به نوشته شهروند، می‌گویند هنوز روز به نیمه خود نرسیده بود که جمعیتی از جنوب شهری‌های تهران به چهارراه حشمت‌الدوله رسیدند؛ آنها «جاوید شاه»گویان خود را به خانه محمد مصدق رساندند تا او را از نخست‌وزیری ساقط کنند و محمدرضاشاه را که آن زمان فرار را به قرار ترجیح داده بود به مسند سلطنتش برگردانند. همین کار را هم کردند؛ ٢٨مرداد ‌سال٣٢ محمد مصدق با کودتایی روبه‌رو شد که نخست‌وزیری را از او گرفت و بعد روانه زندانش کرد. از آن زمان به بعد بود که نام «شعبان بی‌مخ»، «حسین رمضان‌یخی»، «اسماعیل رضایی» و «طیب حاج‌رضایی» بیشتر از هر زمان دیگری بر زبان‌ها افتاد،

 

 اما سرنوشت دو نفر آخر با بقیه متفاوت بود. طیب حاج‌رضایی که روزگاری به «شاه جنوب» معروف بود، تصمیم گرفت دقیقا ١٠‌سال بعد از کودتای ٢٨مرداد در قیام ١٥خرداد ‌سال١٣٤٢ از دستگاه شاه روبرگرداند و پا در رکاب امام خمینی(ره) بگذارد؛ «این پا در رکابی همانا و اعدامش همان» بر اینها را پسر ارشد او می‌گوید؛ بیژن حاج‌رضایی که برخلاف دیگر برادرانش راهی دیار فرنگ نشده و به قول خودش حالا «همه‌کاره» خانواده حاج‌رضایی است، در خانه‌اش چند روز قبل از سالگرد اعدام پدرش (١١ آبان ١٣٤٢) راوی خاطرات پدرش شد. از روزهایی گفت که «طیب» به فرمان آیت‌الله کاشانی و نه به خاطر پول در کودتای ٢٨مرداد شرکت کرد تا روزی که روی علم‌های دسته عزاداری‌اش عکس امام خمینی(ره) را چسباند تا همراهی‌اش را با نهضت امام عیان کند. او در این گفت‌وگو ادعای کسانی را که منکر ارتباط طیب با قیام ١٥خرداد هستند، رد می‌کند و می‌گوید اقدامات شاه و ساواک خیلی‌وقت بود که او را از دربار کنده بود.  پسر بزرگ طیب حاج‌رضایی پدرش را بیشتر لوطی مسلک می‌داند تا لمپن‌هایی که در خدمت دستگاه پهلوی بودند؛ لمپن‌هایی که تا اواخر سلطنت پهلوی‌ها نقش موثری در تحولات سیاسی ایران داشتند و به صورت ابزار در خدمت منافع سیاسی گوناگون قرار می‌گرفتند. اما بیژن حاج‌رضایی معتقد است پدرش با خونش لوطی‌گری‌اش را اثبات کرد.

 

او می‌گوید پدرش به اصطلاح امروزی‌ها «خودسر» نبوده و مرید آیت‌الله کاشانی و آیت‌الله بروجردی بوده و خیلی کارها را به خاطر علقه‌اش به مرجعیت شیعه انجام داده است.    بیژن حاج‌رضایی که سال‌هاست رئیس اتحادیه جایگاه‌داران بنزین کشور است، می‌گوید او و برادران و خواهرانش به دلیل توصیه‌های پدر و پیگیری‌های مادرشان به راه لوطی‌گری نرفته‌اند و الان هر کدام برای خودشان دکتر و مهندس‌اند؛ فرزندان کسی که روزی تنها نامش دل مردم نیمی از شهر تهران را به لرزه می‌انداخت و در آخر آن‌قدر سرسختی کرد که جوخه اعدام سرنوشتش را رقم زد.

 

آقای حاج‌رضایی! پدر شما را بیشتر از هر چیز با قیام ١٥خرداد می‌شناسند که بعد از آن اعدام شدند. اما در مورد علت شرکت ایشان در ماجرای کودتای ٢٨مرداد روایات متعددی وجود دارد؛ یکی این‌که ظاهرا پدرتان به دلیل این‌که توده‌ای‌ها کشور را در اختیار نگیرند و به خاطر تعصب دینی در کودتای مرداد شرکت کرده است، اما روایات دیگری هم وجود دارد؛ مثلا جعفر مهدی‌نیا در کتاب قتل‌های سیاسی و تاریخی ٣٠قرن ایران معتقد است شعبان بی‌مخ در سرنگونی دولت مصدق و بازگرداندن شاه هیچ‌گونه دخالتی نداشته است و این طیب بوده که مردم را که بیشترشان میدانی و ساکن جنوب شهر و دروازه قزوین بودند، با صرف پولی که در اختیارش گذاشته بودند، به صحنه آورد و کار را تمام کرد. نصرالله حداد، پژوهشگر و تاریخ‌نگار هم بر این موضوع تاکید کرده است. شما کدام یک از این روایت‌ها را تایید می‌کنید؟

 

در زمینه پرداخت پول در ٢٨مرداد باید بگویم این موضوع توسط روزولت و پول‌هایی که به ایران آورد و خرج کرد، بیشتر در زمینه شعبان جعفری و دارودسته‌اش بود. در مورد مرحوم پدرم هیچ سند و شاهدی در این رابطه وجود ندارد. کما این‌که اگر این پول را گرفته بود، باید زندگی‌اش متحول می‌شد. ایشان قبل از ٢٨مرداد بارفروش بود و بعد از این تاریخ هم همین‌طور. مرحوم پدرم حتی در دنیا آمدن ولیعهد که تمام جنوب شهر را طاق نصرت زد و هزینه کرد، حتی یک قران هم از شاه نگرفت. تنفرش هم نسبت به شاه این بود که پولی برای حفاظت همسرش هم در جنوب شهر پرداخت نکرده بود. بچه‌های پایین‌شهر تعهد می‌کنند که این حفاظت را انجام دهند. لذا مطلبی که این آقا بیان کرده تراوشات ذهنی خودش بدون مدرک است، چون باید قاعدتا در این زمینه مدرکی باشد. حالا این مدرک اگر در سیای آمریکا باشد، هر ٣٠‌سال یک‌بار منتشر می‌کند، اما هیچ مدرکی به هیچ عنوان و تحت هیچ شرایطی وجود ندارد و به دستور حضرت آیت‌الله کاشانی بود که در ٢٨مرداد مرحوم پدرم رؤسای محلات را دیدند و آماده کردند و کفن پوشیدند و زنده‌باد شاه گفتند و شاه را برگرداندند. شب ٢٩مرداد هم ایشان را بازداشت کردند و حدود ١١ماه تا یک‌سال در زندان قصر بود.

 

پس به چه دلیل نام شعبان بی‌مخ در بیشتر جاها شنیده می‌شود؟

به دلیل پهلوان‌بودنش و رفت‌وآمدش در خیابان. در ضمن حسین فاطمی را گرفت و چاقو زد! بعد از شهادت پدرم دیگر تقریبا سعی می‌کردند نام او را نیاوردند، به خاطر این بیشتر شعبان بی‌مخ را مطرح کردند. او فرد لوطی‌ای بود که اصلا در بین جاهلان جایی نداشت. پدرم را اگر می‌کشتند هم به زندانی چاقو نمی‌زد. این کار فقط می‌توانست تراوش مغز دیوانه‌ای به نام شعبان جعفری باشد. او و نوچه‌هایش کتک مفصلی به حسین فاطمی و حتی خواهرش زدند.

 

من روایت دیگری خوانده‌ام که به اصطلاح آن زمان نوچه‌های پدرتان در روز ٢٨مرداد بودند، نه خودشان.

