احسان ۱۳ سال دارد و قصه‌اش را این طور روایت می‌کند:

کلاس هفتم درس می‌خوانم و فرزند دوم خانواده هستم. پدرم نابیناست و همه ما تحت پوشش کمیته امداد قرار داریم.  چند روز قبل شنیدم که قرار است به مناسبت دهه فجر مسابقه دوومیدانی و دوچرخه سواری در خارج از شهر برگزار شود. وقتی متوجه شدم که جایزه نفر اول یک میلیون تومان است تصمیم گرفتم شرکت کنم.

عاشق دویدن هستم و هر روز مسیر مدرسه به خانه را می‌دوم. از آنجایی که محل مسابقه خارج از شهر بود از چند نفر خواهش کردم تا مرا به آنجا ببرند. لحظه آخر یکی از اهالی محل که با وانت به آنجا می‌رفت مرا همراه خودش برد.

دمپایی به پا داشتم اما می‌خواستم مسابقه بدهم. با سوت آغاز مسابقه شروع به دویدن کردم. با دمپایی کمی سخت بود. آنها را به دست گرفتم و پابرهنه می‌دویدم. آفتاب داغ روی آسفالت جاده می‌تابید اما فقط به خط پایان فکر می‌کردم. بعد از یک کیلومتر خیلی‌ها از نفس افتادند و ادامه ندادند. می‌خواستم با جایزه یک میلیون تومانی برای خودم موتورسیکلت بخرم.

در کیلومتر آخر تنها یک نفر جلوتر از من بود. بعد از پایان مسابقه فهمیدم که او قهرمان دوومیدانی استان است. با همه توان از کنار او رد شدم و بدون آنکه بدانم خط پایان کجاست همچنان می‌دویدم. بعد از چند دقیقه با صدای مسئولان مسابقه و موتورهایی که به دنبالم می‌آمدند متوجه شدم که خیلی وقت است از خط پایان عبورکرده‌ام.

بخش سایت‌خوان، صرفا بازتاب‌دهنده اخبار رسانه‌های رسمی کشور است.