تو دریای من بودی آغوش وا کن!

   دعوای دوستانه با نیما

او شاید سرسخت‌ترین مخالف شعر نو و البته نیما یوشیج بود. آغاز تقابل حمیدی با نیما، در نخستین کنگره نویسندگان ایران صورت گرفت. سیروس طاهباز در خاطره‌ای درباره این تقابل گفته است: « … در سال ۱۳۲۵ انجمن فرهنگی ایران و شوروی (خانه وُکس) … «نخستین کنگره شعرا و نویسندگان ایران» را تشکیل می‌دهد... به مصلحت‌دید کارگردانان کنگره، یعنی احسان طبری و پرویز ناتل خانلری، خطابه مفصل شعر معاصر فارسی را جناب علی اصغر خان حکمت ... نوشته بود …که در آن حتی اسمی هم از نیما یوشیج نیامد. بعد نوبت به شعر خواندن می‌رسد. ابتدا نیما شعر «آی آدم‌ها» را خواند و پس از آن پرویز ناتل به نقد او پرداخت و حمیدی هم شعر معروف «شوخی و مصاحبه با نیما» را در باره نیما ‌خواند :

به شعر اگرچه کسی آشنا چو نیما نیست

سوای شعر خلافی میانه ما نیست

اگرچه واسطه انس ما همان شعر است

میانمان سر آن گفت‌وگوست، دعوا نیست

تا می‌رسد به این بیت:

سه چیز هست در او: وحشت و عجایب و حُمق

سه چیز نیست در او : وزن و لفظ و معنا نیست

اگر زمانی خود، این سه بود و آن سه نبود

بعید نیست که شعری ‌شود که شیوا نیست

در اینجا ملک‌الشعرای بهار که رئیس جلسه بود، حرف شیرازی را قطع می‌کند که کنگره جای خواندن این شعر نیست. نیما از جا بلند می‌شود و می‌گوید: « آقای رئیس! اجازه بدهید بخواند. آینده قضاوت خواهد کرد که شعر کدام یک از ما می‌ماند»

 عباس کیارستمی هم خاطره بسیار جالبی از روزهای پایانی زندگی دکتر حمیدی شیرازی نقل کرده است. او با بیان اینکه در نوجوانی یک کتاب کامل شعر او را از بر کرده بود، می‌گوید: «سال‌ها بعد که خیلی عصبانی بودم- مثل کسانی که بعد از مدتی از اینکه خالکوبی کرده‌اند پشیمان می‌شوند- از اینکه یک دیوان شعر، مغزم را پر کرده و هیچ جایی به دردم نمی‌خورد خیلی عصبی بودم. در سفری به لندن در خانه دوستم مرتضی کاخی بودم. مرتضی به من گفت: دوستی از ایران آمده و برای دیدارش به سفارت می‌روم. گفتم: چه کسی آمده؟ گفت: نمی‌شناسی. یک شاعر است به نام دکتر حمیدی‌شیرازی. گفتم من نمی‌شناسم؟! (خنده) همان‌جا به این آدم چند ناسزا گفتم و مرتضی گفت بیا ۱۰دقیقه پایین منتظر باش تا من برگردم. در نهایت و به ناچار همراه مرتضی به دیدار دکتر حمیدی رفتم و دیدم موجودی نحیف روی تخت افتاده و حال خوبی ندارد. مرتضی بالای سر او رفت و گفت: آقای دکتر حمیدی، آقای کیارستمی از شیفتگان شعر شما و از علاقه‌مندان‌تان هستند. همه دیوانتان را هم حفظند (خنده) مایل هستید یکی از شعرهای شما را بخوانند؟ او هم با سر تایید کرد. من هم شعری را خواندم که تا دیدمش یک‌باره به ذهنم آمد. شعری عجیب که بیان حال ایشان بود:  (خسته من، رنجور من، بیمار من بی‌بال و پر من/  تا سحر بیدار من همدرد مرغان سحر من/ ... وای بر من وای بر من. )

همان‌طور که این شعر را می‌خواندم، دیدم از گوشه چشم‌هایش اشک سرازیر است. مرتضی را هم که نگاه کردم، دیدم به شیوه ناصر ملک‌مطیعی در فیلم «قیصر» رو به دیوار کرده و شانه‌هایش تکان می‌خورد! خودم هم بغض کرده بودم و شعر هم طولانی بود: (گفتمت دیگر نبینم باز دیدم باز دیدم/  در دو چشم دلفریبت عشق دیدم ناز دیدم/  قامت طناز دیدم گونه غماز دیدم/  برگ گل دیدم میان برگ گل شیراز دیدم.) به‌کلمه شیراز که رسید، دکتر حمیدی اشکش بیشتر سرازیر شد و دیدم خیلی هم حفظ‌بودن این دیوان بیهوده نبوده. لازم بوده من آن اشعار را حفظ کرده باشم و در چنین روزی برایش بخوانم.»

p25-01 copy