سر این خط را بگیر و بیا

ناصر فکوهی استاد رشته انسان‌شناسی درباره‌ شخصیت این هنرمند گفته بود: زمانی که می‌خواستم با پرویز کلانتری مصاحبه کنم، از او پرسیدم می‌دانید از کی با شما آشنا شدم؟ از زمانی که یک بچه هفت - هشت ساله بودم. در همان مصاحبه نه به این صراحت، اما به نوعی این حرف شوک‌آور را گفتم که ما بچه‌ها نه‌تنها آن موقع، بلکه همین حالا هم از کتاب‌های درسی متنفر بودیم. نقاشی‌هایی که کلانتری از کوروش و داریوش و دربار ساسانی و هخامنشی کشیده بود، برای من از خود آن دربارها هم حتی اگر زمانی وجود داشتند، باارزش‌تر بود.

کلانتری جزو هنرمندانی بود که کارهایش به خارج از کشور هم راه پیدا کرد. شاید مهم‌ترین تابلویش «شهر ایرانی» باشد که به سفارش مرکز جهانی پژوهش‌های هنر و معماری وابسته به سازمان ملل خلق شد و در مقر سازمان ملل در نایروبی از آن پرده‌برداری شد و گویا کوفی عنان دبیر کل سابق سازمان ملل هم در مراسم حضور داشت. اثر دیگری از او هم به‌صورت تمبر از سوی سازمان یونسکو منتشر شده است. او که با بهره‌گیری از کاهگل در نقاشی‌هایش شیوه تازه‌ای را در حوزه هنرهای تجسمی ایران پایه گذاشت، این روش را زمانی کشف می‌کند که دانشجویانش را برای نقاشی به ارگ بم می‌برد.

پرویز کلانتری علاوه بر نقاشی در زمینه داستان نویسی هم فعال بود و کتاب‌هایی را هم منتشر کرد. درباره داستان‌هایش در خاطره‌ای گفته بود: در حیاط خانه مشغول آبیاری درخت‌ها بودم و همسرم نیز خانه نبود که ناگهان زنگ در به صدا درآمد و من رفتم در را باز کردم و با صحنه عجیبی روبه‌رو شدم؛ مسیح مقدس را مقابل خودم دیدم با ریش و موی آراسته و گیتاری بر دوش. دعوتش کردم که به خانه بیاید، آمد چای درست کردم و منتظر ماندم تا او بگوید درب خانه من چه می‌کند.

او پس از معرفی خودش گفت که بازیگر نقش حضرت مسیح است و اتفاقی کتاب «نیچه نگو مش اسماعیل» را خوانده و نتوانسته منتظر بماند و آن چنان علاقه‌مند فضای این کتاب شده که آمده از خودم بپرسد که مرز میان واقعیت و خیال در این کتاب کجاست. طبیعی بود که دیدن این جوان و حرف‌های او برای من بسیار لذت بخش بود و از شنیدنش کیف کردم.

 کلانتری قلم روانی داشت و بسیار ساده و جذاب روایت می‌کرد. او جمعه ۳۱ اردیبهشت ماه ۱۳۹۵ پس از تحمل مدت طولانی بیماری درگذشت. پیش‌ترها مطلبی نوشته بود برای معرفی خودش که شاید خواندنش خالی از لطف نباشد: سال‌ها پیش کودکی با قطعه زغالی توی کوچه روی دیوار خانه‌شان نوشت: اگر می‌خواهی مرا بشناسی سر این خط را بگیر و بیا. او خط را پیچاند و پیچاند و رفت روی دیوار کناری و بعد روی دیوار همسایه، رفت تا انتهای کوچه و خط را ادامه داد تا کوچه‌های بعدی تا اینکه ناگهان متوجه شد در یک محله غریبه گم شده است.

شروع کرد به گریه و زاری چون گم‌شده بود. البته طبیعی بود که سر آن خط را دوباره بگیرد و برگردد سر جای اول. اما از آنجا که خط را در هم پیچانده بود دیگر نمی‌توانست این کار را انجام دهد.

حالا ببینیم قضیه چه بوده است؟ اصلا کسی قرار نبود این بچه را بشناسد که سر آن خط را بگیرد و آن را دنبال کند تا بداند این بچه کیست. در واقع معنای روانشناختی این کار چنین است که این بچه می‌خواست خودش خودش را بشناسد و در وادی خودشناسی بود که رفت و گم شد. حالا سال‌ها گذشته است و من همچنان او را می‌بینم که درحال خط کشیدن است تا خودش را پیدا کند.

در صبح روز شنبه نخستین روز هفته و نوروز ۱۳۱۰ خورشیدی هنگام طلوع آفتاب و در لحظه تحویل سال کودکی به دنیا آمد. همین که چشم گشود و سفره هفت‌سین را دید گفت: نوروزتان مبارک. از این رو نام پرویز بر او نهادند. در ۲ سالگی پیراهن سفید بلندی به تن داشت و از مادرش می‌خواست دکمه‌های رنگین گوناگون بر آن پیراهن بدوزد. کودکی با پیراهن عجیب و غریب که سرتا پا پوشیده از دکمه‌های الوان بود. در ۲ سالگی عشق خود را به رنگ‌ها نشان داد و در سه سالگی با خط خطی کردن در و دیوار همسایه‌ها به جکسون پولاک نشان داد که چگونه باید نقاشی انتزاعی ساخت. البته جکسون پولاک هیچ‌گاه از همسایه‌ها کتک نخورد. امروز هم در میان انبوه خاطرات پراکنده هنوز او را می‌بینم که در هفت هشت سالگی با قطعه زغالی روی دیوار می‌نویسد: اگر می‌خواهی مرا بشناسی سر این خط را بگیر و بیا.