مایکل وولف در فصل پنجم کتاب خود «آتش و خشم؛ درون کاخ‌سفید ترامپ» به ارتباطات ایوانکا ترامپ و همسرش جارد کوشنر با ترامپ و نقش و تأثیرگذاری آن‌ها در کاخ‌سفید پرداخته است و به همین دلیل نام این فصل را جاروانکا (مخلوطی از اسم جارد و ایوانکا) گذاشته است.

 

مایکل وولف با اشاره به اینکه نزدیکان جارد کوشنر و به‌خصوص برادرش که رابطه خوبی نیز با ترامپ نداشت از او خواسته بودند شغلی در درون کاخ‌سفید نگیرد و تنها به‌عنوان عاملی خارجی بر کارها نظارت داشته باشد، خاطرنشان کرده است: ایوانکا ترامپ و همسرش به‌دقت به این توصیه‌ها گوش کرده بودند و برای اینکه منافع خود را نیز به خطر نیندازند، سعی می‌کردند به‌گونه‌ای کارهای کاخ‌سفید را انجام دهند که مسئولیتی رسمی نیز در این خصوص نداشته باشند.

 

اما اوج هماهنگی زوج جاروانکا، در جاه‌طلبی‌ها و برنامه‌ریزی‌های آن‌ها برای به دست گرفتن قدرت و نگاهشان به آینده برای به دست گرفتن منصب ریاست جمهوری در آینده بود. آن‌ها به این نتیجه رسیده بودند که با حضور خود در کاخ‌سفید و به دست گرفتن امور درواقع راه خود برای ریاست‌جمهوری را باز می‌کنند و در اولین فرصت، هرکدام که شرایط را بهتر از دیگری دیدند، برای انتخابات نامزد شوند.

 

 

 

بااین‌حال کفه ترازو بیشتر به نفع ایوانکا در حال حرکت بود و او گمان می‌کرد که به‌جای هیلاری کلینتون، او می‌تواند اولین زن رئیس‌جمهور در تاریخ ایالات‌متحده باشد. زمانی که این خبر به استیو بنون رسید که آن‌ها در اندیشه رسیدن به ریاست جمهوری هستند او به‌شدت هراسناک شد و گفت: «آن‌ها چنین چیزی نگفته‌اند! صبر کن، کوتاه بیا، آن‌ها واقعاً چنین چیزی نگفته‌اند! خواهش می‌کنم به من این چیزها را نگو! خدای من!» حقیقت اما این بود که ایوانکا در همین مدت بیشتر از هرکس دیگری در کاخ‌سفید تجربه پیداکرده بود. او و جارد و البته بیشتر جارد، رئیس واقعی کارکنان کاخ‌سفید بودند. ب

 

اوجوداینکه استیو بنون و رینز پریباس خود به رئیس‌جمهور گزارش می‌دادند و سعی داشتند زوج جاروانکا را هم متقاعد سازند که باید بر اساس وظیفه سازمانی خود عمل کرده و از روندهای کاخ‌سفید و قوانین پیروی کنند، دختر و داماد ترامپ نیز در مقابل رابطه خانوادگی خود با ترامپ را به این دو گوشزد می‌کردند و عملاً برای اقداماتی که در کاخ‌سفید انجام می‌دادند، هیچ‌جا پاسخگو نبودند. علاوه بر این رئیس‌جمهور نیز بلافاصله بعد از ورود به کاخ‌سفید ماجرای خاورمیانه و تمام اقدامات در این زمینه را به دست جارد کوشنر سپرد و او را تبدیل به یکی از بانفوذترین افراد بین‌المللی در کاخ‌سفید کرد. در هفته‌های اول حضور در کاخ‌سفید اوضاع به سمتی پیش رفت که کوشنر نه‌تنها در موضوع خاورمیانه بلکه در تمام دیگر امور بین‌المللی نیز دخالت می‌کرد و این مسئله چنین توجیه می‌شد که سابقه و تاریخچه اقدامات و فعالیت‌های کوشنر او را برای این کار آماده کرده است.