 

در ٢٨مرداد اولا نوچه‌ای در این کار شرکت نکرد و رؤسای محلات بودند. آن موقع هر محله‌ای یک بزرگتر داشت. مثلا محله خیابان باغ فردوس، حسین رمضان یخی بود و طرف پاچنار آقای پادگان بود که حالا پسر ایشان دادکان نامی هستند که رئیس فدراسیون فوتبال بودند. محمود مسگر در سی‌متری بود. پدرم شبانه در ٢٧مرداد این بزرگترها را خبر کرد که فردا آماده شوند تا به خیابان بروند و جاوید شاه بگویند. به همان دلیل که توده‌ای‌ها لاله‌زار نو را تا میدان توپخانه به پایین می‌آمدند و مرگ بر شاه می‌گفتند، اینها از سمت میدان توپخانه به بالا راه افتادند و زنده‌باد شاه گفتند که آنها کنار رفتند. بعد هم که زاهدی با ارتش وارد بازی شد و توپ و تانک آورد و در ظهر آن روز انقلاب یا کودتا به ثمر نشست. 

 

بعد ازظهر به شاه تلفن زدند که برگرد. درواقع پدرم تا نیمه‌شب ٢٨مرداد گرفتار بود و شب که به منزل برای خوابیدن برمی‌گردد، در صبح اول وقت ٢٩مرداد درحالی‌که خوابش خیلی سبک بود، از حیاط صدایی می‌شنود و با بازکردن در با سربازان زیادی مواجه می‌شود. به سربازها می‌گوید اگر داخل شوید یکی از شما را زنده نمی‌گذارم. این‌جا زن و بچه من خوابیده، بیرون باشید، لباس بپوشم و بیایم. مقادیری پول به مادرم می‌دهد و در پاسخ به مادرم که کجا می‌رود، می‌گوید که معلوم نیست، شاید مرا به بندرعباس تبعید کنند. سوار کامانکار و ریوی ارتش می‌شود و با بالا زدن چادر می‌بیند که همه رؤسای محلات ازجمله پادکان، شعبان بی‌مخ، حسین مسگر و ... و درواقع همه هستند.

 

 شبانه همه اینها را بدون دادگاه یک‌سره به زندان قصر منتقل  و زندانی می‌کنند. ١١ماه زندان بودند تا شاه در ملاقاتی از زندان علت را جویا می‌شود و پدرم در پاسخ می‌گوید که والله ما جاوید شاه گفتیم، نمی‌دانم اگر زنده‌باد لنین می‌گفتیم، چه کارمان می‌کردند؟ شاه خیلی متاسف می‌شود و ٢٤ساعت بعد پدرم و دارودسته‌ای که در زندان بودند، آزاد می‌کند. در تیرماه‌سال بعد ایشان از زندان غیرقانونی بدون دادگاه بیرون می‌آید و مردم جنوب شهر را  آذین می‌بندند.

من آماده این هستم که با آقایانی که نظر غیر از این دارند رودررو بنشینم و صحبت کنم، چون برخی از اینها مدعی دفاع هستند. اصلا مسأله دفاع نیست. شب تا صبح توده‌ای‌ها چاقوی باز در سفره ما می‌انداختند. ما در حیاط سفره پهن می‌کردیم که غذا بخوریم چاقوی باز به وسط سفره ما می‌انداختند. چندین بار از پشت‌سر می‌خواستند پدرم را بزنند.

 

مطمئن هستید که توده‌ای‌ها بودند؟

یا جبهه ملی‌ها بوده یا توده‌ای‌ها . از آن‌جا که ملیون و جبهه ملی جرأت چنین کاری را نداشتند، فقط کار توده‌ای‌ها می‌توانسته باشد.

 

مشخصا می‌دانید که چه کسی از طرف توده‌ای‌ها این کار را ممکن است کرده باشد؟

 

متاسفانه هیچ‌کدام از اینها را نمی‌شناختیم و اینها هم سعی نمی‌کردند خودشان را شناسایی کنند، چون در صورت شناسایی با برخورد پدرم مواجه می‌شدند. ولی ما حدود یک‌سال‌ونیم جرأت در حیاط نشستن را نداشتیم. چاقو و قمه‌ای بود که از دیوارها وسط سفره می‌نشست و پدرم با رفتن به خیابان نمی‌توانست آنها را شناسایی کند، چون فرار می‌کردند. هم خانه مرحوم مادرم و هم خانه مرحومه خانم اول‌شان این داستان را داشتیم.

 

فرمودید که پدرتان روز قبل از کودتا با آیت‌الله کاشانی دیدار کرده بودند. در این‌جا هم دو روایت وجود دارد؛ یکی این‌که این رفت‌وآمد وجود داشته و دیگری این‌که اصلا مرحوم پدرتان با خانه آیت‌الله کاشانی رفت‌وآمد نداشته است، البته من عکس‌هایش را دیده‌ام...

 

پدرم آیت‌الله کاشانی را دوست داشت. میوه منزل آیت‌الله را می‌فرستاد و اصولا همه کسانی که عموما در منزل آیت‌الله بودند، برو بچه‌های مرحوم پدرم هستند. این عکس‌هایی که با آیت‌الله‌کاشانی هست مؤید این مسأله است و مرحوم مادرم تعریف می‌کرد که در تابستان‌ها به دلیل گرمی هوا در پشت‌بام پشه‌بند می‌زدند و می‌خوابیدند. حدود ساعت٧ شب به دنبال پدرم می‌آیند و از مادرم می‌خواهند که پدرم را بیدار کند. پدرم با همان فرمت برای صحبت به دم در می‌رود و دو دقیقه بعد برمی‌گردد و لباس می‌پوشد. مادرم می‌پرسد که کجا؟ پدرم می‌گوید که موردی پیش آمده و باید بروم و بعدا می‌آیم و تعریف می‌کنم. 

 

آن موقع خرجی می‌دادند و پدرم به مادرم خرجی می‌دهد و یک‌سره به منزل آیت‌الله‌کاشانی می‌رود. آیت‌الله به پدرم می‌گوید طیب چه نشسته‌ای که توده‌ای‌ها قرار است کشور را بگیرند. اگر توده‌ای جماعت کشور را بگیرد، خواهر به برادر حلال است و اصلا با اسلام مغایرت اصولی دارد. پدرم می‌گوید که دربست دراختیار شما هستم. چه کار باید بکنم؟ آیت‌الله‌کاشانی می‌گوید با این دو نفر برو و هر کاری که اینها گفتند را انجام بده. پدرم سوار خودرو می‌شود و به جایی می‌روند. پدرم تعریف می‌کند همین‌طور که بالا می‌رفتیم به دهانه غار تاریکی رسیدیم که وارد شدیم. می‌توانید اینها را از محمود کاشانی هم سوال کنید. بعد از حدود ٥٠قدم که وارد غار شدیم با بالازدن پرده دیدیم که مثل برق روشن است، چون موتور برق گذاشته بودند. تیمسار زاهدی هم با لباس آستین کوتاه جلو می‌آید و صورت پدرم را می‌بوسد و خوش‌آمد می‌گوید و می‌پرسد که شام خورده‌اید یا نه؟ زاهدی استراتژی فردا (٢٨مرداد) را برای مرحوم پدرم تعریف می‌کند. آنها می‌گویند هرچه تیمسار می‌گوید همان است، همان‌طور که آیت‌الله‌کاشانی نیز همین را گفته بوده. در نتیجه پدرم ٢٨مرداد این کار را انجام می‌دهد.

 

گویا بعد از ٢٨مرداد امتیازات ویژه‌ای به پدرتان داده می‌شود. به‌طوری‌که اداره املاک پهلوی به او و چند لوطی دیگر چون حبیب بلشویک و ایمان کوره و غیره کمک‌های مالی می‌کرده است. از آن طرف پدرتان هم به درخواست‌های شاه لبیک می‌گفته؛ مثلا در افتتاح ورزشگاه آزادی به دستور شاه ٣٠ اتوبوس آدم به ورزشگاه می‌فرستد...

