من روز ۲۸ مرداد، در بیمارستان نجمیه یک عمل جراحی داشتم و قرار بود، پس از انجام عمل، به دکتر میرسپاسی ملحق شوم و عازم کرج گردیم. حدود ساعت ۹ صبح آماده حرکت بودم که یکی از دوستان بازاری تلفن کرد و پس از احوال‌پرسی پرسید: خبر تازه‌ای داری؟ گفتم: چه خبری؟ هم‌اکنون عازم کرج هستم. گفت: مگر از وضع شهر اطلاع نداری؟ تهران شلوغ شده، عده‌ای جلوی بازار به نفع شاه شعار می‌دهند، بی‌آنکه پاسبانها و مأمورین انتظامی مزاحم آنها شوند. عده‌ای هم وارد ساختمانهای دولتی شده‌اند و عکس‌های شاه را به در و دیوار نصب می‌کنند. اینها دار و دسته شعبان‌بی‌مخ و افراد جنوب شهر هستند. در شمیران هم، دسته دیگری هستند که اتومبیل‌ها را متوقف می‌کنند و عکس شاه را روی شیشه جلوی اتومبیل‌ها می‌چسبانند. در میدان بهارستان هم تظاهراتی له و علیه دولت در جریان است.

گفتم: این روزها، با فرار شاه، باید در انتظار این‌گونه تظاهرات بود. گفت: تظاهرات روزهای قبل، علیه شاه و به نفع دولت و نهضت ملی بود، امروز شهر حال و هوایی غیر از چند روز گذشته دارد. صلاح نیست به کرج بروید. منظورم از تلفن کردن به شما این است که مواظب خودتان باشید.

به دکتر میرسپاسی تلفن کردم، جواب نداد. در این موقع چند تن از پزشکان و بیمارستان نزد من آمدند و خبر ناآرامی غیر عادی شهر را تأیید کردند. چون در بیمارستان کاری نداشتم، برای اطلاع از وضع شهر، بخصوص خیابانهای مجاور منزل پدر عازم خانه شدم. در مسیر عبورم خبری نبود، ولی سربازان محافظ خانه پدرم راههای منتهی به خیابان کاخ را بسته بودند و از ورود افراد غیر ساکن به خیابان مزبور جلوگیری می‌کردند. به برادرم احمد تلفن کردم، او نیز خبرهای بدی داشت و حدود یک ساعت بعد، به من ملحق شد. سعی کردیم با پدر تماس بگیریم، تلفن او مشغول بود. سرانجام قرار شد که برادرم به گلندوک برود؛ خودم هم حدود ساعت یازده و نیم، عازم شمیران، منزل آقای حسن عنایت، شوهر دختر دایی‌ام، شدم.

در مسیر تهران- شمیران، خیابانها خلوت‌تر از روزهای دیگر بود، اغلب مغازه‌ها بسته بود و برخی از دکانداران، در جلوی دکانها جمع شده بودند و حرف می‌زدند. از مأمورین انتظامی خبری نبود. در میدان تجریش جمعیت زیادی دیده می شد و گاه شعارهائی له و علیه شاه به گوش می‌رسید... پس از رسیدن به مقصد، برای اطلاع از اوضاع، به پدر تلفن کردم. باز تلفن مشغول بود. با محمد بیات، تماس گرفتم. او خبر داد که ساعتی پیش نزد پدر رفته و غیر عادی بودن وضع شهر، تظاهرات جلوی بازار و خیابانهای اطراف را به اطلاع او رسانیده است. پدرم به او گفته بود: «می دانم، با رئیس ستاد ارتش تماس دارم، او گفته اوضاع در کنترل ارتش و نیروهای انتظامی است خیالتان راحت باشد...)

تا ظهر در شمیران بودم، خبرها همچنان نگران‌کننده بود، بیشتر تلفن ها کار نمی‌کرد یا جواب نمی‌داد. رادیو، برنامه عادی‌اش را پخش می‌کرد. بی‌خبری، بلاتکلیفی و نگرانی، کلافه ام کرده بود. قصد داشتم به شهر برگردم و به پدرم ملحق شوم، از منزل حسن عنایت به رغم اصرارش که می‌گفت: شهر امن نیست و تا عصر آنجا بمانم، عازم شهر شدم، مشاهداتم در بین راه، بیش از پیش به نگرانی‌ام افزود. در توقف‌هائی که برای کسب خبر کردم، معلوم شد در اطراف خانه پدر، زد وخورد سختی در جریان است. ناچار به منزل واثق نوری، برادر همسرم رفتم. در آنجا خبر دادند کودتا شده و رادیو به دست کودتاچیان افتاده و افراد لشکر گارد، با تانک و توپ خانه پدر را محاصره کرده‌اند...

انسان باید اعصابش از فولاد باشد که بتواند این نوع خبرها را تحمل کند و بشنود که نظامیان خانه پدرش را به توپ بسته‌اند. سخت نگران او بودم و فکر می‌کردم چه بر سرش خواهد آمد؟ مادرم کجاست؟ آنهائی که با پدرم بودند چه شدند؟ خانواده‌مان چه سرنوشتی خواهند داشت؟ خانه و زندگی خودم در چه وضعی است؟

از بعدازظهر آن روز، تا عصر روز بعد (۲۹ مرداد) که شنیدم پدرم به خانه دکتر معظمی رفته و از آنجا او و دکتر غلامحسین صدیقی و شایگان و معظمی را به شهربانی برده‌اند، دردناک‌ترین دقایق زندگیم بود. از آن تاریخ تا چند روز بعد، که مادر و خواهرم در زندان سلطنت آباد به ملاقاتش رفتند، از او خبر نداشتم. من و احمد مخفی بودیم. در این ملاقات، پدر از دیدار همسر و دخترش در زندان سخت ناراحت می‌شود و به گریه می‌افتد و توصیه می‌کند که او، و دیگر اعضای خانواده، مشکلات را با‌ بردباری تحمل کنند.

عصر روز ۲۸ مرداد، دار و ندار پدر را در خانه ۱۰۹ کاخ (فلسطین فعلی) غارت کردند، حتی کاشی‌های ساختمان و سیم‌های برق را کندند و بردند. خانه برادرم احمد و نیز خانه من که مجاور خانه پدرمان بود، تاراج شده بود. بیشتر غارتگران خانه‌های ما نظامیان بودند؛ یعنی افسران و درجه‌داران گارد سلطنتی، حتی، چند تن از افسران ارشد هم از این غارت و چپاول بی‌نصیب نماندند.

 

بخش سایت‌خوان، صرفا بازتاب‌دهنده اخبار رسانه‌های رسمی کشور است.