باید گفت حداقل در ۲۰ سال گذشته، عبارت «افزایش تنش» کلید اصلی توصیف روابط دو طرف بوده است. پرسش این‌جاست آیا این‌بار موضوع متفاوت است و آیا جدال دیپلماتیک غرب و روسیه به درگیری جدی و جدایی بخشی از اوکراین منجر خواهد شد؟ پوتین در سخنرانی خود غرب را متهم کرد ثبات این کشور را در همسایگی آن در بلاروس و اوکراین به‌چالش می‌کشد و نیت خیر روسیه را به‌عنوان ضعف این کشور درنظر می‌گیرد. در حالی که به گفته او، روسیه تامین امنیت بلاروس یا اوکراین را وظیفه خود می‌داند. در ‌طرف‌ مقابل، دولت جدید بایدن حامی عضویت اوکراین در ناتو است و اگرچه اعضای فعلی ناتو موافق این موضوع نیستند و از پیامدهای آن برای مسوولیت‌های دفاعی مشترک باتوجه‌ به درگیری فعال در دونباس و شبه‌جزیره مورد مناقشه کریمه هراس دارند، اما طرح این احتمال و تمایل دموکرات‌ها برای حمایت از اروپای شرقی نیز که با افزایش احتمالی نیروهای نظامی همراه خواهد بود بر شدت تنش‌ها افزوده است.  با وجود این، مسائل اخیر ریشه اصلی اختلافات دو طرف نیستند. واگرایی ارزش‌ها و تفکر متفاوت به دو دنیای مجزا شکل داده که عبور از آن با دیپلماسی و گفت‌وگو به‌هیچ‌وجه ممکن نیست. مگر اینکه دیدگاه جدیدی در دو طرف ظاهر شود که اندکی از خود برای شناخت دیگری بگذرد. در این ‌بین، احتمال هرگونه تغییری در سطح درگیری قبل از هسته‌ای شدن آن ممکن است. غرب به رهبری بایدن حتی از احتمال به‌کارگیری راهبرد نامتقارن توسط روسیه تا مرزهایی مشخص، به‌ازای به‌زانو درآوردن آن از داخل این کشور استقبال می‌کند. امروز بحث اروپا و وابستگی انرژی آن کمرنگ شده و آمریکا مایل است در ضعف‌های کنونی داخلی روسیه، پشت خرس را تا می‌تواند به خاک نزدیک کند. با وجود این، بازی با آتش تبعات سنگینی خواهد داشت چراکه «فروپاشی پوتین» در روسیه ساده و بدون عواقب نخواهد بود.  غرب نگران چهار موضوع در مورد روسیه است: نخست، توسعه‌طلبی و ملی‌گرایی روسیه؛ دوم، راهبرد نامتقارن در درگیری‌ها؛ سوم، هزینه افزایش درگیری که به هر دو طرف تحمیل می‌شود و چهارم، مدیریت ثبات جهانی که آمریکا باید مسوولیت آن را برعهده بگیرد و رقیب چینی فقط برای به‌چالش کشیدن برتری راهبردی آمریکا به عرصه ورود خواهد کرد. این نگرانی‌ها برای اروپا با هراس همراه است. اروپایی‌ها هر روز وزن این پرسش را به‌دقت می‌سنجند که آیا روسیه به تهدید امنیتی برای اروپا تبدیل شده است یا خیر. بنابراین، درگیری‌های روسیه و غرب بسیار عمیق‌تر از موضوعاتی هستند که مسلسل‌وار در سطوح مختلف گفتمانی و عملیاتی مطرح می‌شوند. کرملین از دوران یلتسین پذیرفته بود که ناتو در حوزه نفوذ سابق روسیه گسترش یابد، ولی خود غربی‌ها محاسبه این موضوع را نکرده بودند که این رویکرد به‌جای آن‌که از تحولی مردم‌سالارانه حمایت کند، عناصر ملی‌گرایانه را تشدید خواهد کرد. موضوع دیگری که به امروز نیز رسیده این است که اروپایی‌ها هنوز پایان دنیاهای «شرق و غرب» را باور نکرده‌اند. واقعیت این است که غرب در دوران جنگ سرد فقط می‌کوشید علیه کمونیسم فریاد برآورد و در آن، تصوری از دوران پساکمونیستی روسیه وجود نداشت. امروز نیز هیچ توضیحی درمورد اینکه «روسیه متفاوت»، «روسیه جایگزین» یا «روسیه دیگر» چگونه است و چه انتظاری از این روسیه می‌رود، نه در غرب و نه حتی در روسیه وجود ندارد. حتی می‌توان دید برخی در غرب هرگز باور نکرده‌اند، فروپاشی کمونیسم تغییری ایجاد کرده است و از نظر آنها روسیه تجسد دیگری از دشمن غرب، یعنی همان اتحاد جماهیر شوروی است.

