روزهایی که بر ما می‌گذرد، تداعی‌گر سی‌وهشتمین سالروز شهادت جمعی از سرداران پرآوازه دفاع مقدس ازجمله سرلشکر شهید سیدموسی نامجوی است. او که وزیر دفاع جمهوری اسلامی ایران در سال ۱۳۶۰ بود، در حادثه سقوط هواپیمای سی ۱۳۰ در جنوب تهران، به همراه تعدادی دیگر از فرماندهان عالیرتبه نظامی به شهادت رسید. این گروه در حال بازگشت از مأموریت بررسی وضعیت جبهه‌ها پس از عملیات موفقیت‌آمیز ثامن‌الائمه بود.

 
افسر طلوعی، همسر سرلشکر سیدموسی نامجوی، فرازهایی از زندگی مشترکش با این شهید را در گفت‌وگویی روایت کرده است.

 

یک پیوند تعالی‌بخش

آشنایی خانواده من با پدر و مادر موسی، موجب ازدواج ما در سال ۴۹ شد. در آن زمان من سال آخر دبیرستان بودم و مدرک دیپلم را پس از ازدواج گرفتم. از وقتی سعادت همسری این مرد بزرگ را پیدا کردم، دگرگونی سیاسی بزرگی در زندگی من به وجود آمد و با کمک و ارشاد او، شور و شوق نهفته مذهبی من شکوفا شد. زندگی ما با سختی‌های فراوانی شروع شد. گاهی من از رنج‌های زندگی به او گله می‌کردم. اما او با کلام متین و گیرایش به من آرامش می‌داد. در مقابل تمام مسائل زندگی جدی بود و هروقت لازم می‌شد، خیلی دوستانه مسائل را گوشزد می‌کرد. او از اول زندگی‌مان به مسائل اجتماعی اهمیت می‌داد و از صحبت‌هایش بوی نارضایتی از حکومت شاه می‌آمد. ابتدا من تعجب می‌کردم، ولی وقتی رفت‌وآمدهای او را با شهید دکتر سیدحسن آیت و دیگران دیدم، فهمیدم که فعالیت‌های سیاسی دارد. از سال‌های ۵۰ به بعد، با آن‌که فعالیت سیاسی، آن هم در ارتش، خیلی خطرناک بود او بدون ترس و واهمه، اعلامیه‌ها و نوارهای امام (ره) را جابه‌جا می‌کرد و هیچ ترسی از این کارها نداشت. او از ابتدا مقلد امام و عاشق ایشان بود و با تمام وجود به امام عشق می‌ورزید. نحوه برخورد و صحبت‌های شهید نشان می‌داد که فردی مذهبی و معتقد است و این مسئله حتی در کلاس‌های او نمایان شده بود و تا آنجا که من اطلاع دارم، دانشجویان مذهبی دانشکده افسری دور او جمع شده بودند و به قول معروف، از او خط می‌گرفتند. شهید کلاهدوز و شهید اقارب‌پرست از دانشجویانی بودند که با او ارتباط نزدیک داشتند.
 
پرهیز از گرفتن خانه سازمانی
او هیچ وقت دوست نداشت مرفه زندگی کنیم و از روز اول زندگی‌مان در منزل اجاره‌ای زندگی می‌کردیم. در آن زمان ارتش به پرسنل، خانه سازمانی می‌داد و وقتی من از او خواستم که منزل سازمانی بگیرد، گفت: بگذار کسانی که نیاز دارند بگیرند. فامیل خود را با وضع سیاسی مملکت آشنا می‌کرد و در زمانی که امام (ره) دستور دادند که شب‌ها مردم به پشت‌بام‌ها بروند و تکبیر بگویند، او بی‌محابا از ایوان منزل تکبیر می‌گفت! او همیشه در راهپیمایی‌ها شرکت می‌کرد و از هیچ کمکی برای مردم انقلابی دریغ نمی‌کرد.
شهید نامجوی خصوصیات اخلاقی و روحی والایی داشت. با وجود خستگی زیاد ناشی از کار که خواه‌ناخواه بر روحیه انسان تأثیر می‌گذارد، سعی می‌کرد این مسئله اثری در رفتار او نسبت به خانواده نداشته باشد. شهید نامجوی در کنار حضرت آیت‌الله خامنه‌ای حدود دو سه ماه متوالی در ستاد عملیات نامنظم فعالیت داشت. در طول این مدت، بعضی وقت‌ها تماس تلفنی با ما داشت و جویای احوال ما می‌شد. یک بار در حین صحبت تلفنی متوجه شدم که صدایش گرفته است. پرسیدم‌: «طوری شده؟» و او با لبخند گفت: «چیزی نیست. نگران نباش؛ از دود و آتش است!...» و پس از آن پیغام فرستاد که پمادی برایش تهیه و ارسال کنیم. علتش را پرسیدم، گفت: «انگشتان پایم زخم شده است!» پرسیدم: «چرا؟» گفت: «برای اینکه وقت نمی‌کنم پوتین‌هایم را از پایم در آورم!» چند شب بعد ناگهان دیدیم شهید نامجوی به منزل آمد. از او پرسیدم: «چطور شد که به مرخصی آمدی؟» گفت: «آقای خامنه‌ای به من امر فرمود: «سید دو، سه شب برو خانه!»