 

مثلا شاه برای افتتاح شرکت واحد که می‌رفت به پدرم می‌گفت که باید عده‌ای را بیاوری و جاوید شاه بگوید. بله شاه به پدرم خیلی توجه می‌کرد، اما پدرم در هیچ سالی در ورزشگاه آزادی به‌خاطر شعبان بی‌مخ حاضر نشد، چون اصلا دور از شأن پهلوانی می‌دانست که وسط استادیوم لخت شود. هیچ وقت نرفت و هیچ وقت آدم هم به استادیوم آزادی نفرستاد، ولی برای تولد ولیعهد در سال ٤٠ در سلام شب عید هنگامی که فرح حامله بوده، شاه از جلوی پسر پهلوان اکبر خراسانی رد می‌شود. پسر پهلوان، شاه را صدا می‌زند و شاه برمی‌گردد و می‌گوید چیه پهلوان؟ او هم خطاب به شاه می‌گوید که یک خواهش دارم. بگذار ولیعهد ایران در پایین‌شهر و بین مشتی‌ها به دنیا بیاید. شاه می‌گوید خودم هم دلم می‌خواهد، ولی چطوری؟ می‌گوید طیب را خبر کنید ترتیب کار را می‌دهد. صبح فردا سراغ پدرم می‌آیند و او را به دربار می‌برند. آن زمان بیمارستان فرح پهلوی یک درمانگاه بود که سریع تخریب کردند و برای زایمان فرح ساختند. 

 

پدرم سه شرط می‌گذارد؛ اولا این‌که به هیچ عنوان هیچ پولی را قبول نمی‌کنند، دوم این‌که هیچ ماموری را نمی‌پذیرند و می‌گوید خودمان و بچه‌های پایین‌شهر حفاظت خواهیم کرد و سوم این‌که کوچکترین بی‌احترامی به پایین‌شهر و بچه‌ها شود، ما بساط‌مان را جمع می‌کنیم. اعلیحضرت هر سه شرط را قبول می‌کند و از فردا کار شروع می‌شود. یک‌ماه قبل از به دنیا آمدن ولیعهد خیابان مولوی را از میدان شاه تا جلوی بیمارستان از این طرف و از بازار و امامزاده فرش و طاق نصرت زده و دکه‌های متعدد پذیرایی مجانی گذاشته بودند و روز وضع حمل قدم‌به‌قدم وقتی شاه می‌آمد برایش گوسفند می‌کشتند. همه اینها به حساب مرحوم پدرم بود. در پایین‌شهر در هیچ خانه‌ای فرش پیدا نمی‌کردید، چون همه کسانی که فرش کرایه می‌دادند، دیگر فرشی نداشتند. این مسیر احتیاج به فرش‌های زیادتری داشت. در نتیجه فرش خانه خود ما و غیره همه کف خیابان افتاده بود. ولیعهد که دنیا می‌آید، نصیری به‌عنوان فرمانده گارد می‌آید. خودروی پدرم زیر طاق نصرت ورودی بیمارستان پارک بوده. من هم از مدرسه می‌آمدم و آن‌جا پیاده می‌شدم.

 

شما هم حضور داشتید؟

بله، من بودم. من حدود ساعت سه و چهار از مدرسه ایران تعطیل می‌شدم و خودروی مدرسه از آن‌جا رد می‌شد. من جلوی طاق نصرت بیمارستان پیاده شدم. نصیری با دیدن خودروی پدرم با این‌که می‌دانست خودرو مال کیست، اما دو، سه باری داد می‌زند که خودرو مال کیست؟ کسی جواب نمی‌دهد و پدرم محل نمی‌گذارد، چون این شرط را با شاه گذاشته بوده. به نصیری می‌گویند که خودرو مال پدرم است، اما می‌گوید مال هرکس که هست این خودرو را باید بردارد. پدرم به نصیری می‌گوید که خودرو برداشته نمی‌شود و برو از رئیست بپرس. خلاصه این‌که به سینه‌اش می‌کوبد و کلاهش به عقب پرت می‌شود. پدرم داد می‌زند که طاق نصرت و فرش‌ها را جمع کنید. ما اصلا می‌رویم! علم از داخل بیمارستان به بیرون می‌دود که این چه کاری است؟ الان شاه  می‌رسد. پدرم می‌گوید ما قرار گذاشتیم که این پشگل‌ها دیگر دخالت نکنند. علم به نصیری تشر می‌زند و با عذرخواهی پدرم را نگه می‌دارند. شاه می‌آید و پدرم را می‌بوسد و داخل بیمارستان می‌شود. فردای آن روز پدرم منقل را از اسفنددودکن‌ها می‌گیرد و بغل نصیری می‌گذارد که اسفند دود کن. نصیری معترض می‌شود، اما پدرم می‌گوید که برای تولد ولیعهد است و دود کن. نصیری هم از ترسش اسفند را دور سر اعلیحضرت می‌چرخاند و اسفند دود می‌کند. این تبدیل به یک عقده برای نصیری می‌شود که بعد از ١٥خرداد ٤٢ تسویه می‌کند.

 

یعنی همان قیام ١٥خرداد. روایتی هم از این واقعه بگویید. قبل از شروع قیام امام خمینی پدرتان شاه دوست بوده، اما بعد از آن چه اتفاقی می‌افتد؟

 

از سال‌های ٣٤ و ٣٥ مرحوم پدرم دیگر از خیلی چیزها برگشته بود و هرجا که می‌رفت برای خوش‌آمدنش به نصیری فحش می‌دادند و پدرم پول میزشان را حساب می‌کرد. اینها را به نصیری هم می‌گفتند مضاف بر این‌که از کار اطلاعات که بعد از بختیار شکل گرفته بود، خیلی ناراحت بود، چون به پدرم گزارش می‌دادند که چه کار می‌کردند و دلخور می‌شد. در همین رابطه ‌سال٤٠ یک لشکرکشی بزرگ به طرف قصر شاه داشت. علم را خواست و با تقاضا به مردم ناهار داد و فردا صبح هرچه پدرم گفت انجام داد. این لشکرکشی بالای صدهزار نفر دربار را ترساند که طیب هر موقع بخواهد هرکاری بکند مردم به فرمانش هستند، یعنی پایین‌شهر به فرمانش است و این عمل را انجام می‌دهد که در‌ سال٤٢ عملا این داستان را دیدیم.

 

اما چهار روز جلوتر از ١٥خرداد عاشورای حسینی را داشتیم و تاسوعا را. در آن تاریخ گفته بودند که دسته بیرون نیاید، ولی پدرم دسته را بیرون آورد. دسته‌ای که سرش حول‌وحوش رادیو قرار می‌گرفت، درحالی‌که آخر دسته هنوز در خیابان ری بود. فقط هشت تا موزیک در دسته می‌نواخت و نزدیک به ٤٠ تا علامت می‌کشیدند. پدرم پشت آخرین علامت پیاده می‌رفت. قبل از این‌که دسته در شب تاسوعا راه بیفتد، خودروی نخست‌وزیری آمد و رسول پرویزی، معاون نخست‌وزیر از خودرو پیاده شد و گفت که این دسته را جمع کن و این عکس‌ها روی علامت‌ها و بیرق‌ها چیست؟ روی تمام علامت‌ها و بیرق‌ها کتل‌ها و پرچم عکس امام‌خمینی با یک ابهت خاصی بود. از پدرم خواست که عکس‌ها را بکند. پدرم گفت اینها را من نزدم که بکنم، اینها را مردم زده‌اند. جرأت می‌کنی، برو بکن. پدرم گفت که دسته امام‌حسین(ع) باید راه بیفتد.

 

 دسته راه افتاد و جلوی رادیو، اشرف و دارودسته سلطنتی در خودرو بودند و پدرم را صدا کردند. پدرم جلو می‌رفت و اجرتان با امام حسین می‌گفت و سریع برمی‌گشت و دهان‌به‌دهان نمی‌گذاشت. ظهر عاشورا که بعد از اذان پرچم‌ها و علامت‌ها را خواباندند و مردم برای غذا می‌آمدند و تا هفت شب به مردم غذا می‌داد و چون پابرهنه بود، کف پاهایش به اندازه یک کفش پاشنه بلند برنج بود. از ساعت٦ به خانه می‌آمد و پاهایش را می‌شست و ساعت هفت شب برای شام غریبان دوباره برنامه داشت. لذا این روز عاشورا بود و ١٥خرداد پنج روز جلوتر بود که حضرت امام در قم بازداشت شد. این خبر به میدان تهران رسید که امام را گرفته‌اند. میدانی‌ها همه متعصب بودند و با شنیدن این خبر از در غربی میدان بیرون آمدند و با چوب و قمه هرچه جلوی دست‌شان بود را خرد کردند و هیچ‌کس هم نبود.

