زندگی آرام شاعر خلوت‌گزین

بیژن الهی ۱۶ تیرماه ۱۳۲۴ در چهارراه حسن‌آباد به دنیا آمد. او تنها فرزند خانواده‌ای متمول بود که از پدری شیرازی و مادری تبریزی در تهران متولد شد. ورودش به عرصه مطبوعات در آبان‌ماه سال ۱۳۴۳، به دعوت فریدون رهنما با شعر «برف» اتفاق افتاد که در جنگ طرفه چاپ شد. پس از آن آثارش در مطبوعات ادبی و روشنفکری آن زمانه به چاپ رسید. او از پیشروان نحله «شعر دیگر» محسوب می‌شد که از جنبش «شعر حجم» برخاسته بود. «دیدن» و «جوانی‌ها» از مجموعه‌های چاپ‌شده وی هستند. وی همچنین به زبان‌های انگلیسی و فرانسه تسلط داشت و آثار زیادی را به فارسی برگردانده است.

بابک احمدی، نویسنده و مترجم که از دوستان الهی بود، درباره او چنین گفته است: «بیژن تنهایی را دوست داشت و با وجود این مهمان‌نواز بود و خانه‌ زیبایش میعادگاه به‌قول خودش «بروبچه‌ها». ایمانش چندان ژرف بود که به‌ندرت از آن حرف می‌زد و البته کاری به کار کسی نداشت. اصرار نداشت همه مثل او فکر کنند یا حتی بکوشد تا او را بفهمند. بخشنده بود و کینه کسی را به دل نداشت.»

جعفر مدرس صادقی، داستان‌نویس نیز چنین خصوصیتی را در الهی توصیف می‌کند. وی می‌گوید: «اینکه با شمار اندکی از دوستان نشست و برخاستی می‌کرد و سخنی می‌گفت، همه از سر لطف بود وگرنه او نه هم‌سخنی داشت و نه همدمی. سخت تنها بود و پوست‌کلفتی هم نداشت که با بی‌رحمی زمانه دست‌وپنجه نرم کند. گاهی شکایتی می‌کرد؛ اما فقط درددلی بود.»

هوشنگ چالنگی نیز عنوان می‌کند: «در وصف اخلاقش همین بس که بگویم برایش فرقی نداشت که یکی همچون من از خانواده‌ای کارگرزاده باشد، یا اینکه از خانواده‌ای ثروتمند با فلان جایگاه اجتماعی، تنها چیزی که برایش مهم بود شعر و دانش افرادی بود که با آنان سروکار داشت. برای شعر چنان جایگاهی قائل بود که هیچ‌گاه حاضر نمی‌شد با افرادی که شعر برایشان ابزاری بود به‌علت دست‌یابی به اهداف دیگر معاشرت کند.»

مسعود کیمیایی، فیلم‌ساز که از نوجوانی با بیژن الهی دوست صمیمی بود، نیز درباره آخرین روزهای حیات این شاعر در مصاحبه‌ای گفته است: «بیژن این اواخر خیلی حال روحی بدی داشت. خیلی از عصرهای خودش می‌ترسید. خیلی روزهای بدی را می‌گذراند. از غروب به بعد، از ساعت ۴ بعدازظهر به بعد واقعا یک مشت رطیل و عقرب در جانش بود تا فرضا بشود ۱۲ و نیمه‌شب بگذرد تا یواش‌یواش آرام می‌شد. می‌آمد پهلوی من در مدرسه [سینمایی]. بعد از اینکه بچه‌ها می‌رفتند، میز بیلیارد آنجا بود که بچه‌ها بازی می‌کردند و می‌نشست و سرش گرم بود. می‌نشست نگاه می‌کرد. هیچ‌کاری نمی‌توانستم بکنم... در آن روز عصر هر چه کردم نماند. می‌گفت: «مسعود از غروب می‌ترسم. انگار در شنزار روی سنگ‌های داغ بدوی.» همه کار کردم به خانه‌ام بیاید. برایش ماشین گرفتم، اما آمد و زود رفت. پس‌فردا عصر به یادش بودم. پیش خودم فکر می‌کردم نکنه بترسد. رسیدم به مدرسه که به او تلفن بزنم دیدم یکی از دستیارهام می‌خواهد چیزی بگوید؛ اما می‌ترسد، نه از من، از اینکه دروغ باشد، از اینکه ناخوشی قلب من بالا بزند؛ اما گفت...»

سرانجام بیژن الهی در ۶۵سالگی بر اثر حمله قلبی و در راه بیمارستان در خیابان شیراز درگذشت. او در روستای بیجده‌نو از توابع شهرستان مرزن‌آباد استان مازندران به خاک سپرده شد. بنا بر وصیتش بر سنگ گور او هیچ نامی حک نشد.