رفت و آمد بدون محافظ

همسرم با فرزندانش روابط عاطفی بسیار نزدیکی داشت. بعضی از روزها که خیلی خسته بود، من از بچه‌ها می‌خواستم که او را اذیت نکنند تا استراحت بکند، ولی او با کمال خوشرویی با آن‌ها شروع به بازی می‌کرد و حرف‌های آن‌ها را می‌شنید و با مهربانی جواب می‌داد. با پیروزی انقلاب، او تمام وقت خود را وقف انقلاب کرد. اوایل انقلاب که بچه‌های انقلابی پادگان‌ها را می‌گرفتند خیلی به آن‌ها کمک می‌کرد و تا نیمه‌های شب بیرون بود. او می‌گفت: «بچه‌ها هنوز پخته نشده‌اند و آمادگی نظامی ندارند، من باید به آن‌ها کمک بکنم...» بعد از پیروزی انقلاب، به اتفاق شهید محمد منتظری، شهید کلاهدوز و تعدادی دیگر از دوستانش، اقدام به تأسیس سپاه پاسداران کرد. فعالیت او بعد از انقلاب به قدری زیاد بود که شب و روز کار می‌کرد. او واقعاً به ارتش اسلام عشق می‌ورزید. زندگی‌اش ارتش و دانشگاه افسری بود. او با آنکه از آغاز انقلاب دارای مسئولیت‌های مهمی بود، با این حال این پست‌ها و مقام‌ها در او تأثیری نداشتند. او همان نامجوی قبل از انقلاب بود و حتی افتاده‌تر و متواضع‌تر از قبل شده بود. پس از پیروزی انقلاب، فهرستی به دستمان افتاد که رژیم شاه نام او را جزو اعدامی‌ها نوشته بود و اگر انقلاب پیروز نمی‌شد او را اعدام می‌کردند. حجم زیاد کار و مسئولیت‌های متعددش موجب شد که ما از دیدن او نسبتاً محروم شویم، ولی به خاطر اینکه او برای انقلاب و اسلام و ایران فعالیت می‌کرد تحمل می‌کردیم. پاسی از شب گذشته به منزل می‌آمد و، چون احساس خطر می‌کردیم، لذا پیشنهاد دادیم به منزل نیاید و شب‌ها در اداره بماند و به این ترتیب از نظر امنیتی از خطر دور باشد. می‌گفت: «ما مسلح به الله اکبریم!» بعدها که رفت دانشکده افسری چند نفر را به عنوان محافظ برای او گماردند که او با قاطیت گفت: «با این کار دشمن خیال می‌کند که از او می‌ترسیم و خوشحال می‌شود...» و از پذیرفتن محافظ امتناع نمود.

پس از مدتی به منزل جدید در خارج از شهر نقل مکان کردیم. برای او که وزیر دفاع بود‌، این محل اصلاً منطقه امنی نبود، ولی او بدون توجه به این مسائل با فولکس کهنه‌اش رفت‌وآمد می‌کرد و به تهدیدات گروهک‌ها و تروریست‌های ستون پنجم اعتنا نمی‌کرد.

تولد فرزند سوم پس از شهادت

سه روز بعد از اسباب‌کشی، به جبهه اعزام شد و قرار بود برای جشن سردوشی دانشجویان افسری مراجعه کند. طبق معمول ما هم منتظر آمدنش بودیم و چون همه همسران، با نگرانی و دلشوره در غروبی غمبار به اتفاق مادرم و بچه‌ها در مقابل منزل به آسمان نگاه می‌کردیم و هلی‌کوپترهای در حال عبور را تماشا می‌کردیم، خیلی دلمان می‌خواست که او با یکی از همین هلی‌کوپترها آن شب از راه برسد و ما او را ببینیم. شب را با دلتنگی فراوان به صبح رساندم، ولی احساس من چیز دیگری می‌گفت و اتفاقات ناگواری را در پیش روی من مجسم می‌کرد. صبح زود رئیس دفتر ایشان به اتفاق چند تن از بستگان به منزل آمدند و من از آن‌ها خواستم که هر خبری شده بگویند، اما آن‌ها برای رعایت حال من که چهار ماهه باردار بودم، از دادن خبر خودداری کردند. هرچه اصرار کردم نگفتند، تا اینکه ساعت ۸ صبح خبر سقوط هواپیمای سی-۱۳۰ حامل فرماندهان ارتش و بعد هم اسامی شهدای این حادثه ناگوار را از طریق رادیو شنیدیم. چند ماه بعد از این حادثه، سیدمهدی پسر دوم من با خصوصیات خاص پدر و با روحی به لطافت روح پدر به دنیا آمد. در زمان شهادت، دخترم ۹ سال و فرزند دومم ناصر شش سال داشت. با شنیدن این خبر عرق سردی بر وجودم نشست. سفارش شهید مبنی بر گریه نکردن در شهادت او و غم از دست دادن همسر و پدر فرزندانم‌، دلم را آتش می‌زد. نمی‌دانستم چه باید بکنم و ساعت‌ها مبهوت بودم. سرانجام با خود گفتم: وظیفه دارم از این پس برای بچه‌های شهید هم مادر و هم پدر باشم و با توکل به خدا تا امروز چراغ زندگی یادگارهای آن شهید بزرگوار را روشن نگه داشته‌ام و در حال حاضر دختر و پسر بزرگم دندانپزشک و پزشک و پسر کوچکم مهندس عمران هستند.

 

بخش سایت‌خوان، صرفا بازتاب‌دهنده اخبار رسانه‌های رسمی کشور است.