 

بزرگ‌ترین دلیل حضور و وارد شدن کوشنر به کاخ‌سفید قدرت نفوذ او بود که منظور او از این قدرت نفوذ، درواقع نزدیکی او به ترامپ بود. فراتر از اینکه داخل خانواده ترامپ بودن خودش به معنای قدرت نفوذ در رئیس‌جمهور بود، نزدیکی به او به ترامپ نیز مزید بر علت شد که این نفوذ و قدرت خودبه‌خود به وجود بیاید. در حقیقت این شخصیت ترامپ بود که باعث می‌شد حضور چنین افرادی در کاخ‌سفید لازم و واجب به نظر بیاید. ترامپ همانند پیشگوی معبد دلفی یک‌گوشه نشسته و صحبت‌هایی را به زبان می‌آورد که برای تفسیر کردن آن‌ها نیاز به یک مفسر و تعبیرگر بود. در مقابل ترامپ دیگری نیز بود که به‌عنوان کودکی پرانرژی در کاخ‌سفید حضور می‌یافت و کسی که می‌توانست او را آرام کرده و یا حواسش را پرت کند، تبدیل به آدم موردعلاقه‌اش می‌شد.

 

 

 

البته ترامپ را می‌توان به نوع دیگری نیز تحلیل کرد و آن خدای خورشید بود (و او خودش هم‌ چنین تعبیری را در مورد شخصیتش می‌پسندید)، مرکز اصلی و مطلق توجه که منفعت و قدرت را به اطرافیانش اعطا می‌کرد و هرلحظه ممکن بود از بین برود. بُعد دیگر در قدرت گرفتن کوشنر این بود که خدای خورشید محاسبات و برنامه‌ریزی و البته دقت حواس کمی داشت و با توجه به اینکه به‌صورت لحظه‌ای تحت تأثیر الهامات خود قرار می‌گرفت ترجیح می‌داد اطرافیانش در لحظه با او همراه باشند. در ابتدای کار بنون هر شب برای صرف شام با ترامپ همراه می‌شد. پریباس مشاهده کرده بود که در ابتدای کار همه سعی می‌کردند ترامپ را در هنگام صرف شام همراهی کنند اما بعد از مدتی این کار برای همراهان ترامپ به شغلی غیرقابل‌اجتناب، شکنجه‌کننده و کسل‌بار تبدیل‌شده بود که سعی می‌کردند از انحام دادن آن اجتناب کنند.

 

بخشی از محاسبات جارد و ایوانکا درباره قدرت و تأثیرگذاری، داشتن شغل در درون کاخ‌سفید در مقابل بودن به‌عنوان مشاور در بیرون از کاخ سفید، این بود که اگر می‌خواهید تأثیری بر ترامپ داشته باشید باید همیشه و در همه حال کنار او باشید. اطرافیان ترامپ می‌توانستند در بین تلفن‌های روزانه‌اش و کارهایی که انجام می‌داد و ملاقات‌هایی که داشت و بازهم تلفن‌های بی‌شمار دیگر، او را گم کرده و تأثیر خود را بر او از دست بدهند.

 

ملاحظات و پیچیدگی‌های کار در اینجا بسیار زیاد بود چراکه درحالی‌که بیشترین شخصی که بر ترامپ تأثیر می‌گذاشت، آخرین نفری بود که با او صحبت می‌کرد، درعین‌حال حقیقت این بود که او به حرف هیچ‌کس گوش نمی‌کرد. بنابراین این بحث‌های شخصی و انفرادی و یا حرکات گروهی نبود که می‌توانست بر ترامپ تأثیر بگذارد بلکه بیشتر حضور شخصی و همیشگی در کنار او می‌توانست باعث شود که باقی افراد ازآنچه در ذهن ترامپ می‌گذرد سر دربیاورند. و در ادامه بازهم به دلیل اینکه ترامپ شخصی با وسواس‌های متنوع است، بیشتر مسائلی که در ذهن او وجود داشت، ثابت و همیشگی نبودند و با هر کس که صحبت می‌کرد این عقاید نیز به‌سرعت رنگ عوض می‌کردند.