 

 اما پدرم با آنها نرفت، دو ساعتی در میدان بود و از آن‌جا به خانه آمد. اما با فرمان او بود که همه اینها بیرون رفتند. ١٥خرداد هرچه آنچه باید بشود را کردند. شب ١٥خرداد به خانه ما زنگ زدند و پرسیدند که آیا شما را دستگیر کرده‌اند؟ پدرم گفت که من در خانه‌ام هستم مرا برای چی بگیرند؟ در ١٧خرداد من از خیابان لرزاده وارد خیابان پاک در دوچرخه شدم و دیدم خودروی پدرم وسط خیابان ایستاده. عمویی به نام مسیح‌خان داشتم که بسیار آدم مذهبی‌ای بود. جلوی مسجد لرزاده خودروی پدرم را نگه داشت. عموی مسیح‌ام به پدرم گفت که خواهش می‌کنم شب خانه نمان و از خانه برو بیرون. پدرم می‌گفت که کی می‌تواند به من چیزی بگوید؟ تلفن‌های مختلفی می‌شد، ولی ساعت ١١شب به زور مادرم قرار شد که خانه باجناقش برود، ولی نرفت و به منزل آن خانمش رفت. حتی قرار بود صبح هم میدان نرود، ولی صبح زود به میدان رفت. به دلیل پول‌هایی که برای بار پیش‌پرداخت کرده بودند و بارهایش می‌رسید. ایشان به خاطر این‌که حیف و میل نشود، خودش رفت درحالی‌که حدود هفتادوچند‌هزار تومان هم در گاوصندوق بود. پدرم هیچ وقت عادت نداشت که صبحانه چای با پنیر بخورد. حتما باید غذای پخته می‌خورد مثل جگر، کباب، آبگوشت، غذاهای از شب مانده مثل چلوخورشت یعنی اینها را دوست داشت و هیچ‌موقع نان و پنیر نمی‌خورد. 

 

همین‌طور که داشت صبحانه می‌خورد سه تا جیپ وارد می‌شوند. جیپ ساواک و کلانتری احترام می‌گذارند و می‌گویند که شما را شهربانی خواسته. پدرم آنها را به صبحانه دعوت می‌کند و آنها هم دو، سه لقمه‌ای می‌خورند. کلید گاوصندوق را به عمویم می‌دهد. چاقویی در جیب داشت که پاشنه بز بود و از هر طرف که باز می‌کردی تیغه بلند بود. چاقو را هم می‌دهد و می‌گوید که من می‌روم شهربانی و تا ظهر برمی‌گردم. دم شهربانی که می‌رسد به پدرم می‌گویند اجازه بده یک پابند به تو بزنیم، چون این تیمسار خیلی آدم بدی است و تازه نصیری رئیس شهربانی شده بود. پدرم قبول می‌کند. وارد محوطه می‌شوند و دستبند هم می‌زنند. درواقع هم دستبند و هم پابند می‌زنند و پابند را هم باز نمی‌کنند. دم اتاق نصیری می‌روند و می‌بیند که یکی از گنده‌های خیابان شهباز به نام حسین آقامهدی با ٢٠٠کیلو وزن در اتاق تیمسار نصیری ایستاده. 

 

از او می‌پرسد که حسین تو این‌جا چه کار می‌کنی؟ می‌گوید که بی‌ناموس ما را این‌جا خواسته. یک‌ربعی می‌ایستند و وارد می‌شوند. نصیری پشت میزش نشسته و مدالی آویخته بود. ١٠ دقیقه‌ای معطل ایستاده بودند، اما سرش را بالا نمی‌کند که با اینها صحبت کند. بعد از ١٠دقیقه سرش را بالا می‌کند و شروع به فحش مادر به حسین آقامهدی   می‌کند. پدرم می‌بیند که ممکن است به او هم فحش بدهد، می‌گوید تیمسار حرف دهانت را بفهم. تو ما را آورده‌ای، اگر جرمی مرتکب شده‌ایم، بگو اما حق نداری فحش بدهی. می‌گوید اگر به تو بخواهم بگویم، چه کار می‌کنی؟ پدرم می‌گوید بگو تا بهت بگویم. تا دهان باز می‌کند که بگوید، شیرجه پشت میز نصیری می‌رود و صندلی می‌شکند، با مشت و لگد نصیری پدرم را خونین و مالین می‌کنند و از بیرون می‌ریزند و او را می‌گیرند. نصیری بلند می‌شود و لباسش را درست می‌کند و می‌گوید که با این کار گور خودت را کندی. پدرم می‌گوید مرا از گور نترسان هر کاری از دستت برمی‌آید، بکن. این همان و ٤ماه بی‌خبری از پدرم همان. او را به هنگ زرهی بردند و مسائل دیگر.

 

 

در جلسه مقابله‌ای به زور در گوش پدرم خواندند که اگر می‌خواهی آزاد شوی و قدرت بیشتری داشته باشی تو را نزد آیت‌الله خمینی می‌بریم و رودررو می‌کنیم. به او بگو که آخر چرا به من پول دادی و گفتی که این کار را کردم؟ از بس که شاه این را گفته بود، پدرم گفت که مرا ببرید. او را به خیابان دولت، منزل آقای کلاهدوز می‌برند. از در که وارد می‌شود، پدرم بلندبلند می‌گوید که‌ ای پیرمرد تو کی تا به حال مرا دیده‌ای؟ کجا به من پول دادی و کی به من گفتی که مملکت را خراب کنم؟ اینها را دهان آقا می‌گذارد که بگوید من این کار را نکرده‌ام. آقا او را نگاه می‌کند و می‌گوید که تو واقعا حر دیگری برای اسلام هستی. حر نهضت امام خمینی از آن‌جا شکل گرفت. امام هم می‌گوید که من تو را تا به حال ندیده‌ام. پدرم از در که بیرون می‌آید، نصیری به او می‌گوید که گورت را کندی. پدرم می‌گوید من بعد از بندرعباس گورم را کندم. خدا خواست که چند تا بچه به من بدهد. خودت را اسیر من نکن و برو هر کاری از دستت برمی‌آید، بکن. این علتی بود که به شهادتش منجر شد.

 

اما من در روایتی از خاطرات شهید مهدی عراقی هم خوانده‌ام که دستگاه شاه به پاس خدمات طیب در روز ٢٨مرداد برای بازگرداندن شاه به کشور علاوه‌بر دادن دستگاه پخت موز به او، اجازه پخش آن را در شهر نیز داده بود، اما نصیری چون کینه طیب را در دل داشت برای اذیت‌کردن او دستور داد قوانینی به ضرر او در سطح شهر به اجرا درآید که درنهایت منجر به مقروض شدن پدرتان می‌شود. از این‌جاست که پدرتان دیدش کاملا عوض می‌شود و به خود می‌گوید این شتری را که بالا بردم باید پایین بیاورم! به خاطر همین هم وقتی می‌خواهند از او برای حمله به مدرسه فیضیه استفاده کنند، زیربار نمی‌رود... این موضوع در کتاب تاریخ سی ساله ایران به نوشته بیژن جزنی کتاب آزادمرد شهید طیب حاج‌رضایی به روایت اسناد ساواک هم آمده است.

 

من این موضوع را قبول ندارم؛ پدرم تا آخرین روزی که زنده بود دستگاه پخت موزش را داشت و دلیل روی‌گردانی او از شاه و دارودسته‌اش همان اقدامات نصیری و ساواک بود.

