او بدون هیچ مقدمه‌ای شروع به صحبت کرد: «بعد از پایان خدمتم به اصرار خانواده‌ام با «سمانه»، دختر یکی از دوستان پدرم ازدواج کردم. من تنها پسر خانواده بودم و به همین دلیل بعد از عروسی پدرم مغازه  فرش فروشی را به من سپرد و خودش را بازنشسته کرد. وضع مالی‌ام روز به روز بهتر می‌شد و زندگی آرامی کنار «سمانه» داشتم. خانواده ام، همسرم را خیلی دوست داشتند اما هر بار که ما را می‌دیدند از اینکه بعد از چند سال هنوز بچه دار نشده‌ایم شکایت می‌کردند. این شرایط کم کم برای خودمان هم نگران‌کننده شده بود. دیگر شکی نداشتیم که اشکالی وجود دارد. چندین ماه به معاینه و آزمایش گذشت تا اینکه فهمیدم همسرم به‌خاطر مشکلاتی قادر به بارداری نیست.»

خانواده‌ام وقتی موضوع را شنیدند به‌خاطر علاقه به «سمانه» سکوت کردند اما این شرایط برای همسرم قابل تحمل نبود و مدام می‌گفت: «دلم نمی‌خواهد مانعی برای تحقق آرزوی تو و خانواده ات باشم و می‌خواهم از تو جدا شوم». من، «سمانه» را دوست داشتم و حاضر بودم بدون بچه هم با او زندگی کنم. به همین دلیل چند ماهی جنگیدم تا او راضی به ماندن شد. مدتی بعد هم در یک مهدکودک کار پیدا کرد و دیگر کمتر در خانه تنها می‌ماند. تأثیرات این اتفاق اما بتدریج در زندگی‌مان خودش را نشان داد. هر دوی ما فقط تظاهر به خوشبختی می‌کردیم و هر روز از هم دورتر می‌شدیم. پدر و مادرم هم متوجه این شرایط شده بودند اما برای اینکه آرامش ظاهری زندگی ما به هم نخورد هرگز حرفی نمی‌زدند. شرایط روز به روز سخت‌تر می‌شد تا اینکه مادر و پدرم را در فاصله دو سال از دست دادم و از همیشه تنهاتر شدم.

داغ از دست دادن خانواده ام، ماندن در خانه‌ای بدون عشق را هر روز غیرقابل تحمل‌تر می‌کرد. مستأصل شده بودم، دیگر رغبتی نداشتم به خانه بروم و سعی می‌کردم بیشتر ساعات را در مغازه بگذرانم. در همین روزها بود که «شهین» برای خرید فرش به مغازه‌ام آمد. او مهربان و خوش برخورد بود. من هم که مدت‌ها بود طعم واقعی مهر و محبت را فراموش کرده بودم وقتی فهمیدم چند سال قبل همسرش را از دست داده و تنها زندگی می‌کند، تصمیم گرفتم به او نزدیکتر شوم. کم کم به آمدن‌هایش عادت کرده بودم. البته او هم می‌گفت از تنهایی درآمده و به این رابطه راضی بود. پس از چند هفته «شهین» همه زندگی‌ام را می‌دانست و با شرط اینکه کسی از رابطه‌مان باخبر نشود پیشنهاد مرا برای عقد موقت پذیرفت.

آنقدر از این رابطه راضی بودم که دیگر نه تنها کم محلی‌های «سمانه» برایم آزاردهنده نبود که حتی گاهی دلم برایش می‌سوخت و سعی می‌کردم به بهانه‌های مختلف خوشحالش کنم. زندگی‌ام مثل سابق روی روال افتاده بود. دیگر حتی به بچه دار نشدن «سمانه» فکر هم نمی‌کردم. همه چیز عالی پیش می‌رفت تا اینکه یک روز «سمانه» زنگ زد و در حالی که از شدت خوشحالی گریه می‌کرد، گفت: «جواب آزمایشم مثبت بود. من باردار شده ام...»

ابتدا یکه خوردم اما به هر حال از اینکه پدر شده‌ام خوشحال بودم. یک ساعت بعد با گل و شیرینی به خانه رفتم و با «سمانه» جشن دو نفره گرفتیم. از آن روز به بعد بیشتر برایش وقت می‌گذاشتم و دیر به دیر پیش «شهین» می‌رفتم. شرایط دشواری بود، از یک طرف رابطه‌ام با «سمانه» خیلی خوب شده بود و دلم نمی‌خواست با آمدن بچه، زندگی‌مان به هم بخورد اما از سوی دیگر آنقدر وابسته «شهین» و مهربانی‌هایش بودم که ترک کردن او هم برایم سخت بود...

۹ ماه بارداری «سمانه» به همین شرایط گذشت و «رضا» وارد زندگی ما شد. با تولد پسرم، ما دوباره مثل سابق خوشحال و خوشبخت بودیم تا اینکه یک روز دوست «سمانه»، من و «شهین» را در سینما دید و موضوع را به همسرم گفت...

با افشای این راز، «سمانه» دیگر حاضر به ملاقات من نشد و با اینکه «شهین» در دادگاه تعهد کرد از زندگی‌مان بیرون می‌رود اما همسرم حاضر نشد مرا به خاطر این اتفاق ببخشد. حالا او با پسرم به خانه پدرش رفته و منتظر رأی دادگاه هستیم.مستأصل شده ام؛ نه می‌توانم «شهین» را که در سخت‌ترین شرایط زندگی ناجی‌ام بود فراموش کنم و نه می‌خواهم زندگی‌ام با «سمانه» و پسرم آسیبی ببیند.

 

 

بخش سایت‌خوان، صرفا بازتاب‌دهنده اخبار رسانه‌های رسمی کشور است.