 

 

 

درنهایت ترامپ در خودشیفتگی و نفس‌گرایی چندان هم تفاوت چندانی با افراد با ثروت بسیار زیاد که بیشتر زندگی خود را در محیط‌های شدیداً کنترل‌شده می‌گذرانند ندارد. اما تفاوت واقعی او با سایرین در این بود که ترامپ هیچ‌گونه نظم اجتماعی رسمی‌ای را کسب نکرده بود و حتی نمی‌توانست از افراد این‌چنینی تقلیدی ظاهری داشته باشد. او نمی‌توانست به‌واقع گفت‌وگو کند و نمی‌توانست گفت‌وگویی مبتنی بر اشتراک اطلاعات و یا گفت‌وگویی با فراز و نشیب اما متوازن داشته باشد. او اصلاً به اینکه به او چه می‌گویند گوش نمی‌داد و البته به اینکه در پاسخ به آن شخص چه می‌گوید هم توجهی نمی‌کرد به همین خاطر مدام در حال تکرار خودش بود.

 

درعین‌حال او با هیچ‌کس از روی ادب و تواضع رفتار نمی‌کرد اگر چیزی را می‌خواست، تمرکزی قوی و توجهی سخاوتمندانه به فرد داشت اما اگر در مقابل کسی چیزی از او می‌خواست، مدام عصبانی شده و یا به‌سرعت علاقه خود به بحث را از دست می‌داد. از شما می‌خواست که توجه زیادی به او نشان دهید و در مقابل تصمیم می‌گرفت که آن‌قدر ضعیف هستید که شایسته توجه او نیستید. به یک معنا او مانند بازیگری غریزی، نازپرورده و به‌شدت موفق عمل می‌کرد. همه ازنظر او یا نوکری بودند که باید کارهایش را انجام دهند و یا کارگردان ارشد یک فیلم که تلاش دارد به او توجه کرده و بازی‌هایش را به تماشا بنشیند و البته این کار را باید به‌گونه‌ای انجام دهد که او را ناراحت و یا عصبانی نسازد. ازنظر ترامپ، سیاست به دلیل اعتقاد وافر به اینکه تغییرات باید به‌آرامی صورت گیرند، علیل شده بود و علت اصلی این مسئله سیاستمدارانی بودند که بیشتر از حد می‌دانستند و به همین دلیل در پیچیدگی‌های سیاست غرق‌شده بودند. ترامپ که اطلاعات کمی داشت، ازنظر ترامپیست‌ها (طرفداران ترامپ) امید جدیدی برای این سیستم بود.

 

جارد کوشنر برای مدت کوتاهی – کمتر از یک سال – از نگاه استاندارد دموکرات و محیطی که در آن بزرگ‌شده بود، به دستیاری ترامپیسم رسیده بود و این بسیاری از دوستانش را در شگفتی گذاشته بود. یکی از این افراد که شگفت‌زده شده بود، برادر کوشنر بود که شرکت بیمه‌اش به نام «اسکار» که با پول خانواده کوشنر راه‌اندازی شده بود، با لغو قانون «اوباما کر» (قانون بیمه درمانی اوباما) محکوم‌به نابودی شده بود. این تغییر ظاهری نتیجه آموزش‌های کاریزماتیک و مصرانه بنون بود. این مسئله البته در عین حال به دلیل خشم کوشنر از روشنفکران لیبرال نیز بود. ماجرا ازاین‌قرار بود که زمانی که کوشنر سعی کرده بود مجله «نیویورک آبزرور» را خریداری کند، با آن‌ها درگیر شده بود و این درگیری و تلاش برای کشاندن این روشنفکران به دادگاه، با واکنش بسیار منفی و بد این گروه دنبال شد. بااین‌حال این درگیری و دلایل دیگر او را به این نتیجه رساند که باوجوداینکه مسائل بد زیادی راجع به ترامپیسم وجود دارد، اما او می‌تواند برای درست کردن و حل‌وفصل کردن آن‌ها تلاش کند.