 

گرچه رابطه پدرم با شهید عراقی خوب بود. ایشان چندین بار نزد مرحوم پدرم آمد و گفت که شعبان جعفری می‌خواهد نشست‌شان را در اتحادیه قهوه‌خانه‌دارها بهم بزند که پدرم حمایت کرد و نگذاشت این کار را بکند. حتی در روز ١٥خرداد می‌خواستند جلوی نهضت را توسط شعبان بگیرند که باز پدرم نگذاشت. شهید عراقی اینها را می‌دانست و برای امام هم تعریف کرده بود.

 

در کتاب خاطرات شعبان بی‌مخ گفته شده که او برای وساطت و جلوگیری از اعدام پدرتان ظاهرا نزد ارسنجانی برای کمک گرفتن رفته بوده. درست است؟

 

مزخرف گفته. اولا ارسنجانی کسی نبود که روی حرف شاه حرف بزند، در نتیجه پیش ارسنجانی رفتن مثل این است که پیش رئیس کلانتری بروم و بگویم که مثلا حسن آقا را اعدام نکنید.

 

ظاهرا شما هم در دادگاهی که برگزار کردند، بودید.

 

بله، دو جلسه دادگاه برگزار کردند که تیمسار حسین زمانی و همان تیمسار رحیمی رئیس‌پلیس که بعدا اعدام شد، عضوش بودند. در آن دادگاه ٥ نفر محکوم به اعدام شدند؛ پدرم، حاج‌اسماعیل رضایی، حاج عبدالله نقاش و چند نفر دیگر. در دادگاه تجدیدنظر تیمسار امینی رئیس دادگاه بود که آن موقع فرمانده پادگان جی بود و در آن دادگاه دو نفر محکوم به اعدام شدند. پدرم و مرحوم حاج اسماعیل رضایی و حاج عبدالله نقاش که در دادگاه نخست به اعدام محکوم شده بود، آزاد شدند. 

 

این هم باید به تمییزخواهی و واخواهی می‌رفت که قبول نکردند. در دادگاه مرحوم پدرم دفاعیات شخص ایشان خیلی جالب بود، ولی آن‌جا دادگاه از پیش تشکیل و حکم صادر شده بود. لذا دفاعیات و شهود و غیره اصلا ملاک عمل نبود. در نتیجه دادگاه نخست ٥ نفر را محکوم به اعدام کرد و دادگاه ثانویه اعدامیان را به دو نفر تقلیل داد که مرحوم پدرم و حاج اسماعیل رضایی بود.

حاج‌اسماعیل رضایی یکی از بارفروشان و بازرگانان میدان بود. بسیار آدم خوب و خیلی جوان حدود ٣٨ ساله بود که اعدام شد. دو تا فرزند و مادر پیری هم داشت. اما بیچاره فقط به خاطر پولداربودن گرفتار شد. کسی که مادرش می‌گفت در هفت سالگی از تفرش که آمد، سیگارفروشی را با یک جعبه سیگار شروع کرد. در ٣٧سالگی تقریبا همه میدان شوش مال او بود. آدم بسیار مذهبی هم بود و پولش را هم در راه خدا زیاد خرج می‌کرد.

 

به نظر شما این‌که گفته می‌شود لوطی‌ها یا کسانی که از آنها به‌عنوان لمپن هم نام برده می‌شود، آن زمان تحلیل سیاسی نداشتند و بیشتر تعصب مذهبی داشتند و به خاطر همین سیاسی‌ها از آنها سوءاستفاده می‌کردند، چقدر درست است؟ مثلا می‌توانیم آیت‌الله کاشانی یا شاه و اطرافیانش را نام ببریم که قصد چنین کاری را داشتند؟

 

پدر من بشدت تعصب مذهبی داشت و تحلیل سیاسی به معنای آنچه امروز به‌عنوان مدرنیسم استفاده می‌شود را واضح است که حتی سیاسیون قدیم هم نداشتند. این‌جا مسأله بازگویی مسائل توسط مرجع تقلید بود. آیت‌الله کاشانی و حضرت آقای بروجردی مرجع که وقتی می‌گفتند این میز باید برگردد، دیگر کسی نمی‌توانست سوال کند که چرا باید برگردد؟ پدرم سالی دو بار در محضر آیت‌الله بروجردی حاضر می‌شد و وجوهات پرداخت می‌کرد و نسبت به ایشان ارادت داشت. یک صبح تا ظهر در منزل ایشان بود.

 

پس درواقع همان تعصب مذهبی ایشان منشأ دخالت در امور حکومتی می‌شده است.

ایشان اعتقادات عجیب مذهبی داشتند. برای گشودن گره‌های سیاسی یا دنبال علل گشتن نمی‌توانستند از مراجع تقلید آن موقع سوال کنند که مثلا آقای بروجردی چرا این صندلی را برگردانیم؟ اصلا دیگر حرف ایشان چرا نداشت و وقتی می‌گفت باید انجام می‌شد.

 

ایشان قدرتش را از کجا آورده بود؟ عده‌ای آن زمان از طریق زورگیری پولدار می‌شدند یا مثلا مردم می‌آمدند و از روی احترامی که داشت به او پول می‌دادند. پدر شما قدرت و پول که آن‌قدر برایش احترام آورده بود را بیشتر به‌خاطر زور بازویش به دست آورده بود یا خیر؟

 

این‌جا دو فلسفه مجزا از هم هست. یکی مسأله قدرت و زور بازوست و دیگری مسأله جگر و خوش‌فکری است. خیلی‌ها زور بازو داشتند، آمدند و اعدام شدند. مرحوم پدرم با دعوایی که در تهران می‌کرد، از آن‌جا که راه کربلا را خوب بلد بود، بلافاصله از طریق قصر شیرین و مرز خسروی به کربلا می‌رفت. در کربلا هم دوستان زیادی داشت و همین دوستان هم در آینده سیب   و پرتقال لبنان را به ایران وارد کردند. درواقع پدرم واردکننده موز هم بود درحدی که معروف به سلطان موز شد. ایشان به کربلا فرار می‌کند و با یک نفر از دوستانش که اهل دعوا نبوده، همراه می‌شود. فرد ریزنقش لاغری به نام‌ هادی مندعلی. وقتی به کرمانشاه می‌رسند، محله بدنامی به نام فیض‌آباد داشت که کافه‌ها و رستوران‌ها همیشه در آن باز بود. وارد یکی از معروف‌ترین کافه‌های فیض‌آباد می‌شوند و پدرم می‌رود دست‌هایش را می‌شوید و برمی‌گردد. ‌هادی می‌گوید من هم بروم دست‌هایم را بشویم. وقتی برمی‌گردد می‌بیند که پدرم قرمز و ناراحت است. می‌گوید چه شده؟ 

 

پدرم می‌گوید گوش‌کن در میز بغل چهار، پنج تا کرد یک پسربچه ١٥ساله را نشان می‌دهند و به او بچه تهران می‌گویند. این بچه هم ضجه و ناله می‌کرده. پدرم از پشت میز بلند می‌شود و‌ هادی به او التماس می‌کند که این‌جا کرمانشاه است جان مادرت دعوا راه ننداز! پدرم صاف به سر میز آنها می‌رود و دست بچه را می‌گیرد و می‌گوید که بلند شو! تو باید سر میز مرد بنشینی اینها که مرد نیستند یک مشت نامرد سیبیل درازند. گنده آنها هم بلند می‌شود و درگیری پیش می‌آید. دست به چاقو می‌برند و پدرم چاقوی سردرمدار پشت دخل رستوران را برمی‌دارد و آنها را می‌زند. در فیض‌آباد مرد و زن و بچه با بطری و چاقو و قمه بیرون می‌ریزند. اما دست بچه در دست پدرم بوده و با دست چپ دفاع می‌کرده. حدود ٥٠٠متر بچه را می‌آورد تا به میدان بزرگ کرمانشاه می‌رسند و بچه را تحویل پلیس و کلانتری می‌دهد و خودش هم داخل کلانتری می‌رود. 