یکی از این شکاکان، آنتونی لیک مشاور امنیت ملی در دولت نخست بیل کلینتون، دولت بوریس یلتسین را متشکل از افرادی توصیف می‌کرد که «اساسا همان کمونیست‌های سابق هستند که فقط کت‌وشلوارهایشان را از آبی به قرمز تغییر داده‌اند.» این دیدگاه لیک آشکار می‌کند هیچ منطقی برای پایان دادن به جنگ سرد وجود نداشته و اکنون نیز به ‌باور تحلیلگران بسیاری در روسیه و غرب در دو واقعیت کاملا متمایز به‌سر می‌برند.  از یکسو، غرب امیدوار است روسیه به قلمرو مردم‌سالاری‌های اروپایی بپیوندد. باوجود این، سیاست غرب درقبال روسیه تحت هدایت باورمندان به این امیدها نبوده و همیشه مسائل داخلی روسیه مانند پایداری حزب کمونیست در انتخابات یا جنگ چچن و نظایر آن دلایلی برای افزایش بدبینی به روسیه بوده‌اند. در مقابل روسیه بر سیاست گسترش ناتو، بمباران یوگسلاوی، جنگ در عراق، افزایش استقلال کوزوو تا حرکت‌های سیاست خارجی آمریکا در قبال روسیه انگشت می‌گذارد و به بدبینی خود ادامه می‌دهد. این ناتوانی در فهم متقابل که با سیاست قدرت پیگیری می‌شود و تنش و رقابت را به‌عنوان کارت اصلی روی میز محفوظ نگاه می‌دارد به حوزه نفوذ، حق مداخله و دیگر موضوعات کشیده خواهد شد. شاید از ابتدا روشن بود راهبرد گسترش ناتوی غرب با ایجاد نگرانی‌های شدید برای روسیه درنهایت به انقلاب‌های رنگی و مسائل اوکراین دامن خواهد زد.

در این ‌بین، مهم‌ترین عرصه‌ای که در روابط نادیده گرفته شده دیپلماسی مبتکر و خلاقانه است. در ابتدا غرب زهر گسترش ناتو را با پیشنهاد یک کرسی در گروه۸ به کام روسیه شیرین کرده بود، اما «اگرچه شاید» در دوران یلتسین این امور جواب می‌داد، در دوران پوتین روسیه تمایل داشته نشان دهد از نظر جغرافیایی، تاریخی و سیاسی و به‌عنوان ابرقدرت سابق با دومین زرادخانه هسته‌ای در جهان باید حرفی برای گفتن داشته باشد.

با وجود این، روسیه قدرت نرم لازم برای تبدیل شدن به مرکز جذابیت و رهبری ائتلاف سیاسی چشمگیری را نداشته و همین هویت ذاتا نامطمئن روسیه، یکی از دلایل مهم نگاه رو به جلوی این کشور در سیاست‌های آن است؛ امری که غرب به ‌اشتباه آن را به شخصیت پوتین تقلیل می‌دهد.

