قطع شدن دست در جنگ جهانی

به‌آذین بیست و سوم دی ۱۲۹۳ در شهر رشت به دنیا آمد. آموزش ابتدایی را در همان شهر گذراند، سه سال اول متوسطه را در مشهد و سه سال آخر متوسطه را در تهران ادامه داد. علاقه‌اش به ادبیات از زمان کودکی شکل گرفت. خود دراین‌باره گفته است: «روی آوردنم به ادبیات داستانی شاید از تاثیر ماندگاری باشد که در کودکی شنیدن قصه‌های دیو و پری در من داشت و نیز تماشای تصویر‌های خیال‌انگیز کتاب‌های پدرم که برایم سراسر شگفتی بود: یال وکوپال و گرز و کمان و ریش دوشاخ رستم پهلوان، یا کنیزکی که گاوی گرفته بر دوش، سبک از پله‌های کاخ شاه بهرام بالا می‌رفت، همه فراتر از دیده‌ها و شنیده‌های رنگ‌باخته هر روزه. باز از این همه گذشته، فضای پر کشاکش و اضطراب جنگ و انقلاب گیلان که سال‌های نخست کودکی را در خود فرو می‌گرفت و نقش‌های خیال را در ذهنم به پرواز درمی‌آورد. چنین بود که سپس در دبستان از راه کتاب‌هایی که می‌خواندم، با شعر و داستان آموخته شدم. با فرو نشستن آشوب خونبار آن سال‌ها که پدرم رامانند بسا کسان دیگر به ورشکستگی کشاند، خانواده مان به مشهد کوچ کرد. آنجا در کنار آموزش دبیرستانی، بیشتر وقتم به خواندن همه جور کتاب می‌گذشت و از آن میان به‌ویژه دیوان‌های شاعران که در کتابخانه شهر به آن دسترسی می‌یافتم. کم‌کم غنای خوش‌آهنگ زبان فارسی بر من آشکار می‌گشت و همزمان به سنگلاخ پهناوری که نثر سنتی گذشته را از شعر جدا می‌کرد، پی می‌بردم. عزم ساده و روان‌نویسی در زبان نوشتاری‌ام بدین سان در من نطفه می‌بست.»

به‌ آذین جوان سال ۱۳۱۱ همراه گروهی که بورسیه دولت بودند، برای تحصیل در رشته مهندسی و ریاضیات به فرانسه رفت و شش سال و چند ماه در آنجا اقامت کرد؛ اما علاقه او به ادبیات سبب شد که بیشتر وقت خود را صرف آثار ادبی کند. او درباره این زمان نوشته است: « بیشتر وقتم را با شور و کنجکاوی به خواندن آثار ادبی و تا اندازه‌ای فلسفی یا تاریخی می‌گذراندم.»

در دی‌ماه۱۳۱۷ به ایران بازگشت و با عنوان ستوان دوم مهندس وارد نیروی دریایی شد و به خرمشهر رفت. دو‌سال‌ونیم در آنجا بود و در تیر۱۳۲۰ با درجه سروانی به انزلی منتقل شد. در بحبوحه جنگ دوم جهانی، قوای شوروی و انگلیس، ایران را از دو سو اشغال و پاره‌ای شهرها مثل انزلی را چند بار بمباران کردند. اعتمادزاده بر اثر بمباران به سختی مجروح شد. او را به بیمارستانی در رشت منتقل کردند و کار به قطع دست و بازوی چپش کشید؛ اما عجیب آنکه در سال‌های بعد شیفته ایدئولوژی همان کسانی شد که مسبب قطع شدن دستش شده بودند.

این مترجم درباره برگزیدن نام «به آذین» برای خود توضیح داده است: «این نام را من در سال ۱۳۲۲ هنگامی بر خود پسندیدم که هنوز افسر نیروی دریایی بودم و نمی‌توانستم آشکارا در مطبوعات قلم بزنم. انضباط ارتشی مجازش نمی‌شمرد. این نام نخستین بار در روزنامه «مردان کار» به‌کار رفت که شادروان مهندس پلی‌تکنیک دیده احمد زیرک‌زاده به راه انداخته بود، و او دوسالی می‌شد که با درجه سرگردی ارتش را ترک کرده بود. باری روزنامه دوام نیاورد، ولی نام «به آذین» در فعالیت سیاسی و ادبی‌ام بر جا ماند. این نام را من خود سکه زده‌ام. الگوی من در این نام‌گذاری واژه «بهدین» بود که بر آن زردشتیان شناخته می‌شوند: آذین همان آیین است به معنای دین، «به آذین» نیز همتای «بهدین». اما پذیرش این نام به هیچ رو از سر ایمان به دین آریایی زردشت نبود، هر چند که تعهدی آرمان‌خواهانه، با خود داشت. آیا من در زندگی دراز خود توانسته‌ام بدان وفادار باشم؟»

به‌آذین معتقد به ادبیات متعهد بود و گرایش‌های سیاسی‌اش بر آن تاکید داشت با این حال معتقد بود: «ایدئولوژی دستگاه سنجیده و نظم اندیشگی‌یافته نگرشی است کلی به جهان و از جمله، به جامعه آدمی. سنجیدگی و نظم‌یافتگی اندیشه در ایدئولوژی آن را در چارچوب بسته‌ای جای می‌دهد و میدان دیدش را تا اندازه‌ای محدود می‌کند. ادبیات ایدئولوژیک هم، به جز بخشی از آن که به راستی دارای ارزش هنری است، از همین محدود بودن دید رنج می‌برد و چنان‌که گفته می‌شود «تاریخ مصرف» دارد. اما این به معنای بیهوده بودن آن نیست. ادبیاتی از این دست می‌تواند به وقت خویش بسیار هم برانگیزنده و شورآفرین باشد. نمی‌توان و نباید ناچیزش شمرد، از آن روی گرداند.»

وی سه سال پیش از مرگ، بر اعتقاد خود به راه و روالی که پیموده تاکید کرده بود و در پاسخ مصاحبه‌گری که از او می‌پرسید: «آیا اگر فرصت دوباره‌ای برای زیستن به شما بدهند بازهم همین راهی را که تاکنون پیموده‌اید در پیش خواهید گرفت؟» گفته بود: «دوست ارجمند، بر من ببخشید و سراب زندگی دوباره را به رُخَم نکشید. پرسشی که پاسخ نمی‌تواند داشت از من نکنید. من جز آنچه بودم نمی‌توانم بود…» این مترجم برجسته ۱۰ خرداد ۱۳۸۵ در سن ۹۲ سالگی بر اثر ایست قلبی در بیمارستان آراد تهران درگذشت. در وصیت‌نامه وی آمده است: « از صورت مرده‌ام هر چه خواهند بکنند، هر جا که خواستند رها کنند، یا در خاک بپوشانند که من از همه فارغم. نه اشکی بریزند و نه همهمه و فریادی برآرند. و رُک و راست می‌گویم: از هر کس و هر گروه و هر سازمان، دولتی یا جز آن، که بخواهد بر مُرده‌ام دست اندازد و به دلخواه خود بزکم کند و، به افزود و کاست، نقشی دروغین از من بر پرچم تبلیغات خود بنشاند، بیزارم.»