 

شباهت‌های ‌‌‌‌‌کوشنر و ترامپ

 

 

 

از نظر نویسنده کتاب آتش و خشم، شباهت‌های دیگری نیز میان ترامپ و کوشنر وجود داشت که این دو را بیشتر از پیش به هم نزدیک می‌کرد. چارلی، پدر جارد به‌شدت به «فرد» پدر ترامپ، شباهت داشت. هر دو آن‌ها بر فرزندان خود مسلط بودند و این کار را چنان به‌صورت کامل و بی‌نقص انجام داده بودند که فرزندان آن‌ها باوجود درخواست‌های خودشان، بازهم همچنان خود را وقف پدرانشان می‌کردند. در هر دو مثال، پدرانی جنگجو، بی‌تفاوت و بی‌رحم فرزندانی را تربیت می‌کنند که بعد از مدت‌ها رنج کشیدن، درنهایت به سمت کسب کردن رضایت و تائید پدرانشان می‌روند. فردی، برادر بزرگ‌تر ترامپ نتوانست در این کار به موفقیت برسد و درنهایت در سن ۴۱ سالگی، با خوردن مقدار زیادی مشروبات الکلی، به سمت مرگ رفت و در سال ۱۹۸۱ در سن ۴۳ سالگی فوت کرد. شاهدان بیان کرده‌اند که در جلسات تجاری، زمانی که جارد با پدرش روبه‌رو می‌شد او را می‌بوسید. کوشنر که حالا مرد بالغی است، هنوز هم پدرش را «بابا» صدا می‌زند. نه دونالد و نه جارد فروتنی را در مقابل دیگران بلد نبودند. احساس ناامنی بااحساس اینکه حق‌دارند کارها را بر اساس میل خود انجام دهند، از بین رفت. جارد و ترامپ هر دو بچه خارج شهری بودند (کوشنر از نیوجرسی و ترامپ از کویینز به نیویورک نقل‌مکان کرده بودند) که سعی داشتند همه‌چیز را در منهتن از آن خود سازند. هر دو آن‌ها بسیار مغرور، ازخودراضی و گستاخ به نظر می‌رسیدند. هر دو اثری از خود بر جا می‌گذاشتند که بیشتر از اینکه دلپذیر و برازنده باشد، کمیک و خنده‌دار به نظر می‌آمد. به نظر نمی‌رسید که هیچ‌کدام بخواهند به‌صورت آگاهانه و یا غیرآگاهانه از امتیازاتی که نصیبشان شده دست بکشند. یکی از مدیران رسانه‌ای نیویورک که با کوشنر همکاری می‌کرد گفت: «برخی از مردم که از امتیازات خاصی برخوردارند، از این مسئله آگاهی دارند و آن را کنار می‌گذارند، کوشنر در هر حرکت و کلامش به‌گونه‌ای بود که براین امتیازات تأکید می‌کند و درعین‌حال از آن‌ها آگاهی ندارد.» کوشنر و ترامپ هر دو هیچ‌گاه خارج از دایره امتیازات خود نبوده‌اند و اصلی‌ترین چالشی که برای خود انتخاب کرده بودند این بود که بیشتر و بیشتر در دایره امتیازات پیش بروند. گرفتن امتیازات و برتری اجتماعی کار آن‌ها بود.

 

بخش سایت‌خوان، صرفا بازتاب‌دهنده اخبار رسانه‌های رسمی کشور است.