بخشی از مصاحبه را می خوانید:

مرحوم آیت‌الله خزعلی به عنوان یکی از برجسته‌ترین مبارزان و از ابتدا همراه و یاور حضرت امام بودند، شاید کمتر کسی بداند که ایشان گرایش‌های عرفانی جدی داشتند . به نظر شما کسی با گرایش‌های جدی سیاسی و فعالیت‌های برجسته در زمینه‌های مبارزاتی و سیاسی چگونه می‌تواند عارف هم باشد؟
 پدرم حالات عبادی بسیار زیبایی چه در نماز، چه در قرائت قرآن و دعا‌ها و مناجات‌های طولانی خود داشتند. یادم هست همیشه دو ساعت مانده به اذان صبح، بیدار می‌شدند و تهجد‌های ایشان بسیار مفصل و طولانی بود. با وجود چنین روحیه عرفانی و لطیفی که داشتند، نسبت به مسائل سیاسی فوق‌العاده حساس بودند و با کمال شهامت و شجاعت، بلافاصله موضع‌گیری می‌کردند و از هیچ کس و هیچ چیز جز خدا خوف نداشتند، چون هیچ مصلحتی برای ایشان بالاتر از اسلام و نظام اسلامی وجود نداشت.


به حساسیت‌های ایشان در قبال مسائل سیاسی و اجتماعی اشاره کردید. لطفاً به مصادیق آن‌ها هم اشاره کنید. 
پدر به مسائل اجتماعی، مخصوصاً روابط اجتماعی فرزندان و اقوام حساسیت زیادی داشتند و به دلیل حساسیت مسئولیت‌هایی که داشتند، دائماً به ما گوشزد می‌کردند مراقب رفتارهای‌مان باشیم و کاری نکنیم که به نظام صدمه بخورد. می‌گفتند مراقب باشیم که به دلیل انتساب به ایشان از موقعیتی سوءاستفاده نکنیم یا دیگران را به طمع سوءاستفاده از خود نیندازیم. همواره تأکید می‌کردند طلبه‌ای بیش نیستند و وظیفه‌شان فقط خدمت به مردم است، لذا باید خانواده ایشان هم مثل بقیه مردم و خانواده یک طلبه عادی زندگی کنند و فرقی بین آن‌ها و دیگران نباشد. همواره تأکید می‌کردند سطح زندگی شما باید در حد زندگی متوسط مردم باشد.


بنابراین قاعدتاً با یکی از برادران شما که این موضوع را رعایت نکرد، مشکلات زیادی داشتند
همین‌طور است. همیشه با او بحث و گفت‌وگو می‌کردند که من سبک زندگی تو را قبول ندارم و هر چه هم دلیل و برهان بیاوری که این اموال را از راه حلال کسب کرده‌ای، قبول نمی‌کنم و می‌دانم این شیوه زندگی تو برای مردم سؤال‌برانگیز است. تو باید جوری زندگی کنی که مردم احساس نکنند به دلیل اینکه پسر من هستی، از امتیازات ویژه‌ای برخورداری، چون هر چه هم بگویی کارهایت ربطی به انتساب تو به من ندارد، مردم باور نخواهند کرد و به نظام و مسئولان بدبین خواهند شد. نهایتاً هم رفتار‌های برادرم موجب شد پدر آن موضع‌گیری‌های تند را بکنند، چون در ادای تکلیف، فرزند و غیرفرزند برای پدرم فرقی نداشت و وقتی پای اجرای احکام الهی در میان بود، ایشان زیر بار هیچ مصلحتی نمی‌رفتند. پدر بر ساده‌زیستی بسیار تأکید می‌کردند و به هیچ وجه حاضر نبودند به دلیل جایگاه سیاسی و اجتماعی خود، از امتیازی بهره‌مند شوند. یادم هست در دورانی که همه چیز سهمیه‌بندی بود و برای گرفتن ماشین هم باید ثبت‌نام می‌کردید و در نوبت می‌ماندید، برادرم برای گرفتن ماشین ثبت‌نام کرد. او باید مدت‌ها در نوبت می‌ماند تا ماشین را می‌گرفت. یک روز مسئول ایران‌خودرو به پدرم زنگ زد که ما داریم نوبت آقامحسن شما را جلو می‌اندازیم. پدرم بسیار عصبانی شدند و گفتند مگر پسر من با پسر بقیه فرقی دارد؟ حق ندارید این کار را بکنید. طرف از این برخورد پدرم سخت یکه خورد و عذرخواهی کرد. در موارد دیگر، وقتی قاضی در مورد برادرم حکم می‌داد، پدر پیغام می‌دادند که: «به هیچ وجه ملاحظه این را نکنید که پسر من است. هر چه را که خدا و قرآن و اسلام درباره جرم او حکم کرده است اجرا کنید. من کاملاً تابع احکام شرع و قوانین نظام جمهوری اسلامی‌هستم. ابداً ملاحظه مرا نکنید». پدر همواره سعی می‌کردند احساس مسئولیت در قبال مسائل عبادی، سیاسی، اجتماعی و... را در ما نهادینه کنند و می‌گفتند شما به عنوان فرزند یک مسئول، باید بیش از دیگران احساس مسئولیت کنید و یک وقت با گفتار، رفتار و موضع‌گیری‌هایتان کاری نکنید که مردم نسبت به نظام بدبین شوند. یادم هست ما گاهی برای اینکه به خاطر پدرمان با ما رفتار خاصی نشود، خودمان را با اسم مستعار معرفی می‌کردیم!