 

اما با ورودش به کلانتری شناسایی می‌شود که از تهران فراری است و او را می‌گیرند. همین موضوع باعث شد دو‌سال زندانی در بندرعباس می‌کشد. صبح تمام خودرو‌هایی که از کرمانشاه به سمت شهرهای مختلف می‌رفتند می‌گفتند که یک بچه تهران به نام طیب دیروز فیض‌آباد را بست! از این‌جا شد طیب‌خان و دیگر وقت برگشت کسی به او طیب نمی‌گفت. همه رؤسا یک لقب داشتند. مثلا رمضان یخی و قصاب و فقط مرحوم پدرم است که لقبش خان است. از آن‌جا که برگشت معروف خاص و عام شد، درحالی‌که ٢٥ساله و در عین قدرت و جوانی بود، مشغول کار میدان شد. او اصلا دنبال باج‌گیری و کارهای مرسوم آن موقع نرفت.

این را هم شنیده بودم که ایشان همه قدرتش را از ارباب زین‌العابدین یکی از خان‌های بزرگ تهران در آن زمان گرفته بود، درست است؟

 

ارباب زین‌العابدین صاحب میدان سبزی بود. یک روز برای تفریح به جایی رفته بودند و یک نفر داد می‌زند که بدوید ارباب مُرد! در اتاق می‌دوند و می‌بینند که ارباب خودش را دار زده. ارباب را پایین می‌کشند و طناب را باز می‌کنند و حالش که بهتر می‌شود گریه می‌کند. پدرم هم که آن‌جا بوده، می‌گوید چرا گریه می‌کنی؟ ارباب می‌گوید یک عده در میدان مزاحم من هستند و چون نمی‌توانم کاری کنم آمده‌ام با آبرو بمیرم. پدرم آن موقع بیکار بوده و می‌گوید من کمکت می‌کنم. بعد از این‌که پدرم آن داستان را می‌خواباند، دیگر ارباب نمی‌گذارد که او از میدان بیرون بیاید. از پدرم می‌خواهد که همان‌جا حجره‌ای بخرد و در میدان بماند که پدرم در میدان ماند. اصلا قدرت ارباب برای پدرم بی‌معنا بود. البته ارباب آدم پولداری بود، ولی قدرتمند نبود. قد کوتاهی داشت و آدم بزن بهادری نبود و کسی هم دور اینها جمع نمی‌شد. فکل و کراواتی می‌زد و احتیاج به این داشت که قدرتی او را ساپورت کند.

 

رابطه پدرتان با دکتر فاطمی و بقیه اطرافیان مصدق چگونه بود؟ این‌که گفته می‌شود دکتر فاطمی ٣٠٠ تومان از طریق معاون شهربانی سرهنگ نخعی به شعبان می‌دهد که شلوغ‌بازی کند، درست بوده است؟

 

  این‌که شعبان بی‌مخ از مقامات دولتی باج می‌گرفت، شکی نیست. هر چند وقت یک‌بار یک عکس شاه را در اتاق وزیر و وکیلی می‌برد و با دادن عکس معلوم بود که باید باجی دریافت کند. او با پدرم فرق داشت. پدرم به هیچ عنوان نه عکس شاه را می‌برد و نه چیزی از کسی می‌گرفت. کسی هم جرأت نداشت که به او چیزی دهد، چون افتخارش این بود که کاسب است و از کد یمین و عرق جبین پول درمی‌آورد، ولی شعبان جعفری به دلیل وجود آن باشگاه و به دلیل این‌که اصلا زنان و خانم پوری بنایی را به باشگاه ورزش برد، لذا منفور مشتی‌های تهران بود و به هیچ عنوان داخل مشتی‌ها نمی‌شد.

 

اما پدر من به هیچ عنوان نه آقای فاطمی را از نزدیک می‌شناخت و نه پای نطق‌های ایشان بود و به هیچ عنوان رابطه‌ای با مصدق نداشت.

 

اما مثل این‌که با بختیار رابطه نزدیکی داشته است؟

 

با بختیار دوست بود و بختیار هم کاملا در اختیارش بود. از سالی که بختیار به‌عنوان رئیس سازمان امنیت آن موقع شد که بعد به ساواک تبدیل شد، هرکسی که در جنوب شهر با بختیار مشکلی پیدا می‌کرد، با تلفن پدرم رفع مشکل می‌شد. مثلا زندان قصر سبزی نداشت، یک کامیون سبزی به زندان قصر می‌فرستاد.

 

ولی بعد از مدتی پدرتان با بختیار بد می‌شوند.

 

بختیار بعد از‌ سال٣٥ که از ساواک افتاد و از ایران فرار کرد و به آمریکا رفت و بعد به عراق برگشت، اصلا دیگر رابطه‌ای با پدرم نداشت و بعد هم که پدرم کشته شد.

 

رابطه‌اش با علم چطور بود؟

 

حرف پدرم نزد شاه در رو داشت، مضافا  علم قبل از نخست‌وزیری و بعد از نخست‌وزیری با پدرم رابطه خوبی داشت. به محض این‌که موردی داشت که مربوط به مسائل پایین‌شهر می‌شد، نزد پدرم می‌آمد و سوال می‌کرد که چه کار کنند.

 

آیا در منزل شما هم رفت‌وآمد سیاسیون آن زمان بود که دور هم جمع شوند؟

 

نه. مذهبیون هم منزل ما می‌آمدند به خاطر روضه‌ای که می‌خواندند. به خاطر روضه دهه اول محرم یا مراسمی که مرحوم پدرم داشت، چون عاشق عزاداری بود، اما با سیاسیون رفت‌و‌آمدی نداشت.

 

شما از اختلافات بین پدر با توده‌ای‌ها گفتید. آیا با ملی مذهبی‌ها هم همین‌طور بود؟ مثلا با آقای شمشیری و ...

 

به هیچ‌عنوان البته شمشیری را به دلیل چلوکبابی‌اش شناخت، ولی پدرم همیشه در بازار به چلوکبابی نایب می‌رفت و هیچ‌وقت پیش شمشیری نمی‌رفت، به دلیل این‌که می‌دانست شمشیری با ملیون ارتباط دارد. همیشه چلوکبابی نایب پشت بازار کفاش‌ها می‌رفت.

پس رابطه‌اش خوب نبوده.

 

خوب نبود که بد هم نبود، ولی آنچنان نبود که پیش شمشیری برود. اما اصلا حاضر نبود قیافه توده‌ای‌ها را ببیند، یعنی همانقدر که من الان از آنها بیزارم.

شما چرا؟

 

فلسفه توده‌ای‌ها سال‌هاست که شکسته و دیگر در دنیا کسی دنبال توده‌ای و افکار مارکس و لنین نمی‌رود مگر آنها که از قدیم عقب افتاده بودند و از روسیه بنا به دلایلی فرار کردند. اما خود روس‌ها هم به مارکس و لنین فکر نمی‌کردند، حالا ما برویم پیرو آنها شویم؟

در انگلیس هم ممکن است خیلی‌ها باشند که طرفدارش باشند، اما در آمریکا نه. مثلا فرض کنید کوبا که از ابتدا اصلا نمی‌خواست در دامن کمونیست برود و این آمریکا بود که وادارش کرد به دامان کمونیست برود. الان هم که کوبایی‌ها بعد از فیدل کاسترو و آمدن برادرش قضایا را تغییر دادند.

 

گفتید که پدرتان هم دو‌سال در بندرعباس تبعید بودند. درواقع نزاع‌های خیابانی هم در کارنامه ایشان هست.

 

هرکسی از هر جای ایران می‌آمد می‌گفت که در تهران کی از همه گردن کلفت‌تر است؟ می‌گفتند که طیب. سراغ مرحوم پدرم می‌آمد. به این نمی‌توان نزاع خیابانی گفت. درواقع کسانی که جویای نام بودند، می‌آمدند و رویشان کم می‌شد و می‌رفتند. دعوا و نزاع خیابانی هم داشت، ولی اینها مال قبل از ‌سال٢٥ است و بعد از‌ سال٢٥ که دیگر در جرگه سیاسیون مذهبی وارد شد، جزو این دعواها نبود و به خودش اجازه هم نمی‌داد. در هر صورت زندگی خاص خودش را داشت.

