با این ‌حال، کیسینجر نوشت که تاریخ سیاست خارجی آمریکا «پیروزی ایمان بر تجربه بوده است.» این پیامی نبود که بیشتر آمریکایی‌ها طی سال‌های دتانت یا پس از آن خواهان شنیدن آن باشند.

کیسینجر با وحشت و بی‌میلی گزارش داد که سناتورهای کمیته روابط خارجی «جملگی ویلسونی» بودند و خواه لیبرال یا محافظه‌کار، آنها هیچ علاقه‌ای به رئالیسم بدبینانه (و طاقت‌فرسا) نداشتند؛ آنها که در آرزوهای خود «کمال‌گرا» بودند، خواستار این بودند که دولت سیاست «متعالی»تری را دنبال کند. در اوج خصومتشان، آنها دتانت را به‌مثابه «شکلی از خلع سلاح اخلاقی» می‌دیدند، اگرچه همان‌طور که کیسینجر پاسخ داد «حفظ زندگی انسانی و جامعه انسانی ارزش‌هایی اخلاقی هم هستند.» لیبرال‌ها و چپ‌ها بی‌اندازه مشتاق بودند که میان خود از افرادی که مسوول اجرای جنگ ویتنام بودند فاصله بگذارند اما شاید به این خاطر که غرایز سیاسی‌اش محافظه‌کارانه بود، بزرگ‌ترین ناامیدی و سرخوردگی کیسینجر از کسانی بود که او انتظار داشت که متحدانش باشند. او می‌گفت: «آرام‌کردن محافظه‌کاران برانگیخته به شدت دشوار بود.» آنها خود را به «مطلق‌گرایان اخلاقی» تبدیل کرده بودند که خواستار «سیاست تقابل بی‌وقفه» بودند. توازن هسته‌ای از سال‌های آرام پس از جنگ جهانی دوم تغییر چشمگیری کرده یعنی زمانی که سلطه آمریکا غیر‌قابل چون‌وچرا بود اما برخلاف بوربون‌های کهن فرانسه، محافظه‌کاران آمریکایی چیزی نیاموخته و هیچ‌چیز را فراموش نکرده بودند.  کیسینجر خاطرنشان کرد، ازآنجاکه دتانت از هر سو مورد حمله قرار گرفت، یک روند نگران‌کننده و بی‌ثبات‌ساز در مورد چگونگی درک سیاست خارجی در حال بسط بود. او و نیکسون در راستای پیگیری آنچه که به باور آنها در جهت منافع آمریکا بود در مذاکراتی با دولت‌های خارجی خصم وارد شده بودند؛ سیاست‌های داخلی این دولت‌ها البته نگرانی و دغدغه آنها نبود (لااقل آشکارا چنین نبود). اگر فکر می‌کردند که مزیت‌هایی برای دستیابی وجود دارد، با شیطان هم معامله می‌کردند و این دقیقا همان چیزی است که منتقدان دتانت آنها را به‌خاطر آن سرزنش و محکوم می‌کردند. اما با مطالبه یک سیاست «اخلاقی‌تر»، ویلسونی‌های جدید تقریبا به شکل اجتناب‌ناپذیری به یک وضع جهانی سرکوبگرانه سوق یافتند که در آن ایالات‌متحده مجبور به مداخله در امور داخلی کشورهای دیگر بود. هر چیزی که کمتر از این بود سنگدلانه، بدبینانه یا خودخواهانه بود. این رویکرد بی‌تردید «برتری» نیافت. کیسینجر منتقدان خود را متهم می‌کرد که خواهان جایگزینی یک نظامی‌گری تظاهرنمایانه به‌جای دیپلماسی هستند. او که به دنبال نفع ملی بود اصرار داشت که «چنین امری لزوما غیراخلاقی نبود.» اما در کشوری که در حال از سر گذراندن پاکسازی‌های اخلاقی پسا‌واترگیت بود، انجام این کار البته دشوار بود. کیسینجر گزارش داد که اعضای کمیته روابط خارجی «از توسل به منافع ملی شرمسار شدند.» آنچه با این مساله ترکیب شده بود همانا اعتراض مضاعف به تلاش دتانت برای ثبات بین‌المللی بود که پویایی‌های قاطع خود را خلق کرده بود. اکنون‌که ایالات‌متحده نقشی غیر‌قابل اعتراض در عرصه جهانی برعهده گرفته بود، بیشتر مردم به این باور رسیده بودند که آزادی در داخل در معرض خطر است مگر اینکه آزادی در خارج هم ترفیع داده شود. دموکراسی آمریکایی شکننده بود و ازاین‌رو، در معرض تهدید از سوی «وضع موجود» بود.

بی‌تردید، صرف مخالفت با دتانت با توسل‌های مبهم به اخلاقیات چیزی به سیاست‌ها نمی‌افزاید اما ویلسونی‌ها با یک عبارت ساده و با طنینی گسترده راه خود به جلو را یافتند. رسالت آمریکا در جهان با التزامش به انگیزه‌های «حقوق بشری» تعریف و مشخص می‌شود. در اینجا یک «هدف اخلاقی» وسیع وجود داشت که می‌توانست چپ و راست را متحد سازد. همان‌طور که سناتور هنری جکسون، لیبرال دموکراتی که بیش از هر کسی معرف مخالفت با کیسینجر بود، بیان کرد، دتانت «بدنی بدون روح بود؛ سیاستی که به حقوق بشر بی‌تفاوت بود.» اگر کیسینجر مخالفان خود را با این پرسش که چه کسی می‌تواند مخالف کاستن از تنش‌های پیش‌آمده از سوی دتانت باشد به چالش بکشد، آنها آماده پاسخ بودند: چه کسی، غیر از یک حرامزاده خونسرد، می‌تواند مخالف حقوق بشر باشد؟ انگیزه حقوق بشر آن‌قدر وسیع بود که افرادی از طیف‌های سیاسی مختلف را در خود جا دهد اما در این مورد که چگونه چپ و راست به این مساله می‌نگریستند تفاوت‌های مهمی وجود داشت.  محافظه‌کارانی که خصومت ایدئولوژیک با کمونیسم داشتند و همچنان به آن حتی پس از فاجعه ویتنام به‌عنوان یک ساختار سیاسی منسجم شیطانی می‌نگریستند، تمایل داشتند این ایده را به‌مثابه چماقی به کار گیرند که با آن بر سر اتحاد شوروی بکوبند.