 

انسیه خزعلی

 


یکی از برادران شما قبل از پیروزی انقلاب و در تظاهرات قم به شهادت رسید. از آن واقعه و واکنش پدرتان چه خاطره‌ای دارید؟ 
روزی که برادرم شهید شد، من در مکتب توحید درس می‌خواندم و شنیدم برادرم از مشهد به قم آمده است. قرار بود به مناسبت چهلم شهدای قیام تبریز، راهپیمایی‌ای در قم برگزار شود. اوضاع عادی نبود و من هر طوری بود از مکتب بیرون آمدم و خود را به منزل رساندم. برادرم داشت آماده می‌شد که برای تظاهرات برود. در آن ایام پدرم مخفی بودند و ساواک در به در دنبال ایشان می‌گشت. برادرم کارت دانشجویی و مدارک شناسایی و حتی ساعت مچی‌اش را باز کرد و به مادرم داد و گفت: «نمی‌خواهم اگر دستگیر شدم، شناسایی شوم». بعد هم غسل شهادت کرد. من به شوخی گفتم: «مگر شهادت همین‌طور الکی است، هر کسی که راحت شهید نمی‌شود» و رفت. موقع غروب منتظر بودیم برگردد، اما نیامد. صدای تیراندازی، لحظه‌ای قطع نمی‌شد. بعد هم که حکومت نظامی برقرار شد. شب شد و باز برادرم نیامد. به‌شدت نگران بودیم. مادرم همه کلانتری‌ها و بیمارستان‌ها را گشت ولی فایده نداشت. من و برادرم همه کوچه‌های منتهی به محل تظاهرات را گشتیم، ولی خبری نبود. همه جا پر از پوکه‌های فشنگ و گاز اشک‌آور بود. بالاخره به کوچه‌ای رسیدیم که خون زیادی کف زمین ریخته بود و فهمیدیم یک نفر در آنجا شهید شده است، اما خبر نداشتیم او برادر خودمان است. به خودمان دلداری می‌دادیم که لابد رفته و در خانه‌ای مخفی شده است. هر چه مادرم می‌گفتند حس می‌کنم شهید شده است، ما فضا را عوض می‌کردیم و سعی داشتیم با شوخی، فکر مادرمان را از موضوعی که ایشان را رنج می‌داد، منصرف کنیم. تا پنج روز بعد از آن حادثه، مادرم تمام بیمارستان‌ها و کلانتری‌ها و هر جایی را که به فکرشان می‌رسید، گشتند. خواهر بزرگ‌ترم در سال آخر دبیرستان درس می‌خواند و پدر یکی از همکلاسی‌هایش، در ساواک قم کار می‌کرد. او با همکلاسی‌اش تماس گرفت و از او خواست از پدرش بخواهد موضوع را دنبال کند. بالاخره همکلاسی خواهرم زنگ زد و گفت: در سردخانه تهران، جوانی با این مشخصات وجود دارد. مادرم ماشاءالله روحیه بسیار قوی‌ای داشتند. به سردخانه تهران رفتند و جسد را شناسایی کردند.


واکنش پدرتان چگونه بود؟ 
پدرم خیلی عاطفی بودند، اما وقتی بحث احکام الهی پیش می‌آمد، عاطفه خود را به‌شدت مهار می‌کردند. هیچ‌وقت هم کاری نمی‌کردند که دشمن شاد شود. از ما هم می‌خواستند اگر مصیبتی رو کرد، در خفا گریه کنیم و جلوی روی دشمن، خودمان را محکم نشان بدهیم. به همین دلیل در قضیه شهادت برادرم، هرگز کسی اشک ایشان را ندید. ایشان بالای سر جنازه برادرم گفتند: «لباس شهادت بر تن پسرم از لباس دامادی زیباتر است». با ما هم شرط کردند که آرامش خود را حفظ کنیم که به نهضت امام صدمه‌ای وارد نشود.


با توجه به عاطفی بودن پدرتان، ایشان با قضیه برائت جستن از پسر دیگرشان چطور کنار آمدند؟
این کار برای پدرم بسیار دشوارتر از شهادت برادر دیگرم بود. پدرم فوق‌العاده به فرزندانشان علاقه داشتند و برادرم را هم بار‌ها نصیحت کردند که دست از کارهایش بردارد. من در چهره پدر می‌دیدم چه رنج دشواری را تحمل می‌کنند، اما وقتی بحث احکام دینی و انقلاب و نظام پیش می‌آمد، ذره‌ای تزلزل نشان نمی‌دادند. ایشان با رویی گشاده شهادت برادرم را پذیرفتند، اما خطا‌های برادر دیگرم حقیقتاً ایشان را زجر داد. با اینکه سعی می‌کردند به روی خودشان نیاورند، ولی ما خیلی خوب رنج پدر را لمس می‌کردیم. سرانجام هنگامی‌که از رفتار برادرم برائت جستند، به شوخی می‌گفتند: «تا به حال پدر شهید بودم، حالا شده‌ام پدر طرید!» آزمون بسیار دشواری بود، ولی پدر از این آزمون هم با سرفرازی بیرون آمدند. ایشان خیلی سعی کردند برادرم را برگردانند، ولی فایده نداشت. سرانجام وقتی موضوع حفظ نظام و اسلام پیش آمد، عاطفه پدر و فرزندی را زیر پا گذاشتند و اعلام برائت کردند. ایشان زمانی که ضرورت ایجاب می‌کرد در راه خدا از کسی یا چیزی بگذرند، لحظه‌ای تردید نمی‌کردند.

 

 

بخش سایت‌خوان، صرفا بازتاب‌دهنده اخبار رسانه‌های رسمی کشور است.