 

گفته می‌شود پدرتان ‌سال٣٧ قبرستان بهایی‌ها را در خیابان مسگرآباد آتش می‌زند. آیا از جایی دستور گرفته بود؟

 

به هیچ عنوان. بهایی‌ها قبرستان بسیار زیبایی در جاده مسگرآباد سابق ساخته بودند. با صحبت‌هایی که با آقای کاشانی و همین‌طور با آقای بروجردی می‌کند، تصمیم به خراب‌کردن قبرستان می‌گیرد. جای دیگری هم در قوام‌السلطنه داشتند که آن‌جا را هم می‌رود و خرد می‌کند. توسط ایادی به شاه گفته می‌شود. شاه فردای آن روز پدرم را می‌خواهد و علت را جویا می‌شود. پدرم می‌گوید قربانت بروم، کسانی که دنیا ندارند، آخرت برای چه می‌خواهند؟ ما هم دیدیم که اینها دنیا را ندارند، آخرت هم نباید داشته باشند. شاه می‌گوید که آخر تو نباید بگویی. می‌گوید من نگفتم آیت‌الله بروجردی گفته. قبرستان‌شان را با خاک یکسان کرد و خضره الاعذرا در خیابان قوام‌السلطنه که حالت خانقاه بود را هم خرد کرد.

 

این‌که می‌گویند تا زمانی که طیب زنده بود تهران دو تا شاه داشت؛ یکی محمدرضا، شاه شمال شهر و طیب شاه جنوب شهر درست است؟

 

جنوب شهر تهران به مرحوم پدرم سلطان می‌گفتند و شاه جنوب شهر او را می‌دانستند. شمال تهران   هم شاه را شاه می‌دانستند. چون در جنوب تهران بدون اجازه پدرم یک برگ هم از درخت اجازه نداشت که بیفتد در نتیجه هر کاری که می‌خواست بکند را در چارچوب اخلاقیات انجام می‌داد.

 

شما پولدار بودید؟

پولدار نبودیم، ولی دست‌مان به دهان‌مان می‌رسید.

 

آخر خرج‌هایی که پدرتان در دسته عزاداری امام حسین(ع) می‌داد از دست هر کسی برنمی‌آمده!

پدرم همیشه می‌گفت که درآمدم دو قسمت است؛ یک قسمتش مال امام حسین است که خرج امام حسین می‌کنم و یک قسمت هم مال خودم است. نصف قسمتی که مال خودم است به مردم تعلق دارد و نصفی هم مال خودم، یعنی از یک تومان دوزار و ١٠شاهی. آن دوزار و ١٠شاهی از سرخانواده ما هم زیاد بود.

 

آقای حاج‌رضایی آیا می‌توانیم اقدامات داش‌مشتی‌ها و لوطی‌های آن زمان را با خودسرهای الان مقایسه کنیم؟

 

 مشتی‌های سابق اینطور نبودند، بلکه مشتی بودند. کسانی بودند که ناموس مردم را نگه می‌داشتند. درنتیجه به هیچ عنوان در هیچ سخنرانی‌ای سنگ نینداختند. هیچ‌کس را ترور نکردند. حتی حسین فاطمی را شعبان جعفری و دارودسته‌اش مورد سوءقصد قرار دادند. اصلا پدرم در زمان دستگیری حسین فاطمی در زندان، زندانی غیرقانونی می‌کشید. درنتیجه نمی‌توان اینها را با هم مقایسه کرد.  

 

یعنی لوطی‌های آن زمان خودسر نبودند؟

به هیچ عنوان. اولا خودسر نبودند. دوما اگر می‌خواستند حرکتی کنند، حتما با چهار تا بزرگتر صلاح و مصلحت می‌کردند. بزرگترها هم آنها را نصیحت بزرگترانه می‌کردند. نه این‌که به اینها بگویند بدو و بگیر، اینطوری نبود. این خودسرها بیشتر لشوش هستند تا لوطی و مشتی.

 

روابط خانوادگی ایشان چطور بود؟ آیا به فرزندان‌شان توصیه‌ای داشتند. دوست داشتند که بچه‌های‌شان مثل خودشان باشند یا راه دیگری را بروند؟

 

مادرمان خیلی تاکید داشت و به پدرم می‌گفت که در تربیت بچه‌ها دخالت نکن. برای این‌که تو رفتنت از خانه با خودت هست و برگشتنت با خدا. من باید بچه‌ها را طوری بزرگ کنم که بتوانم اینها را به نتیجه برسانم. در نتیجه اخوی‌های من مهندس و دکتر جراح قلب و دکترای کامپیوتر و استاد دانشگاه در آمریکا هستند و بی‌سواد نداریم. حتی خواهر کوچکترم فوق‌لیسانس دارد. پدرم هم نمی‌خواست که اینها بی‌سواد باشند. درواقع همان شد که پدرم می‌خواست.

 

وقتی هم برای‌تان می‌گذاشت یا بیشتر در کوچه، خیابان و میدان بود؟

 

روزها ساعت یک‌ونیم دو می‌آمد که ما مدرسه بودیم. ساعت چهار هم بعد از خواب بعدازظهر از خانه بیرون می‌رفت که ما از مدرسه با خودروی مدرسه می‌آمدیم. بازی می‌کردیم و مشق می‌نوشتیم و ساعت هشت شب می‌خوابیدیم و او هشت‌ونیم می‌آمد که ما خواب بودیم. فقط یک روز پنجشنبه و جمعه بود که او را می‌دیدیم و از سر و گوشش بالا می‌رفتیم. هفته‌ای یک روز هم ما را سر پل تجریش می‌برد و می‌گرداند. البته گردش مادر بیچاره ما طوری بود که باید چادر را تا روی پایش می‌کشید، حتی زیر چادر غذا می‌خورد، چون نباید کسی صورتش را می‌دید. بچه‌ها هم آن‌جا شمشیر چوبی و سپر می‌خریدند و بازی می‌کردند.

 

تحصیلات پدرتان چه بود؟

 

ششم ابتدایی را گرفته و سه‌سال مدرسه نظام درس خوانده و آن را ترک کرده بود. من که می‌پرسیدم می‌گفت که اگر ادامه می‌داد به درجه سپهبدی می‌رسید، ولی از دبیرستان نظام فرار کرده و دیگر ادامه نمی‌دهد. در مدرک تحصیلی‌اش هم هست که تمام دروس را ٢٠ گرفته بود.

 

خودتان چقدر تحصیلات دارید؟

 

من دیپلم را در این‌جا گرفتم. به ایتالیا رفتم و دو‌سال دانشکده طب درس خواندم و بعد انصراف دادم و در دانشکده ملی این‌جا لیسانس ادبیات گرفتم. بعد هم که برای فوق‌لیسانس به انقلاب خورد.

 

پس چرا الان رئیس سندیکای جایگاهداران پمپ‌بنزین هستید؟!

 

به خاطر این‌که در ‌سال٥٩ ما ناخواسته پمپ‌بنزین‌دار شدیم.

 

چرا ناخواسته؟

به‌خاطر این‌که در مسیری قرار گرفتم که به پمپ‌بنزین منتج شد و پمپ‌بنزین را اداره کردم و به زور کشیده شدم. از ‌سال٥٨ تا امروز به‌عنوان رئیس اتحادیه مشغول به این کار هستم.

 

خودتان چند پمپ‌بنزین دارید؟

دو تا دارم؛ یکی در جاده مخصوص کرج و دیگری در غرب تهران.

 

پس باید وضع‌تان خوب باشد!

نه، وضع پمپ‌بنزین خوب نیست. حالا امیدواریم در آینده ان‌شاءالله.

 

 خودتان و برادرهای‌تان هیچ وقت نخواستید مثل پدرتان در دستگاه قدرت نفوذ داشته باشید. مثل داش‌مشتی‌های امروز که البته دیگر حرف‌شان هم خریدار ندارد.

