مجید به پزشک روانشناس گفت: اما صبح، وقتی که رفتم سمت پرایدم، مواجه شدم با خط‌خطی‌هایی که روی بدنه ماشینم کشیده شده بود. انگار کسی با یک چیزی مثل چاقو افتاده بود به جون ماشینم. یک نقطه سالم روی ماشینم دیده نمی‌شد و هر جاییش رو که نگاه می‌کردی خطی کشیده شده بود.نمی‌تونست کار بچه‌ها باشه، چون خراش‌ها بیش از حد عمیق بودن و کسی که اون کار رو کرده بود، قدرتش بیشتر از زور یک بچه بود. خط‌های عجیب و غریبی بودن، درست مثل این بود که به زبون ناشناخته‌ای چیزی رو نوشته باشن. توی ساختمونی که زندگی می‌کردم با کسی مشکلی نداشتم و نمی‌تونستم حدس بزنم که کار کی می‌تونسته باشه. دو هفته که از اون جریان گذشت ماشین رو بردم صافکاری و رنگش کردم.

کلی خرج گذاشته بود روی دستم. به هر حال چند روزی که گذشت، دیگه بهش فکر نمی‌کردم و کل اون جریان از ذهنم پاک شده بود تا اینکه یک ماه پیش دوباره چشمم افتاد به همون خراش‌ها و این بار خط‌های روی بدنه خیلی عمیق‌تر از دفعه قبلی بودن. کارد می‌زدی خونم درنمی‌اومد. نمی‌دونستم باید چکار کنم. قضیه رو به پلیس Police اطلاع دادم. ولی اونها هم نتونستن کاری بکنن و اثر انگشتی از روی ماشین پیدا نکردن. همون روز ماشین رو بردم تعمیرگاه و رنگش کردم. اما این بار وقتی ماشین رو گذاشتم توی پارکینگ، پشت در انباری دوربینی کار گذاشتم و تنظیمش کردم روی ماشینم. از اون به بعد هر روز صبح دوربین رو روشن می‌کردم و عصر وقتی که از سرکار برمی‌گشتم نگاهی به ماشین می‌انداختم و وقتی مطمئن می‌شدم که بلایی سرش نیومده می‌رفتم سراغ دوربین و فیلمی که ضبط شده بود رو پاک می‌کردم.

خلاصه همیشه دوربین روشن بود تا به کمک اون بتونم مچ کسی که این کار رو می‌کرد، بگیرم. اما از اون به بعد اتفاقی نیفتاد و کم‌کم داشتم به این فکر می‌افتادم که اون آدم روانی، هر کسی که بوده از ماجرای کار گذاشتن دوربین باخبر شده و دیگه این کار رو نمی‌کنه، ولی سه روز پیش اتفاق وحشتناکی برام افتاد.

وقتی رفتم توی پارکینگ چشمم افتاد به صحنه دلخراشی که نمی‌تونستم باورش کنم. ماشین دوباره پر از خط شده بود و این دفعه گربه سیاهی رو سر بریده بودن و گذاشته بودنش روی سقف ماشین. وقتی این صحنه رو دیدم به سرعت دویدم سمت انباری و دوربین رو برداشتم و شروع کردم به دیدن فیلمی که ضبط شده بود. سه،‌ چهار دقیقه بعد، نفسم توی سینه حبسی شده بود و خیره مونده بودم به اون چیزی که می‌دیدم. اون آدم روانی خود من بودم.

نفسم درنمی‌اومد. باورش برام سخت بود، ولی دوربین نمی‌تونست دروغ بگه و اون فیلم همه چیز رو مشخص می‌کرد. تنها فکری که به ذهنم رسید این بود که با برادرم تماس بگیرم و جریان‌رو براش توضیح بدم. تا زودتر خودش رو برسونه به اونجا، قبل از اینکه کار دیگه‌ای ازم سر بزنه.

 

بخش سایت‌خوان، صرفا بازتاب‌دهنده اخبار رسانه‌های رسمی کشور است.