ذهن پدیده نوظهوری است

به جان ویلیام کرینگتون، ۲۷ می‌۱۹۶۲

چارلز بوکوفسکی یکی از شاعران و نویسندگان عجیب دنیا در قرن معاصر است. کتاب «برای من غمگین نشوید» مجموعه‌ای از شعرهای او پیش‌تر توسط سینا کمال آبادی ترجمه و منتشر شده است. در ابتدای کتاب نامه‌ای از بوکفسکی به رفیقش جان ویلیام کرینگتون آمده است. کرینگتون به خاطر از دست دادن پدرش احساس فلاکت می‌کند و برای بوکوفسکی نامه‌ای نوشت و بوکوفسکی نیز با همان سبک خاص خود نامه‌ای در جواب می‌نویسد. این نامه را بخوانید:

به جان ویلیام کرینگتون، 27 می‌1962

نامه‌ات به دستم رسید، در آن از سرطان پدرت گفته بودی و گفته بودی بیش از حد احساس فلاکت می‌کنی. تحمل مرگ خودمان آسان است؛ اما مرگ دیگران؛ رسیدن مرگ دیگران است که نمی‌توانیم تحملش کنیم. همیشه در این شرایط سعی کرده‌ام از تاریخ، تاریخ مرگ و حقیقت مرگ استفاده کنم؛ سعی کرده‌ام به مرگ ناپلئون فکر کنم، هیتلر، پرنده، گربه، ستاره‌ سینما، قهرمان، جنایت‌کار، نام چیزها، چیزهایی که زمانی... اما هیچ فایده‌ای نداشت. ذهن نمی‌تواند به غریزه غلبه کند. ذهن پدیده نوظهوری است؛ غریزه مدت‌ها پیش از ذهن سر جای خودش بوده است. وقتی عشقت می‌میرد، از اندوه خجالت نکش، همین‌طور از دیوانگی و کج‌خلقی.

مادرم از سرطان مرد. شب کریسمس برایش زیباترین تسبیحی را که می‌توانستم خریدم اما وقتی رسیدم در بسته بود. همان‌جا ایستاده بودم و دستگیره را می‌چرخاندم که پرستاری رسید و گفت: «همین الان مرد.» پیرمرد هم وقتی می‌خواست یک لیوان آب بنوشد، مرد. آب می‌رفت و می‌رفت و صدای آب را شنیدند و آمدند و دیدند که کف آشپزخانه افتاده و مرده. کنار جین ایستاده بودم و دل و روده‌اش از دهانش بیرون می‌زد. مرگ تا ابد همه جا هست، نیازی نیست بگویم. شیوه‌های مردن سخت‌اند چه شیوه‌های خدا باشند و چه شیوه‌هایی معمولی. اینکه بگویم سازوکارش را می‌دانم، دروغ گفته‌ام یا اگر در این لحظه چیزی برای آرامش تو بگویم، دروغ گفته‌ام. تو هم به اندازه من می‌دانی. بخت بلندی دارم. وقتی بمیرم چیزی برای از دست دادن ندارم. مرا از بوی جنازه‌ام پیدا می‌کنند. تا آن موقع آن قدر خشک شده‌ام که مثل تخته‌ای روی پله‌ها سُر بخورم. می‌توانم ببینم که زن صاحب‌خانه با یکی از خدمتکارهای پیر به سراغ وسایلم می‌آیند. «ببین این همه مجله زیر این میز چه کار می‌کند؟ تا به حال چنین مجله‌های مسخره‌ای ندیده‌ام...» و بعد همه چیز را در کیسه‌ای می‌ریزند و به ارتش آزادی‌بخش تحویل می‌دهند. خداحافظ چارلز بوکوفسکی. یکی از آخرین دوستانم، ظرف‌شو بود، خودش را آتش زد یا شاید کسی او را آتش زد و او مست پاتیل از پله‌ها بالا رفت، برای خودش هیولای سیاهی شده بود، پولک‌هایی از خاکستر متحرک، به اتاقش رفت (تنها خانه‌ای که می‌شناخت) و روی تخت‌خواب اجاره‌ای افتاد و مرد. خداحافظ رفیق. ما به شعرهای کوچکمان ادامه می‌دهیم و انتظار می‌کشیم.