 

نه، ببینید! با توجه به دوران ستم‌شاهی اصلا همه آنچه در گذشته ساخته شد را شاه بهم ریخت. در نتیجه ما فقط دنبال مدرسه و درس خواندن بودیم و والسلام. در هیچ شرایطی مرحوم مادرم نمی‌گذاشت که از خانه بیرون بیاییم. از مدرسه به خانه و از خانه به مدرسه، حتی به خیابان نمی‌آمدیم.

 

شما در راهپیمایی‌های انقلاب هم شرکت می‌کردید؟

 

بله، در انقلاب بودم، البته بچه‌های دیگر کوچک بودند و برخی هم درس می‌خواندند. من بودم که خیلی فعالیت هم داشتم و الحمدلله توانستیم انقلاب را نگه داریم.

 

آقای حاج‌رضایی شما فرزند چندم خانواده حاج‌رضایی هستید؟

 

من بیژن حاج‌رضایی در شناسنامه حاج‌محمدرضا پسر بزرگ مرحوم شهید طیب از همسر دومش هستم. البته پدرم را به حاج‌رضایی و رضایی می‌شناسند. پسر نخست ایشان تقریبا ٢٠سالی است که به رحمت خدا رفته و فعلا کارهای خانواده برعهده من است.

 

چرا اسم برادرها و خواهرهای‌تان مذهبی است و شما بیژن؟!

 

اسم خواهر و برادرهای من علی‌اصغر، فاطمه، حسین، حسن، علی، محمد و طیب است. در این هشت نفر فقط اسم من بیژن است. آن‌هم مربوط می‌شود به جنگ و دعوایی که در باغ فردوس تهران بین مرحوم پدرم و دارودسته یک لوطی دیگر درگرفت که منجر به پاره‌شدن شکم و پشت پدرم شد و او را به بیمارستان دکتر بیژن بردند. دکتر بیژن هم خیلی کمک کرد و پدرم را از مرگ نجات داد. همزمان با این نجات دادن من به دنیا آمدم.

 

 پدرم برای قدردانی از دکتر بیژن علاوه بر این‌که یک خودرو خرید و به او هدیه داد، اسم مرا هم بیژن گذاشت، در نتیجه دیگر روی من ماند.

این‌که گفته می‌شود پدرتان روی تن‌شان شیر وخورشید خالکوبی کرده بودند، درست است؟

روی تن‌شان شیر  و خورشید خیر، ولی تمثال رضاشاه روی شکمش بود و در دادگاه هم گفت زمانی که مردم عکس لنین و استالین را می‌کوبیدند من به خاطر وطنم عکس رضاشاه را کوبیدم. ولی خال‌های زیادی روی تنش بود و خیلی هم از این موضوع ناراحت بود. می‌گفت اینها یادگارها و نشان زندان است.

 

یعنی در زندان خالکوبی کرده بودند؟

 

بله، در زندان برای خالی نبودن عریضه و پرکردن ساعت متاسفانه این کار را می‌کردند.

 

کتاب خاطرات شعبان جعفری چندسال پیش منتشر شد و در خاطراتش از اعدام طیب اظهار تعجب می‌کند و این را به عواملی به جز حضور در ماجرای ١٥خرداد نسبت می‌دهد. نظر شما در این‌باره چیست؟

 

اقتباسی از کتابی که خانم شهلا سرشار در اینباره نوشته‌اند را خوانده‌ام. سرتاپای آن کتاب مزخرف و دروغ است و این‌که طیب را به دلیل دیگری کشته‌اند. درحالی‌که دلیل دیگری وجود نداشت جز ١٥خرداد. لذا خاطرات شعبان جعفری اصلا قابل استناد نیست.

 

شما خودتان با حضرت امام هم دیدار داشتید؟

 

بله، چندین بار خدمت ایشان و حاج احمدآقا رسیده بودیم. در منزل خیابان دولت که خدمت ایشان رسیدیم من حدود ١١ساله بودم. ایشان کتابی را امضا کرد و به من داد. بعد از ‌سال٥٧ که به دیدار ایشان رفتم، از مادرم پرسید پسری که به او کتاب دادم کدام است؟ مادرم مرا نشان داد و امام گفت که ماشاءالله چقدر بزرگ شده‌ای و صورت مرا بوسید.

 

با رهبر انقلاب هم دیدار داشته‌اید؟

 

بله، من نسبت به آقازاده‌های‌شان ارادت دارم و می‌شناسم‌شان. وقتی شیخ اکبر ناطق، رئیس بازرسی بود خدمت‌شان می‌رفتم. آقا مجتبی و آقا مصطفی را هم می‌شناسم.

 

در دیدارهای‌تان با رهبری از ایشان نخواستید که صحبتی هم در مورد پدرتان داشته باشند؟

 

خیر؛ آیت‌الله خامنه‌ای دو، سه دفعه در نشست‌های خصوصی گفته‌اند، ولی من هیچ صحبتی نکرده‌ام، چون کسر شأنم بوده که من بگویم شما حرفی بزنید، چون پدرم کسی بود که با خونش ثابت کرد تا بن دندان ارادت دارد و دیگر احتیاجی نیست من سفارش کنم که ایشان چیزی بگویند.

 

پدرتان علاوه بر لقب حر انقلاب که از سوی امام‌خمینی(ره) به ایشان داده شده بود، لقب تاج‌بخش هم داشتند. این لقب را بعد از ٢٨مرداد گرفتند؟

 

بله، این لقب را بعد از ٢٨مرداد به ایشان دادند. وقتی شاه را برگرداند، لقب تاج‌بخش را دادند. مدعی بودند که طیب گفته هر که خر را بالا برد، خر را پایین هم می‌آورد. این را بیژن جزنی در کتابش نوشته، ولی فکر نمی‌کنم که پدرم این را گفته باشد! اگر هم گفته در یک محیط خیلی دوستانه بوده است.

 

آیا هیچ وقت این برداشت را داشتید که پدرتان بعد از کودتای ٢٨ مرداد از کارشان پشیمان شده باشند؟

 

به هیچ عنوان. فکر نکنم ایشان از اقدامات‌شان در روز ٢٨مرداد پشیمان شده باشد.

 

در آن زمان میادین چه نقشی در صحنه سیاسی کشور داشتند؟

 

میادین اصولا تهیه‌کننده بودند. میادین میوه و تره‌بار تنها مرکزی است که شب در مملکت ما بیدار است. من الان شما را سوار خودرو کنم و به میدان ببرم، متوجه می‌شوید که در میدان خواب نیست. همه بارفروشان هستند که مشغول رتق‌وفتق و فروش هستند. در نتیجه این ٢٤ ساعت بیدار ماندن خبرها را به میدان می‌رساند و میدان هم عکس‌العمل نشان می‌داد.

 

اما الان دیگر اینطوری نیست.

الان هم اینطوری هست ولی دیگر نمی‌گذارند که خبرها از میدان بیرون بیاید.

 

اگر بخواهید از آن زمان کسی را با الان مقایسه کنید می‌توانید مثالی بزنید؟

لوطی‌های الان که اصلا لوطی نیستند، اینها لشوش هستند. ما لوطی نداشتیم که به عکس زن مردم و زن شوهردار نگاه کند. اینها گناه کبیره‌ای بود که اگر کسی مرتکب می‌شد تف‌و‌لعنت‌شان می‌کرد. الان دیگر همه کار قابل انجام است.

 

در تاریخ هست سیاسیون برای به حرکت آوردن و همراه‌کردن توده‌ها استفاده می‌کردند. جایی خواندم که سیدضیا طباطبایی که حزب اراده ملی را درست کرد، در ابتدا سراغ ارباب زین‌العابدین و حاج‌خان خداداد رفت.

 

ولی آنها نتوانستند برایش کاری کنند. حزب اراده ملی هم باز توسط یک‌سری تازه انقلابی آمد و شروع کرد آن‌هم به واسطه خودشان ولی هیچ‌وقت پدرم داخلش نشد. اینها همان راه خودشان که راه امام حسین و خدا بود را پی گرفتند.

 

بخش سایت‌خوان، صرفا بازتاب‌دهنده اخبار رسانه‌های رسمی کشور است.