تراژدی اجتناب‌ناپذیر: کیسینجر و جهان او

یا همان گونه که کیسینجر مشورت می‌داد، «اولویت آمریکا باید حفظ روابط همکاری‌جویانه با تمام کشورهای آسیایی» خواه دیکتاتوری و خواه دموکراسی باشد. هدف نظم جهانی همانا ترویج پیروزمندانه دموکراسی است. تقریبا همیشه این‌طور بود.

چین البته «آپاتوسوری» [Apatosaurus: دایناسوری سوسمارپا و گیاه‌خوار از دوره ژوراسیک که ۱۵۰ میلیون سال پیش می‌زیسته است] در اتاق است. این نیازمند توجه خاص از جانب دولتمردان و تحلیلگران است؛ چین تنها کشوری بود که کیسینجر آن را آن‌قدر مهم می‌دانست که یک کتاب را به آن اختصاص دهد. پشتوانه کتاب «چین» که در سال 2011 منتشر شد همانا تجربه گسترده کیسینجر با رهبری چین بود. او خاطرنشان کرد که بیش از 50 بار از این کشور دیدار کرده است. این کتاب توصیه‌ها و پندهایی برای دیپلمات‌های آینده دارد و هشدارهایی در مورد خطرات واقعی که پنهان نگاه ‌داشته شده در خود دارد. درست همان‌طور که تاریخ معاصر اروپا - در نظر کیسینجر - با وستفالیا آغاز می‌شود، هر چیزی در مورد تاریخ معاصر چین هم با مائو شروع می‌شود و بدون بحث و مناقشه در مورد این حقیقت که میلیون‌ها نفر به دلیل بی‌رحمی‌های مائو از بین رفتند، کیسینجر تصویری از رهبری را ترسیم کرد که چیزی بیش از یک مستبد خونسرد و بی‌رحم نبود؛ شخصیتی پیچیده که ابهام و تناقض بر پیچیدگی این شخصیت می‌افزاید. مائو ایده‌های غربی را در قالب مارکسیسم و با هدف ریشه‌کن کردن رکودی که موجب تحقیر و زوال یک و نیم ‌قرنی کشور شده به چین وارد کرد. کنفوسیوس مورد حمله قرار گرفت و بوروکراسی دیرینه ماندارین به نام انقلاب همیشگی منقرض شد. مائو به هر آنچه که چینی‌ها باور داشتند «چینی» است «اعلان جنگ» داد. بااین‌حال، اگر مارکسیسم - چنان‌که از سوی مائو فهمیده می‌شد - ایدئولوژی رسمی دولت بود، مردی که بر آن دولت با بی‌رحمی تمام حکم می‌راند هر چیزی بود جز ایدئولوگ مارکسیست. او علامه نبود. برخلاف لنین که آرزوی یک انقلاب جهانی کارگران یا لااقل انتظار آن را داشت، مائو سیاست ملی‌گرایانه «ابتدا چین» را دنبال می‌کرد. او به «سون تزو» بیشتر مدیون بود تا لنین و «بیشتر به آثار سنتی چینی رجوع می‌کرد تا دکترین مارکسیستی.»

کیسینجر کتاب خود را با اشاره به رویدادی آغاز کرد که در سال 1962 رخ‌داده بود؛ یعنی زمانی که چین درگیر رویارویی با هند بود. مائو به اصرار از ژنرال‌هایش می‌خواست تا از جنگی که 1300 سال قبل طی دوره سلسله تانگ (618- 907) درگرفته بود، درس بیاموزند. کیسینجر می‌گفت: «در هیچ کشور دیگری قابل‌تصور نیست که یک رهبر مدرن با استناد به اصول استراتژیک یک واقعه مربوط به هزار سال پیش، دست به یک اقدام بزرگ ملی بزند.» مائو به نظر مصمم بود تا سنت را واژگون سازد اما نکته این است که خود مائو به طرز گسترده‌ای در زمره کلاسیک‌های چینی قرار گرفته، از آنها نقل‌قول می‌کند و وقتی با اهدافش جور دربیاید به اصول کنفوسیوسی رجوع می‌کند. برخلاف چشم‌انداز جهان‌نگرانه مارکس، مائو به «سرنوشت منحصربه‌فرد» چین اعتقاد داشت. کیسینجر می‌گفت، این «سنتی کنفوسیوسی از طریق آینه» بود. کیسینجر برای اثبات گفته خود خاطرنشان کرد که اگر مائو با آموزه‌های مارکسیستی هدایت می‌شد، هرگز بازگشایی در رابطه ‌با آمریکا را دنبال نمی‌کرد؛ اقدامی که با مخالفت تندروهای چینی مواجه شد. درست همان‌طور که از سوی تندروهای ایدئولوژیک در آمریکا مورد مخالفت قرار گرفت؛ تندروهایی که به رسالت کشورشان برای توسعه آزادی مطمئن بودند. اما از نظر مائو، اتحاد جماهیر شوروی تهدیدی بزرگ‌تر بر این کشور بود تا غرب سرمایه‌دار؛ این دو غول کمونیست قبل از این به جنگ با هم نزدیک شده بودند و با سوءظن جدی به یکدیگر می‌نگریستند و زمانی که نیکسون و کیسینجر به پکن رسیدند، آنها از کشف رهبری در عجب ماندند که کمتر از آنها رئالیست نبود. مائو با قدردانی صریح از ملی‌گرایی آمریکایی به آنها گفت: «من راست‌گرایان را دوست دارم» و افزود که «به نیکسون رای داده‌ام.» توصیف کیسینجر از مائو چنین بود: «یک جنگجوی واقعی جنگ سرد» و اظهار کرد که «محافظه‌کاران آمریکایی هرگز مائو را تایید نمی‌کردند.» قدرت، استراتژی و عملگرایی - نه ایدئولوژی - مسیر مذاکرات چین و آمریکا را دیکته نمی‌کند. کیسینجر گفت: «نیکسون دقیقا سر جای خودش بود.»