پوتین نه‌فقط در داخل دشمنان را خنثی و حتی با خود همپیمان کرد، بلکه در سیاست خارجی درصدد اثبات این ادعا بود که غرب باید روی روسیه حساب کند و حوزه منافع آن را به رسمیت بشناسد و در اموری که روسیه با جمهوری‌های استقلال‌یافته شوروی سابق دارد، دخالت نکند. این جدال از سال ۲۰۰۷ در سخنرانی مونیخ پوتین که هژمونی آمریکایی را به دخالت در امور دیگر کشورها متهم می‌ساخت رو به غرب تصریح شده است. با وجود این، پس از الحاق کریمه، صدراعظم آلمان آنگلا مرکل بارها اعلام کرده پوتین در «دنیای دیگری» زندگی می‌کند. شاید منظور مرکل این‌ بوده که پوتین قادر به لمس واقعیت نیست، ولی این دنیای دیگر بیشتر بر همان جدایی دنیاهای شرق و غرب در دوران جنگ سرد دلالت دارد. در حالی که در دیدگاه پوتین، حاکمیت ملی اصلی اساسی است و فقط تعداد اندکی از کشورها می‌توانند آن را ادعا کنند. روسیه نیز یکی از این کشورهاست که به‌لحاظ تاریخی برگزیده شده و پوتین در دنیایی که حق با کسی است که زور دارد (Might Is Right) آماده جنگ برای حاکمیت ملی کشورش است.  غرب اگرچه این پیام پوتین را می‌شنود، اما آن را بار دیگر مانند رویکرد قرن نوزدهمی‌اش نادیده می‌گیرد. غرب می‌گوید در قرن بیست‌ویکم تمامی ملل برابر و هر کشور حاکمیت خود را دارد. به‌نظر ایده‌ای بسیار جذاب است ولی فقط تا ‌زمانی‌ که بتوانیم وجود استثناهای بسیاری مانند سیاست مداخله بشردوستانه به رهبری آمریکا، تجویز صلح، جانبداری در درگیری‌های داخلی دیگر ملت‌ها و کشتن خودسرانه بازیگران به بهانه محور شر بودن را هضم کنیم. از دید پوتین، این امور باز هم استدلال «هر که زور دارد حق دارد» را آشکار می‌سازد. به ‌همین ‌لحاظ نیز پوتین حاکمیت کشورهای اروپایی را حاکمیتی دست دوم می‌داند، چه آن‌که امنیت آنها وابسته به آمریکاست و ناگزیرند از خطوط سیاسی آمریکایی تبعیت کنند. در این ‌بین، بحران اوکراین ثابت کرد غرب هیچ ابزاری برای تحمیل دیدگاه قرن بیست‌و‌یکمی خود به پوتین ندارد و نمی‌تواند دفاعی از اوکراین داشته باشد.  رویارویی کنونی روسیه با غرب حرکت به عقب و قرار گرفتن در فضای جنگ سرد است. آینده این جدال خروج از مسیر دیپلماسی است، اگرچه وظایف دشوارتری را در کوتاه‌مدت برای مخابره و ترجمه پیام‌ها به دیپلماسی تحمیل می‌کند. در کوتاه‌مدت دو طرف درصدد افزایش بردهای خود هستند که حتی تا تجزیه اوکراین ادامه خواهد یافت. در طولانی‌مدت ممکن است زمین بازی به دیگر نقاط به‌ویژه اروپا تغییر کند. روسیه نیز مترصد بازی با کارت‌های ایران و چین خواهد بود. در طرف ‌مقابل، غرب شادمان از بازیابی مجدد اتحاد فراآتلانتیکی به رهبری بایدن، از مسیر مدنظر اروپای غربی که دیپلماسی است دور خواهد شد و بیش ‌از ‌پیش اروپا را با هراس تهدیدهای احتمالی چین و روسیه مواجه خواهد کرد که پیامدهای اجتماعی، روان‌شناختی و سیاسی برگشت‌ناپذیری در قاره سبز خواهد داشت.